سرسری
لغتنامه دهخدا
سرسری . [ س َ س َ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) سخنی و کاری که بی اندیشه و تأمل کنند و بگویند. (رشیدی ). کنایه از کارو سخنی باشد که بی تأمل و اندیشه بکنند و بگویند. (انجمن آرا). کنایه از کار بی تأمل و سخن بیفکر. (برهان ). بی تأمل در فکر و سخن . (آنندراج ) :
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری .
این سخن از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مضیق .
و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم بمانی . (جامع الیقین ). || زبون . (رشیدی ). || بیهوده . خام . (برهان ). سطحی . باطل . بی تأمل . بی اندیشه . نسنجیده . بی اساس :
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنین یافه و سرسری .
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری .
دین به تقلید تو پذرفته ای
دین به تقلید بود سرسری .
سخنهای حجت به حجت شمر
که قولش نه بیهوده و سرسری است .
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه سرسری است .
ور به طواف کعبه اند ازسر پای مردمان
ما و تو و طواف دیر از سر جان نه سرسری .
برسر تیغ عشق سر بنهم
گر پی سرسری توانم شد.
یکبارگی چو عارض خوبان به خط مرو
گر خامه وار وصف تو کردیم سرسری .
آن عشق نه سرسری خیال است
کآن را ابدالابد زوال است .
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی داوری نیست .
چون کار این عالم سرسری نمی باید کردن که سرسری حاصل نمیشود. مسلمانی را نمیدانم که چنین کار بس مانده است که سرسری حاصل شود. (معارف بهأولد). چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بود. (جهانگشای جوینی ). الا آنکه به سرسری و هوسناکی به این راه قدم گذارده . (فیه مافیه ).
سر در سر هوا و هوس کرده ای به آز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری .
|| کار آسان .(برهان ). سهل . (رشیدی ) :
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زآنچ بدین سرسری دوست نیاید پدید.
مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری .
|| بی ارزش . خوار :
ندانی اگر هیچ بوئی بری
مقامات میخوارگان سرسری .
|| مردم فرومایه . (برهان )(آنندراج ) :
بنزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری پنداشتی رو.
داند جهان که من که مجیر بلاکشم
هرچند پایمال شدم سرسری نه ام .
|| سست گرفتن کارها و رعایت حقوق آنها را بواجبی نکردن . (برهان ). سست گرفتن کار. (انجمن آرا) :
تا زبان بند آن پری نکنم
سر در این کار سرسری نکنم .
- سرسری گرفتن ؛ سهل وساده گرفتن :
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری .
|| با بی اعتنایی . با بی توجهی :
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی .
|| بی اساس . بی پایه :
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار.
|| خشن . نامأکول که به سرعت آماده شده باشد :
طعام ار لطیف است اگر سرسری
چو دیرت بدست اوفتد خوش خوری .
|| سریعالفهم . (برهان ). || کنایه از حیات . (انجمن آرا). || در زبان اطفال خرد، جنبانیدن سر از سوئی بسوی دیگر بدان اصول که مادر یا دایه خواند. (یادداشت مؤلف ).
- سرسری کردن ؛ تکان دادن و جنبانیدن اطفال سر را :
سرسری کن باباش می آد
صدای کفش پاش می آد.
- || بی قراری کردن . بی آرامی کردن :
مکن سرسری امشب آرام گیر
گر او را همی بایدت جام گیر.
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر.
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری .
این سخن از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مضیق .
و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم بمانی . (جامع الیقین ). || زبون . (رشیدی ). || بیهوده . خام . (برهان ). سطحی . باطل . بی تأمل . بی اندیشه . نسنجیده . بی اساس :
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنین یافه و سرسری .
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری .
دین به تقلید تو پذرفته ای
دین به تقلید بود سرسری .
سخنهای حجت به حجت شمر
که قولش نه بیهوده و سرسری است .
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه سرسری است .
ور به طواف کعبه اند ازسر پای مردمان
ما و تو و طواف دیر از سر جان نه سرسری .
برسر تیغ عشق سر بنهم
گر پی سرسری توانم شد.
یکبارگی چو عارض خوبان به خط مرو
گر خامه وار وصف تو کردیم سرسری .
آن عشق نه سرسری خیال است
کآن را ابدالابد زوال است .
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی داوری نیست .
چون کار این عالم سرسری نمی باید کردن که سرسری حاصل نمیشود. مسلمانی را نمیدانم که چنین کار بس مانده است که سرسری حاصل شود. (معارف بهأولد). چون آفتاب روشن شد که دعوی او سرسری بود. (جهانگشای جوینی ). الا آنکه به سرسری و هوسناکی به این راه قدم گذارده . (فیه مافیه ).
سر در سر هوا و هوس کرده ای به آز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری .
|| کار آسان .(برهان ). سهل . (رشیدی ) :
کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی
زآنچ بدین سرسری دوست نیاید پدید.
مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری .
|| بی ارزش . خوار :
ندانی اگر هیچ بوئی بری
مقامات میخوارگان سرسری .
|| مردم فرومایه . (برهان )(آنندراج ) :
بنزد آنکه دارد در دلت جای
چو ما را سرسری پنداشتی رو.
داند جهان که من که مجیر بلاکشم
هرچند پایمال شدم سرسری نه ام .
|| سست گرفتن کارها و رعایت حقوق آنها را بواجبی نکردن . (برهان ). سست گرفتن کار. (انجمن آرا) :
تا زبان بند آن پری نکنم
سر در این کار سرسری نکنم .
- سرسری گرفتن ؛ سهل وساده گرفتن :
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری .
|| با بی اعتنایی . با بی توجهی :
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی .
|| بی اساس . بی پایه :
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار.
|| خشن . نامأکول که به سرعت آماده شده باشد :
طعام ار لطیف است اگر سرسری
چو دیرت بدست اوفتد خوش خوری .
|| سریعالفهم . (برهان ). || کنایه از حیات . (انجمن آرا). || در زبان اطفال خرد، جنبانیدن سر از سوئی بسوی دیگر بدان اصول که مادر یا دایه خواند. (یادداشت مؤلف ).
- سرسری کردن ؛ تکان دادن و جنبانیدن اطفال سر را :
سرسری کن باباش می آد
صدای کفش پاش می آد.
- || بی قراری کردن . بی آرامی کردن :
مکن سرسری امشب آرام گیر
گر او را همی بایدت جام گیر.