سربند
لغتنامه دهخدا
سربند. [ س َ ب َ ] (اِ مرکب ) پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانه ٔ شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سرظرفی چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره . (یادداشت مؤلف ). || اختیار (؟) وآگاهی راز. || کوچه بند. (غیاث ) (آنندراج ). || عصابه که زنان بر سر بندند. (آنندراج ). عصابه . (ربنجنی ) (دهار). مِعْصَب . (ملخص اللغات حسن خطیب ). تاج . (یادداشت مؤلف ). عمامه :
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد از این رنج فرجام بر.
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندر او ناپدید.
زپور بهو چون شنید آگهی
فرستاد سربند و مهر شهی .
افتاد چنانکه دانه از کشت
سربند قصب به رخ فروهشت .
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربندشاهی است .
دامک و سربند بگویم که چیست
نام یکی آفت و دیگر بلا.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد از این رنج فرجام بر.
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندر او ناپدید.
زپور بهو چون شنید آگهی
فرستاد سربند و مهر شهی .
افتاد چنانکه دانه از کشت
سربند قصب به رخ فروهشت .
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربندشاهی است .
دامک و سربند بگویم که چیست
نام یکی آفت و دیگر بلا.