سرهنگی
لغتنامه دهخدا
سرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری :
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش .
مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی .
رجوع به معانی سرهنگ شود.
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش .
مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی .
رجوع به معانی سرهنگ شود.