سالوسی
لغتنامه دهخدا
سالوسی . (حامص ) دغلی . مکر. فریب . (استینگاس ). مکر و حیله و تزویر و فریب و حیله گری و زرق . عوام فریبی . فند. (ناظم الاطباء) :
خانه های ما بگیرد او بمکر
برکند ما را بسالوسی ز وکر.
نگویم نسبتی دارم بنزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی .
رجوع به سالوس شود. || تملق . (ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) و چنین مرد فریبنده راسالوسی گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
آنکه داعی و آنکه سالوسی است
آنکه خمار و آنکه ناموسی است .
سالوسیان دل را در کوی او مصلی
هاروتیان دین را در زلف او سفرگه .
خانه های ما بگیرد او بمکر
برکند ما را بسالوسی ز وکر.
نگویم نسبتی دارم بنزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی .
رجوع به سالوس شود. || تملق . (ناظم الاطباء). || (ص نسبی ) و چنین مرد فریبنده راسالوسی گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
آنکه داعی و آنکه سالوسی است
آنکه خمار و آنکه ناموسی است .
سالوسیان دل را در کوی او مصلی
هاروتیان دین را در زلف او سفرگه .