زخم
لغتنامه دهخدا
زخم . [ زَ ] (اِ) این لغت در پهلوی هم بوده است . (از فرهنگ نظام ). پهلوی زخم یا زحم زام کردی افغانی زخم ، بلوچی زخم و زام (شمشیر). (فقه اللغه ٔ هرن ص 652). گیلکی زخم . جراحتی که بوسیله ٔ آلات جارحه یا ناخن و دندان و مانند آن بهم رسد. ریش . (از حاشیه ٔ برهان بقلم معین ). نشان وارد کردن تیغ و تیر و مانند آن که بریدن باشد... زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدن است و نظیرش در عربی ضرب و ضربه است ، نه بمعنی جراحت و ریش ... و چون حاصل زدن شمشیر و سایر حربه ها جراحت است ، مجازاً بر جراحت اطلاق کرده اند. (آنندراج ). جراحتی که از آلات جارحه بهم رسد و ریش . (ناظم الاطباء).نشان زدن تیغ و تیر و مانند آن که بر بدن باشد. (بهار عجم ) (از ارمغان آصفی ج 2 ص 10). جراحت آلت جارحه که بهندش گهاء گویند. (مؤید الفضلاء) :
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش .
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از او زخم جبین .
و مردی را زخمی بر روی بود چنانکه پنداشتی همین ساعت زخم زده اند. (مجمل التواریخ و القصص ).
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم .
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی گر توانستمی .
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. (گلستان ).
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فائده دارد که جان برفت .
شد بدل هجران بوصل و داغ غم دارم هنوز
زخم به گردد ولی ماند نشانش سالها.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست .
- بازشدن زخم ؛ (در تداول عامه ) گشوده شدن سر زخم و بیرون آمدن خون یا چرک و کثافات از آن . مقابل بسته شدن زخم بمعنی بهم آمدن سر زخم .
- || باز شدن دستمال و نواری که معمولاً پس از مرهم نهادن محل جراحت را با آن می بندند. زخم باز، زخمی که آن را با دستمال و وسائل معمول نبسته اند.
- بستن زخم ؛ (در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم بطوری که خون یا جراحت از آن بیرون نشود.
- || پیچیدن آن با وسائل معمولی پس از مرهم نهادن .
- || التیام دادن . درمان کردن . رجوع به «زخم بستن » شود.
- بهم آمدن زخم ؛ (در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم با التیام یا بی موقع و بدون التیام . رجوع به «زخم بستن » شود.
- پرزخم ؛ زخمالو. پرریش . سخت مجروح . زخمی :
زبانم خود چنین بر زخم از آن است
که هرچ او میدهد زخم زبانست .
- زخم آب رسیده ؛ زخمی که آب دزدیده باشد. (آنندراج ) (بهار عجم ). آب کشیده . سیم کشیده :
بیا که در غم هجر توچشم گریانم
چو زخم آب رسیده بهم نمی آید.
رجوع به زخم آب کشیده ، آب کشیدن ، سیم کشیدن ، ناسور شدن شود.
- زخم آب کشیده ؛ سیم کشیده . ناسور شده . ریشی که اثر تماس با آب آلوده آماس کند و ملتهب گردد.
- زخم آزمای ؛ آنکه بکرات خسته و مجروح شده باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). مبتلا به جراحت . آنکه ریشی دارد که هیچگاه مرهم نمیپذیرد.
- زخم آلو، زخمالو ؛ (در تداول عامه ) آلوده بزخم . آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد. پرزخم . زخمو.
- زخم آلود ؛ آلوده به زخم .آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد.
- زخم افکندن ؛ خسته و مجروح کردن . (آنندراج ). زخم انداختن . (بهار عجم ) :
کی به شود به مرهم زنگار آسمان
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم .
- زخم انداختن ؛ خسته و مجروح کردن . (از آنندراج ) :
بسی گرد بر گرد هم تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند.
- زخم باز ؛ (در تداول امروز ایرانیان ) جراحتی که سر آن باز باشد. رجوع به «باز شدن زخم » و «بستن زخم » در ذیل زخم شود.
- زخم برداشتن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 11) (بهار عجم ). اکنون در تداول مردم ایران گویند: زخم برداشت ؛ یعنی زخمی گشت . مجروح شد :
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ این زخم نمایان ز که برداشته است .
ز دست و بازوی صیدافکنی چنان ، باقر
غریب زخمی برداشته ، شگون باشد.
بزیر تیغش از شوق شهادت میتپم زآن رو
که از شمشیر او یک زخم را صد بار بردارم .
- زخم بر زخم افتادن ؛ زخم روی زخم آمدن . پی در پی زخم برداشتن . بسختی زخمی شدن . جراحات فراوان و سخت یافتن :
چشم همی زد حسن از چشم زخم
زخم دگر بر دگری اوفتاد.
- زخم برگرفتن ؛ مجروح شدن . زخمی گشتن . زخم برداشتن :
ز تیغ شاه بسی زخم بر گرفت بکتف
ز شست شاه بسی تیر خورد در صف جنگ .
- زخم بریان ؛ دم پخت . رجوع به «زخم بریان » شود.
- زخم بستن ؛ زخم کردن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- || التیام دادن زخم دیگری را. استعاره است و کسی که زخم را بحناء تشبیه کرده و چنین بسته ، پس از ارباب لغت نباشد. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخم نهان بندد .
- زخم بها ؛ دیه . فدیه . جریمه ٔ ایجاد جراحت ، نظیر خون بها :
فتاده اندشهیدان بفکر زخم بها
چه صحبت است که دعوی بقاتل افتاده ست .
- زخم بهم آمدن ؛ (در تداول عامه ) التیام .بسته شدن سر زخم و دمل .
- زخم پیرا ؛ کنایه از مرهم :
آتش افروز شکر شیرینی پیغام تست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام تست .
- زخم تیز ؛ کنایه از زخم فربه . (بهار عجم ) (آنندراج ).
- زخم خواستن ؛ طالب زخم بودن . زخم چیدن ، چنانکه زخم نخواستن معنی طالب خستگی و جراحت نبودن می دهد :
نمی خواهد دلم زخمی که با مرهم بود کارش
من و آسایش دردی که از درمان بود عارش .
- زخم دار ؛ خسته و مجروح . رجوع به همین ماده شود.
- زخم داشتن ؛ زخمی بودن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم دامن دار ؛ کنایه از زخم دراز و رسا و زخم فربه که دوختن آن مشکل بود. (آنندراج ) :
چهره ٔ خورشید زرد از درد بی زنهارکیست
زخم دامن دار صبح از غمزه ٔ خونخوار کیست .
- زخم دجله ریز ؛ کنایه از زخمی که از آن خون بسیار رود.(بهار عجم ) (از آنندراج ) :
تارک دل زخم دجله ریز فروخورد
سینه ٔ جان داغ شعله خوار برآورد.
- زخم درست ؛ کنایه از موت . (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی ).
- زخم دریدن ؛ گویا در این بیت بمعنی باز شدن زخم و کنایت ازافزودن ریش و کشیدن عشق به رسوایی باشد :
یاران ملامت من حیران نگه کنید
گر زخم ما درید بخوبان نگه کنید.
- زخم رس ؛ جارح و نافذ. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زخم رسیدن » شود.
- زخم رسیدن ؛ زخمی شدن . رجوع به همین ماده شود.
- زخم کار ؛ تعمیر بنا و زخم بنا . (ناظم الاطباء).
- زخم کاری ؛ جراحت بزرگ و جراحتی که بیکی از آلات عمده ٔ بدن برخورد کرده و مهلک باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به «کاری » و «زخم کاری » شود.
- زخم کردن ؛ خسته و مجروح کردن . ریش ساختن جایی از بدن خود یا دیگری . زخمی کردن . زخم نهادن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم کشیدن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ) :
کسی که زخم زد او هم ز زخم خودبشکست
کسی که زخم کشید او بجان درست بماند.
نهد بر دمش چون کس انگشت خود
کشد زخم چون غنچه در مشت خود.
- زخم گرفتن ؛ خسته و مجروح شدن . (ارمغان آصفی ج 2 ص 13) (آنندراج ) :
خضر چون آب ز عمر ابدی میگذرد
که ز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد.
- زخم گَزَک زده ؛ زخم آب کشیده . (آنندراج ) :
دل خون گرفته است که دشمن هم از غمش
در هم کشید روی چو زخم گزک زده .
- زخم گشادن ؛ مقابل بستن بود. (آنندراج ). سر باز کردن زخم . بسته شدن سر زخم . رجوع به «زخم باز» شود.
- زخم منکر ؛ زخم سخت . (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم ناخن ؛ با ناخن ریش کردن .
- || کنایه از رقوم منجمان . رجوع به «زخم ناخن » شود.
- زخمناک ؛ خسته و مجروح . زخم آلود. زخمالو. رجوع به «زخمناک » شود.
- زخم نمایان ؛ زخم آشکار مقابل زخم پنهان و زخمی که در زیر لباس پنهان باشد یا آنقدر خرد باشد که دیده نشود.
- || زخم بزرگ ؛ جراحت درشت :
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش .
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ ، این زخم نمایان ز که برداشته است .
آقا شمس قمی (از آنندراج ) (از بهار عجم ذیل : زخم برداشتن ).
- زخم نمک ؛ زخم آلوده به نمک . چون خواهند که شب زنده دارند زخمی بر انگشت زده نمک بر آن بندند تا از درد زخم در نمک خوابیده خواب نبرد. (از آنندراج ) (از بهار عجم ) :
گر بدست افتد پی شب زنده داری میخرم
از لب و مژگان او شبهای غم زخم نمک .
- زخم نمک بند ؛ زخمی که برای بند شدن خون ، نمک بر آن بندند. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
هر شب ز شور گریه ٔ بی اختیار خویش
زخم گلوی خویش نمک بند کرده ایم .
- زخمو ؛ (در تداول عامه ) زخم آلود. زخمی . رجوع به «زخمو» شود.
- زخمی ؛ خسته . مجروح . زخم آلوده . زخمو. رجوع به زخم آلود، زخم آزمای زخمی و زخمالو شود.
- زخم یافتن ؛ زخمی شدن . زخم برداشتن . مجروح و خسته شدن :
زخمی نیافت دل ز تو کز چاک سینه ام
آغوش باز از پی زخم دگر نکرد.
- زخمی شدن ؛ خسته گشتن . جراحت برداشتن . مجروح شدن . رجوع به «زخمی » شود.
- زخمی کردن ؛ زخم وارد کردن بر خود یا دیگری . مجروح گرداندن . ریش ساختن و جرح . رجوع به «زخمی » و «زخمی کردن » شود.
- سر واکردن زخم ؛ (در تداول عامه ) باز شدن دمل و یا زخمی دیگر بطوری که خون یا چرک و پلیدی از آن بیرون شود. گویند: مرهم نهادیم تا زخم سر واکند.
- امثال :
استخوان در زخم گذاشتن ، یا استخوان لای زخم گذاشتن ؛ کاری را بعمد بطول کشانیدن . گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده او را بتعب میداشت . لاجرم به کحال شد. کحال او را عشوه ای میداد و هر روز داروگونه ای در چشم وی میکرد و او هر بامداد منی گوشت بمطبخ طبیب می فرستاد. روزی بعادت بیامد طبیب خانه نبود تلمیذ چشم او را بگشود. ریزه استخوان بدید و بیرون کرد. رنجور برفت و دیگر باز نگشت . کحال از شاگرد ماجری بپرسید گفت ریزه بر دیده داشت بدیدم و بر آوردم و بَلَسان بنهادم مانا که بهبودی یافته است کحال بخشم شد و گفت زهی ابله من هم آن استخوان میدیدم لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم . (امثال و حکم ج 1 ص 171).
زخم سر سگ سگ کند علاج ؛ گویند چون سر سگی خستگی و جراحت یابد سگ دیگر آنرا لیسد و به شود. ملا پریشان گوید:
عمر بتعریف عثمان بی محتاج
زخم سر سگ سگ مکه علاج .
زخمش گرمست ؛ هنوز ملتفت مصیبت نشده . (امثال و حکم ص 900).
|| (در تداول عامه ) جدا شدن اجزاء جایی از جسم از هم . (فرهنگ نظام ). || بمعنی ضرب عربی است . (سبک شناسی بهار ج 2 ص 162 حاشیه ). ضرب . صدمه . (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضرب و ضربه است . (از انجمن آرا)(از آنندراج ). زخم در لغت دری بمعنی ضرب «زدن » است نه جراحت چنانکه امروز متداولست . (ملک الشعراء بهار در ذیل ص 329 از مجمل التواریخ و القصص ). بوسیله ٔ زدن ، جراحت وارد کردن . زخم کردن . زخم زدن : پس حمزه بخانه ٔ خدیجه شد، پیغامبر را بدید و گفت ای محمد من برفتم ابوجهل را بدین کمان سه جای سر بشکستم . پیغامبر علیه السلام گفت :زخم وی را چه سود دارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
وگر بر زند کف برخسار تو
شود تیره زآن زخم ، دیدار تو.
بلرزید بر خود کُه ِ بیستون
ز زخمی بیفتاد خوار و زبون .
آفرین باد برآن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کند با مغفر.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نای .
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت .
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
بیک زخمش کند دو نیمه جوشن .
درشود بی زخم و زجرو برشود بی ترس و بیم .
همچو آذرشب به آتش همچو مرغابی به کوی .
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد.
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و یارانش حصار بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی ).
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ، ز پولاد کردی پرند.
چنین تا بشب رزم و پیکار بود
نبد دست کز زخم بیکار بود.
نبینی کز او کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست .
راست نیاید قیاس خلق درین باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن .
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.
زخم دوست درد نکند. (کیمیای سعادت ).
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است .
پیر گفتا این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب ، تا چون خواهند که بندها بگشایند، زخم این ... آنرا باطل کند. (مجمل التواریخ ).
از یار بهر زخمی افکار نباید شد.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب .
چون کودکی که برطپد از زخم اوستاد.
شمشیر دوقطعتش بیک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
گرز او سی من بود چنانکه بیک زخم مردو اسب را بکوفتی . (راحة الصدور راوندی ).
و زانو در انثیین من میکوفت و من از آن زخم بیهوش شدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
آن درختی جنبد از زخم تبر
وآن درخت دیگر از باد سحر.
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی نه زخمهای جفا.
سلطان دهقانرا گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد که بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست . تبسمی کرد و گفت ، زخم این است اما بخت روگردان است . (تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی در ترجمه ٔ عبدالواسع جبلی ).
- بزخم ؛ کتک خورده . شکنجه دیده . زخمی . مجروح :
همی بود قیصر بزندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
- || به زور کتک . بوسیله ٔ زدن و کوفتن :
ز لشکر بر آمد سراسر خروش
بزخم آوریدند پیلان بجوش .
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
- به زخم رو آوردن ؛ بزدن چوگان آغازیدن . به چوگان بازی پرداختن . به بازی گوی و چوگان پرداختن و به گوی زدن آغازیدن :
چو کودک بزخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی .
- چشم زخم ؛ چشم زدن . (آنندراج ) (انجمن آرا). صدمه ای که از چشم بد عارض گردد. (ناظم الاطباء) :
ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد.
رجوع به «چشم زخم » و «زخم چشم » شود.
- || نگاه شوخ . (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم چشم » و «چشم زخم » و «چشم زدن » و «زدن » شود.
- || یک چشم بر هم زدن . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
بر خلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد
وگربخسبد یک چشم زخم وقت سحر
نسیم زلف تو آن خفته را برانگیزد.
- دست به زخم کردن ، دست به زخم گشادن ؛ آغاز زدن کردن . آماده ٔزد و خورد شدن . به نبرد دست یاختن . دست بکار شمشیرزنی یا بکار بردن سلاحی دیگر شدن . جنگ آغاز کردن : معن بن زائده پنهان بهاشمیه اندر خانه ٔ حاحبی نشسته بود، در این وقت بیرون آمد و دست بزخم کرد و راوندیان را از آن سوتر برد پس گفت یا امیرالمؤمنین ازیدر برو که خطر است . (مجمل التواریخ و القصص چ بهارص 329). و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم جفا بر گشادند بر پیغامبر (ص ). (مجمل التواریخ ). رجوع به زخم (بمعنی جنگ ) و دست زخم کردن (ترکیب بعد) شود.
- دست زخم کردن ؛ بمعنی دست بزخم کردن و جنگ آغاز کردن است .
- زخم پهلوگذار ؛ زخمی که به آن طرف پهلو بگذرد. (از آنندراج ) (بهار عجم ). ضربه ای چنان سخت که سر تیغ از یک طرف بدن فرو رود و از دیگر طرف گذر کند و بیرون شود :
زدندش یکی زخم پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله زار.
- زخم چشیدن ؛ خسته و مجروح شدن . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) (آنندراج ) :
چو زخم دوال از دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید.
- زخم چیدن ؛ زخم خوردن . مجروح شدن . رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 11 و ترکیب زیرشود.
- زخم چین ؛زخمی . مجروح . ریش دار و خسته :
از تیغ تو هر که زخم چین گشت
یک مرده بصد لحد دفین گشت .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زخم خواستن ؛ خواهان خستگی و جراحت شدن . (ارمغان آصفی ج 2 ص 11).
- زخم خوردن ؛ خسته و مجروح شدن .(آنندراج ) (بهار عجم ). زخم رسیدن و مجروح شدن . (ناظم الاطباء). مفهوم کلمه وارد شدن ضربه و جرح به بدن وکنایه است از خستگی و مجروح شدن و نزدیک به همین است زخم فرو خوردن ، و زخم فرو بردن بمعنی ضربه ٔ تیغ راپذیرفتن ، و در معرض زخم قرار داشتن :
گر از افعی توبه ، دل زخم خورد
توان جان بتریاق عفو تو برد.
گر بگویم لذت زخمی که بر جان خورده ام
خون بجوش آید ز غیرت مرغ بسمل کرده را.
رجوع به «زخم خوردن » شود.
- زخم درست ؛ کنایه از مرگ است . (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی ).
- زخم درشت ؛ ضربه ٔ منکر. ضربه ٔ نمایان . زدنی سخت و مؤثر :
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را بزخم درشت .
مرا گفت چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم بزخم درشت .
- زخم راندن ؛ ضربه زدن . تیغ زدن . فارسی تازه و مختار شیخ العارفین است و مشهور تیغ راندن است . (از آنندراج ) (ارمغان ) :
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
بمژگان زخمها در سینه ٔ تیر قضا کرده .
- زخم ریختن ؛ خسته و مجروح کردن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 12) :
کسی بر من ازکینه زخمی نریخت
وگر ریخت یا کشته شد یا گریخت .
- زخم زبان ؛ دشنام . سرزنش . ملامت . رجوع به «زخم زبان شود».
- زخم زدن ؛ ضربت زدن . زدن . رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم زده ؛ مجروح و زده شده . (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم زدن » و زده شود.
- زخم زن ؛ آنکه کسی را خسته و مجروح کند. (آنندراج ). جارح و نافذ. (ناظم الاطباء) :
مرحبا از ناله ٔ آغشته در خون میچکد
میشناسد زخم زن کاین ناله زار آزار نیست .
صاحب دل بدو عالم ندهد چشم تری
خنده زخمی است که بر خویش زند بیخبری .
رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم سهمناک ؛ ضربه ٔ مهلک و هولناک . رجوع به زخم (جراحت ) شود.
- زخم فروبردن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ).
- زخم لذت رسان ؛ ضربه ٔ لذت بخش گوارا و این حال ویژه ٔ عاشقانست و جز عاشقان را دست ندهد. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش .
رجوع به بهار عجم و آنندراج و «زخم خوردن » شود.
- زخم مژگان ؛ غالباً بمعنی چشم زخم است . (آنندراج از غوامض سخن ) :
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش .
- گرز بر زخم گماشتن ؛ گرز را بکار انداختن . در جنگ آن را بکار بردن . یکسره آنرا فرود آوردن و با آن بر حریفان زدن :
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی .
- یک زخم ؛ یک ضربه . یک بار زدن :
که گر اژدها پیش آید بجنگ
ندارد بیک زخم ایشان درنگ .
- یک زخم ؛ گرزی که با یک ضربه حریف را بکشد یا بخصوص گرز سام نریمان :
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
نیامد جز از تو کسی را بچنگ .
من آن گرز یک زخم برداشتم
سپه را همانجای بگذاشتم .
- || لقب گرز سام بن نریمان بوده که گرز اوبهر که یک بار میخورده روح از بدن او مفارقت میکرده . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
تنی چند را زآن سپاه درشت
بیک زخم یک زخم چون سگ بکشت .
رجوع به «یک زخم » شود.
|| کوفتن چیزی را بر چیزی . بشدت وارد آوردن . بر چیزی زدن :
بترسید بوراب گفت ای جوان
بزخم تو سندان ندارد توان .
|| (بمجاز) بمعنی مطلق زدن . (فرهنگ نظام ). بمعنی مطلق زدن آید. (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
|| نواختن و زدن ساز.
- زخم بربط ؛ زدن بربط. نواختن بربط. بربط زدن :
از آن لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.
- زخم تیر ؛ زدن تیر. فرود آوردن تیر :
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر.
زخم چوگان و گوی ؛ زدن چوگان و گوی . فرود آوردن آنها :
بجزگوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار.
- زخم داری ؛ زدن زنگ . نواختن زنگ .
- زخم رود ؛ نواختن رود :
که جز باربد کس چنان زخم رود
نداند نه آن پهلوانی سرود.
- زخم کوس ؛ زدن کوس . نواختن کوس :
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس .
- زخم ژوبین ؛ زدن ژوبین . فرود آوردن ژوبین :
ببینی کنون زخم ژوبین من
چوناگاه رفتی ز بالین من .
|| بمعنی زخم خوردن نیز آمده .خواجه نظامی راست :
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس .
و هم او راست :
زهی زخم کز زخمه ٔ چون شکر
شود رود خشکی از او زود، تر.
یعنی زهی زخم خوردن که بمدد زخمه که چون شکر شیرین است رود خشک که عبارت ازساز مسمی به رود است زود تر می گردد و نغمه های سیراب بیرون میدهد. و جناب سراج المحققین میفرماید که : دراین بیت ، بمعنی مذکور تکلف محض است . همان معنی اول است . (از آنندراج ). || گزیدگی مار و عقرب و دیگر حشرات . زخم بدین معنی نیز مرادف «زدگی » است از زدن بمعنی گزیدن و ظاهراً همانگونه که زدگی و زدن بدین معنی ، جداگانه بکار نمیرود بلکه با اسم یکی از حشرات گزنده گفته میشود مانند: عقرب زدگی ، مارزدگی ، زخم بدین معنی نیز اغلب با یکی از اسماء مذکور و البته مقدم بر آن ، ذکر میشود مانند زخم عقرب و زخم مار : زخم هوام را نیک باشد [ فستق ]، چون با شراب خورند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
زآنکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد.
- زخم زدن ؛ گزیدن :
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند.
رجوع به زخم زدن و زدن شود.
|| طاس افکندن . زدن طاس . انداختن کعبتین در بازی نرد : ضرب امیر را بود. احتیاطها کرد و بینداخت تا سه شش زند و سه یک بر آمد، عظیم طیره شدو از طبع برفت ... بدرجه ای که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند... که پادشاه بود و مقمور چنان زخمی . (چهار مقاله ٔ نظامی عروضی چ معین ص 70).
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
رنگ عنا را چوآینه همه رویم .
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطیم .
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر ماییم .
|| نقش کعبتین . حاصل هر بار افکندن کعبتین . گویند: اتجهت له ضربة فی الشطرنج ؛ یعنی در افتاد او را ضربی در شطرنج :
گر شاه دو شش خواست دو شش زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داو نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یکدم سه یکی میخور با یار بصبح اندر.
واگر خواهد که برین رقعه بکعبتین بازد اول بازی آن است که کعبتین اکثار کند... نقش بیشتر آید، اول کعبتین بزند و محکوم نقش کعبتین باید بود. اگر زخم کعبتین شش بر آید بشاه باید باختن و اگر نقش کعبتین دو بر آید برخ باید باختن . (راحة الصدور راوندی ).
- یک زخم ؛ (در اصطلاح نردبازان ) تک خال را گویند و دو یک زخم ، دو تک خال . (ناظم الاطباء).
|| شدت . سختی . بدین معنی با «باء» بکار میرود. ضرب نیز بدین معنی آید و آنهم با «باء» بکار میرود، در تداول پارسی زبانان امروز نیز آید چنانکه گویند: بضرب بر زمین خوردم یا بضرب زمین خوردم :
چو بر نیمه ٔ چاه تاری رسید
شنیدم که لاوی رسن را برید
بدان تا بزخم اندر آید بچاه
شود پیکرش خرد و گردد تباه .
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
|| به نیروی ، به زور، به یاری زدن (با باء یا «از»)،همان معنی که اکنون در میان پارسی زبانان ایران متداول است . گویند: او را بضرب کتک آرام کردم یا او را بزور پول راضی ساختم :
جامی چو بحر ژرف ، کز او نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان .
بر گلش از زخم دست ، کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر.
بزخم جفته و دندان ، کسی نَرْهاندت از من
مگر کوسه ٔ دم خویشم ، مگر کاسه ٔ سم یارم .
و آنچ این شهریار دولت یار رابزخم خنجر آبدار میسر خواهد شد. (راحة الصدور راوندی ). و این خطها دبیران بدست سرهنگان میدهند که بزخم چوب بستان . (راحة الصدور). بزخم شمشیر کوه از جای برمی گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اکثر ممالک جهانرابزخم شمشیر خون پالای مسخر گردانیدند. (از جامع التواریخ رشیدی ). || (بمجاز) کارزار، نبرد، رزم آوری ، هنگام بکار بردن اسلحه و نشان دادن زور و بازوو قدرت شمشیرزنی :
بزخم اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که بر خیزد از آب موج .
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب .
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند.
|| اثر زدن . نتیجه ٔ زدن . شدت ضربت . کاری بودن ضربت :
یک تازیانه خورد[ م ] بر جان از آن دو چشم
کز زخم آن بماندم مانند زرد شیب (سیب ).
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ
زخم تیغش نه باندازه ٔ درع و قصب است .
|| ضرب دست . طریقه ٔ زدن :
همی گفت هر کس که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار.
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر
بماندند در زخم او خیرخیر.
زخم این است اما بخت روی گردانست . (جامع التواریخ رشیدی ). رجوع به زخم داشتن و زخم کردن شود. || آواز. صوت :
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس .
ز آواز شیپور و زخم درای
همی کوه را دل بر آمد ز جای .
|| چوبکی است باریک که بدان ساز نوازند و بعربی مضراب گویند. || مجازاً به معنی نواختن . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به زخمه و مضراب شود :
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
که بزاری ّ وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
|| طاق . طاق ضربی :
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنا یاد کرد.
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای ...
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد به آن زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب .
چنین گفت رومی که گر زخم کار
برآوردمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار.
کس اندر جهان زخم چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید .
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش .
حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من
دوستان را خود بر ابرو بود از او زخم جبین .
و مردی را زخمی بر روی بود چنانکه پنداشتی همین ساعت زخم زده اند. (مجمل التواریخ و القصص ).
درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم .
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی گر توانستمی .
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. (گلستان ).
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فائده دارد که جان برفت .
شد بدل هجران بوصل و داغ غم دارم هنوز
زخم به گردد ولی ماند نشانش سالها.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان است و مجال آه نیست .
- بازشدن زخم ؛ (در تداول عامه ) گشوده شدن سر زخم و بیرون آمدن خون یا چرک و کثافات از آن . مقابل بسته شدن زخم بمعنی بهم آمدن سر زخم .
- || باز شدن دستمال و نواری که معمولاً پس از مرهم نهادن محل جراحت را با آن می بندند. زخم باز، زخمی که آن را با دستمال و وسائل معمول نبسته اند.
- بستن زخم ؛ (در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم بطوری که خون یا جراحت از آن بیرون نشود.
- || پیچیدن آن با وسائل معمولی پس از مرهم نهادن .
- || التیام دادن . درمان کردن . رجوع به «زخم بستن » شود.
- بهم آمدن زخم ؛ (در تداول عامه ) بسته شدن سر زخم با التیام یا بی موقع و بدون التیام . رجوع به «زخم بستن » شود.
- پرزخم ؛ زخمالو. پرریش . سخت مجروح . زخمی :
زبانم خود چنین بر زخم از آن است
که هرچ او میدهد زخم زبانست .
- زخم آب رسیده ؛ زخمی که آب دزدیده باشد. (آنندراج ) (بهار عجم ). آب کشیده . سیم کشیده :
بیا که در غم هجر توچشم گریانم
چو زخم آب رسیده بهم نمی آید.
رجوع به زخم آب کشیده ، آب کشیدن ، سیم کشیدن ، ناسور شدن شود.
- زخم آب کشیده ؛ سیم کشیده . ناسور شده . ریشی که اثر تماس با آب آلوده آماس کند و ملتهب گردد.
- زخم آزمای ؛ آنکه بکرات خسته و مجروح شده باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (ناظم الاطباء). مبتلا به جراحت . آنکه ریشی دارد که هیچگاه مرهم نمیپذیرد.
- زخم آلو، زخمالو ؛ (در تداول عامه ) آلوده بزخم . آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد. پرزخم . زخمو.
- زخم آلود ؛ آلوده به زخم .آنکه بر تنش ریشهای فراوان باشد.
- زخم افکندن ؛ خسته و مجروح کردن . (آنندراج ). زخم انداختن . (بهار عجم ) :
کی به شود به مرهم زنگار آسمان
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم .
- زخم انداختن ؛ خسته و مجروح کردن . (از آنندراج ) :
بسی گرد بر گرد هم تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند.
- زخم باز ؛ (در تداول امروز ایرانیان ) جراحتی که سر آن باز باشد. رجوع به «باز شدن زخم » و «بستن زخم » در ذیل زخم شود.
- زخم برداشتن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 11) (بهار عجم ). اکنون در تداول مردم ایران گویند: زخم برداشت ؛ یعنی زخمی گشت . مجروح شد :
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ این زخم نمایان ز که برداشته است .
ز دست و بازوی صیدافکنی چنان ، باقر
غریب زخمی برداشته ، شگون باشد.
بزیر تیغش از شوق شهادت میتپم زآن رو
که از شمشیر او یک زخم را صد بار بردارم .
- زخم بر زخم افتادن ؛ زخم روی زخم آمدن . پی در پی زخم برداشتن . بسختی زخمی شدن . جراحات فراوان و سخت یافتن :
چشم همی زد حسن از چشم زخم
زخم دگر بر دگری اوفتاد.
- زخم برگرفتن ؛ مجروح شدن . زخمی گشتن . زخم برداشتن :
ز تیغ شاه بسی زخم بر گرفت بکتف
ز شست شاه بسی تیر خورد در صف جنگ .
- زخم بریان ؛ دم پخت . رجوع به «زخم بریان » شود.
- زخم بستن ؛ زخم کردن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- || التیام دادن زخم دیگری را. استعاره است و کسی که زخم را بحناء تشبیه کرده و چنین بسته ، پس از ارباب لغت نباشد. (آنندراج ) (بهار عجم ) :
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخم نهان بندد .
- زخم بها ؛ دیه . فدیه . جریمه ٔ ایجاد جراحت ، نظیر خون بها :
فتاده اندشهیدان بفکر زخم بها
چه صحبت است که دعوی بقاتل افتاده ست .
- زخم بهم آمدن ؛ (در تداول عامه ) التیام .بسته شدن سر زخم و دمل .
- زخم پیرا ؛ کنایه از مرهم :
آتش افروز شکر شیرینی پیغام تست
زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام تست .
- زخم تیز ؛ کنایه از زخم فربه . (بهار عجم ) (آنندراج ).
- زخم خواستن ؛ طالب زخم بودن . زخم چیدن ، چنانکه زخم نخواستن معنی طالب خستگی و جراحت نبودن می دهد :
نمی خواهد دلم زخمی که با مرهم بود کارش
من و آسایش دردی که از درمان بود عارش .
- زخم دار ؛ خسته و مجروح . رجوع به همین ماده شود.
- زخم داشتن ؛ زخمی بودن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم دامن دار ؛ کنایه از زخم دراز و رسا و زخم فربه که دوختن آن مشکل بود. (آنندراج ) :
چهره ٔ خورشید زرد از درد بی زنهارکیست
زخم دامن دار صبح از غمزه ٔ خونخوار کیست .
- زخم دجله ریز ؛ کنایه از زخمی که از آن خون بسیار رود.(بهار عجم ) (از آنندراج ) :
تارک دل زخم دجله ریز فروخورد
سینه ٔ جان داغ شعله خوار برآورد.
- زخم درست ؛ کنایه از موت . (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی ).
- زخم دریدن ؛ گویا در این بیت بمعنی باز شدن زخم و کنایت ازافزودن ریش و کشیدن عشق به رسوایی باشد :
یاران ملامت من حیران نگه کنید
گر زخم ما درید بخوبان نگه کنید.
- زخم رس ؛ جارح و نافذ. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زخم رسیدن » شود.
- زخم رسیدن ؛ زخمی شدن . رجوع به همین ماده شود.
- زخم کار ؛ تعمیر بنا و زخم بنا . (ناظم الاطباء).
- زخم کاری ؛ جراحت بزرگ و جراحتی که بیکی از آلات عمده ٔ بدن برخورد کرده و مهلک باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به «کاری » و «زخم کاری » شود.
- زخم کردن ؛ خسته و مجروح کردن . ریش ساختن جایی از بدن خود یا دیگری . زخمی کردن . زخم نهادن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زخم کشیدن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ) :
کسی که زخم زد او هم ز زخم خودبشکست
کسی که زخم کشید او بجان درست بماند.
نهد بر دمش چون کس انگشت خود
کشد زخم چون غنچه در مشت خود.
- زخم گرفتن ؛ خسته و مجروح شدن . (ارمغان آصفی ج 2 ص 13) (آنندراج ) :
خضر چون آب ز عمر ابدی میگذرد
که ز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد.
- زخم گَزَک زده ؛ زخم آب کشیده . (آنندراج ) :
دل خون گرفته است که دشمن هم از غمش
در هم کشید روی چو زخم گزک زده .
- زخم گشادن ؛ مقابل بستن بود. (آنندراج ). سر باز کردن زخم . بسته شدن سر زخم . رجوع به «زخم باز» شود.
- زخم منکر ؛ زخم سخت . (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم ناخن ؛ با ناخن ریش کردن .
- || کنایه از رقوم منجمان . رجوع به «زخم ناخن » شود.
- زخمناک ؛ خسته و مجروح . زخم آلود. زخمالو. رجوع به «زخمناک » شود.
- زخم نمایان ؛ زخم آشکار مقابل زخم پنهان و زخمی که در زیر لباس پنهان باشد یا آنقدر خرد باشد که دیده نشود.
- || زخم بزرگ ؛ جراحت درشت :
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش .
خون گل جوش زد از رخنه ٔ دیوار چمن
باغ ، این زخم نمایان ز که برداشته است .
آقا شمس قمی (از آنندراج ) (از بهار عجم ذیل : زخم برداشتن ).
- زخم نمک ؛ زخم آلوده به نمک . چون خواهند که شب زنده دارند زخمی بر انگشت زده نمک بر آن بندند تا از درد زخم در نمک خوابیده خواب نبرد. (از آنندراج ) (از بهار عجم ) :
گر بدست افتد پی شب زنده داری میخرم
از لب و مژگان او شبهای غم زخم نمک .
- زخم نمک بند ؛ زخمی که برای بند شدن خون ، نمک بر آن بندند. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
هر شب ز شور گریه ٔ بی اختیار خویش
زخم گلوی خویش نمک بند کرده ایم .
- زخمو ؛ (در تداول عامه ) زخم آلود. زخمی . رجوع به «زخمو» شود.
- زخمی ؛ خسته . مجروح . زخم آلوده . زخمو. رجوع به زخم آلود، زخم آزمای زخمی و زخمالو شود.
- زخم یافتن ؛ زخمی شدن . زخم برداشتن . مجروح و خسته شدن :
زخمی نیافت دل ز تو کز چاک سینه ام
آغوش باز از پی زخم دگر نکرد.
- زخمی شدن ؛ خسته گشتن . جراحت برداشتن . مجروح شدن . رجوع به «زخمی » شود.
- زخمی کردن ؛ زخم وارد کردن بر خود یا دیگری . مجروح گرداندن . ریش ساختن و جرح . رجوع به «زخمی » و «زخمی کردن » شود.
- سر واکردن زخم ؛ (در تداول عامه ) باز شدن دمل و یا زخمی دیگر بطوری که خون یا چرک و پلیدی از آن بیرون شود. گویند: مرهم نهادیم تا زخم سر واکند.
- امثال :
استخوان در زخم گذاشتن ، یا استخوان لای زخم گذاشتن ؛ کاری را بعمد بطول کشانیدن . گویند قصابی را استخوان خرده ای بر پلک خلیده او را بتعب میداشت . لاجرم به کحال شد. کحال او را عشوه ای میداد و هر روز داروگونه ای در چشم وی میکرد و او هر بامداد منی گوشت بمطبخ طبیب می فرستاد. روزی بعادت بیامد طبیب خانه نبود تلمیذ چشم او را بگشود. ریزه استخوان بدید و بیرون کرد. رنجور برفت و دیگر باز نگشت . کحال از شاگرد ماجری بپرسید گفت ریزه بر دیده داشت بدیدم و بر آوردم و بَلَسان بنهادم مانا که بهبودی یافته است کحال بخشم شد و گفت زهی ابله من هم آن استخوان میدیدم لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم . (امثال و حکم ج 1 ص 171).
زخم سر سگ سگ کند علاج ؛ گویند چون سر سگی خستگی و جراحت یابد سگ دیگر آنرا لیسد و به شود. ملا پریشان گوید:
عمر بتعریف عثمان بی محتاج
زخم سر سگ سگ مکه علاج .
زخمش گرمست ؛ هنوز ملتفت مصیبت نشده . (امثال و حکم ص 900).
|| (در تداول عامه ) جدا شدن اجزاء جایی از جسم از هم . (فرهنگ نظام ). || بمعنی ضرب عربی است . (سبک شناسی بهار ج 2 ص 162 حاشیه ). ضرب . صدمه . (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضرب و ضربه است . (از انجمن آرا)(از آنندراج ). زخم در لغت دری بمعنی ضرب «زدن » است نه جراحت چنانکه امروز متداولست . (ملک الشعراء بهار در ذیل ص 329 از مجمل التواریخ و القصص ). بوسیله ٔ زدن ، جراحت وارد کردن . زخم کردن . زخم زدن : پس حمزه بخانه ٔ خدیجه شد، پیغامبر را بدید و گفت ای محمد من برفتم ابوجهل را بدین کمان سه جای سر بشکستم . پیغامبر علیه السلام گفت :زخم وی را چه سود دارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
وگر بر زند کف برخسار تو
شود تیره زآن زخم ، دیدار تو.
بلرزید بر خود کُه ِ بیستون
ز زخمی بیفتاد خوار و زبون .
آفرین باد برآن گرز که هر زخمی از آن
سر سالاری چون سرمه کند با مغفر.
سر شیر وحشی بیک زخم کرد
چو بر بار در تیرمه کفته نای .
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت .
اگر بر جوشن دشمن زند تیغ
بیک زخمش کند دو نیمه جوشن .
درشود بی زخم و زجرو برشود بی ترس و بیم .
همچو آذرشب به آتش همچو مرغابی به کوی .
بی آزرمش همی زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد.
یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد و یارانش حصار بدادند و سبب آنهمه یک زخم مردانه بود. (تاریخ بیهقی ).
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ، ز پولاد کردی پرند.
چنین تا بشب رزم و پیکار بود
نبد دست کز زخم بیکار بود.
نبینی کز او کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست .
راست نیاید قیاس خلق درین باب
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن .
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد.
زخم دوست درد نکند. (کیمیای سعادت ).
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است .
پیر گفتا این طلسم است که افریدون ساخته است بر بیورسب ، تا چون خواهند که بندها بگشایند، زخم این ... آنرا باطل کند. (مجمل التواریخ ).
از یار بهر زخمی افکار نباید شد.
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب .
چون کودکی که برطپد از زخم اوستاد.
شمشیر دوقطعتش بیک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
گرز او سی من بود چنانکه بیک زخم مردو اسب را بکوفتی . (راحة الصدور راوندی ).
و زانو در انثیین من میکوفت و من از آن زخم بیهوش شدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
آن درختی جنبد از زخم تبر
وآن درخت دیگر از باد سحر.
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی نه زخمهای جفا.
سلطان دهقانرا گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد که بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست . تبسمی کرد و گفت ، زخم این است اما بخت روگردان است . (تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی در ترجمه ٔ عبدالواسع جبلی ).
- بزخم ؛ کتک خورده . شکنجه دیده . زخمی . مجروح :
همی بود قیصر بزندان و بند
بزاری و خواری و زخم و گزند.
- || به زور کتک . بوسیله ٔ زدن و کوفتن :
ز لشکر بر آمد سراسر خروش
بزخم آوریدند پیلان بجوش .
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
- به زخم رو آوردن ؛ بزدن چوگان آغازیدن . به چوگان بازی پرداختن . به بازی گوی و چوگان پرداختن و به گوی زدن آغازیدن :
چو کودک بزخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی .
- چشم زخم ؛ چشم زدن . (آنندراج ) (انجمن آرا). صدمه ای که از چشم بد عارض گردد. (ناظم الاطباء) :
ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد.
رجوع به «چشم زخم » و «زخم چشم » شود.
- || نگاه شوخ . (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم چشم » و «چشم زخم » و «چشم زدن » و «زدن » شود.
- || یک چشم بر هم زدن . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
بر خلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیی از حیا.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد
وگربخسبد یک چشم زخم وقت سحر
نسیم زلف تو آن خفته را برانگیزد.
- دست به زخم کردن ، دست به زخم گشادن ؛ آغاز زدن کردن . آماده ٔزد و خورد شدن . به نبرد دست یاختن . دست بکار شمشیرزنی یا بکار بردن سلاحی دیگر شدن . جنگ آغاز کردن : معن بن زائده پنهان بهاشمیه اندر خانه ٔ حاحبی نشسته بود، در این وقت بیرون آمد و دست بزخم کرد و راوندیان را از آن سوتر برد پس گفت یا امیرالمؤمنین ازیدر برو که خطر است . (مجمل التواریخ و القصص چ بهارص 329). و مرگ بوطالب سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم جفا بر گشادند بر پیغامبر (ص ). (مجمل التواریخ ). رجوع به زخم (بمعنی جنگ ) و دست زخم کردن (ترکیب بعد) شود.
- دست زخم کردن ؛ بمعنی دست بزخم کردن و جنگ آغاز کردن است .
- زخم پهلوگذار ؛ زخمی که به آن طرف پهلو بگذرد. (از آنندراج ) (بهار عجم ). ضربه ای چنان سخت که سر تیغ از یک طرف بدن فرو رود و از دیگر طرف گذر کند و بیرون شود :
زدندش یکی زخم پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله زار.
- زخم چشیدن ؛ خسته و مجروح شدن . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) (آنندراج ) :
چو زخم دوال از دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید.
- زخم چیدن ؛ زخم خوردن . مجروح شدن . رجوع به ارمغان آصفی ج 2 ص 11 و ترکیب زیرشود.
- زخم چین ؛زخمی . مجروح . ریش دار و خسته :
از تیغ تو هر که زخم چین گشت
یک مرده بصد لحد دفین گشت .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زخم خواستن ؛ خواهان خستگی و جراحت شدن . (ارمغان آصفی ج 2 ص 11).
- زخم خوردن ؛ خسته و مجروح شدن .(آنندراج ) (بهار عجم ). زخم رسیدن و مجروح شدن . (ناظم الاطباء). مفهوم کلمه وارد شدن ضربه و جرح به بدن وکنایه است از خستگی و مجروح شدن و نزدیک به همین است زخم فرو خوردن ، و زخم فرو بردن بمعنی ضربه ٔ تیغ راپذیرفتن ، و در معرض زخم قرار داشتن :
گر از افعی توبه ، دل زخم خورد
توان جان بتریاق عفو تو برد.
گر بگویم لذت زخمی که بر جان خورده ام
خون بجوش آید ز غیرت مرغ بسمل کرده را.
رجوع به «زخم خوردن » شود.
- زخم درست ؛ کنایه از مرگ است . (آنندراج از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی ).
- زخم درشت ؛ ضربه ٔ منکر. ضربه ٔ نمایان . زدنی سخت و مؤثر :
پدر را بدان زار و خواری بکشت
زد آن مادرم را بزخم درشت .
مرا گفت چرخ ارچه خم داد پشت
همان بیش زورم بزخم درشت .
- زخم راندن ؛ ضربه زدن . تیغ زدن . فارسی تازه و مختار شیخ العارفین است و مشهور تیغ راندن است . (از آنندراج ) (ارمغان ) :
ز ابرو زخمها بر تارک تیغ قدر رانده
بمژگان زخمها در سینه ٔ تیر قضا کرده .
- زخم ریختن ؛ خسته و مجروح کردن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ج 2 ص 12) :
کسی بر من ازکینه زخمی نریخت
وگر ریخت یا کشته شد یا گریخت .
- زخم زبان ؛ دشنام . سرزنش . ملامت . رجوع به «زخم زبان شود».
- زخم زدن ؛ ضربت زدن . زدن . رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم زده ؛ مجروح و زده شده . (ناظم الاطباء). رجوع به «زخم زدن » و زده شود.
- زخم زن ؛ آنکه کسی را خسته و مجروح کند. (آنندراج ). جارح و نافذ. (ناظم الاطباء) :
مرحبا از ناله ٔ آغشته در خون میچکد
میشناسد زخم زن کاین ناله زار آزار نیست .
صاحب دل بدو عالم ندهد چشم تری
خنده زخمی است که بر خویش زند بیخبری .
رجوع به «زخم زدن » شود.
- زخم سهمناک ؛ ضربه ٔ مهلک و هولناک . رجوع به زخم (جراحت ) شود.
- زخم فروبردن ؛ خسته و مجروح شدن . (آنندراج ).
- زخم لذت رسان ؛ ضربه ٔ لذت بخش گوارا و این حال ویژه ٔ عاشقانست و جز عاشقان را دست ندهد. (بهار عجم ) (آنندراج ) :
نخوردند از محبت انتها لذت رسان زخمی
که جان مست او نگذاشت یک زخم نمایانش .
رجوع به بهار عجم و آنندراج و «زخم خوردن » شود.
- زخم مژگان ؛ غالباً بمعنی چشم زخم است . (آنندراج از غوامض سخن ) :
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش .
- گرز بر زخم گماشتن ؛ گرز را بکار انداختن . در جنگ آن را بکار بردن . یکسره آنرا فرود آوردن و با آن بر حریفان زدن :
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی .
- یک زخم ؛ یک ضربه . یک بار زدن :
که گر اژدها پیش آید بجنگ
ندارد بیک زخم ایشان درنگ .
- یک زخم ؛ گرزی که با یک ضربه حریف را بکشد یا بخصوص گرز سام نریمان :
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
نیامد جز از تو کسی را بچنگ .
من آن گرز یک زخم برداشتم
سپه را همانجای بگذاشتم .
- || لقب گرز سام بن نریمان بوده که گرز اوبهر که یک بار میخورده روح از بدن او مفارقت میکرده . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
تنی چند را زآن سپاه درشت
بیک زخم یک زخم چون سگ بکشت .
رجوع به «یک زخم » شود.
|| کوفتن چیزی را بر چیزی . بشدت وارد آوردن . بر چیزی زدن :
بترسید بوراب گفت ای جوان
بزخم تو سندان ندارد توان .
|| (بمجاز) بمعنی مطلق زدن . (فرهنگ نظام ). بمعنی مطلق زدن آید. (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
|| نواختن و زدن ساز.
- زخم بربط ؛ زدن بربط. نواختن بربط. بربط زدن :
از آن لوریان برگزین ده هزار
نر و ماده بر زخم بربط سوار.
- زخم تیر ؛ زدن تیر. فرود آوردن تیر :
زخم تیر ملکان دید و ندید آن ملک
آنکه او از قبل تیر همی ساخت سپر.
زخم چوگان و گوی ؛ زدن چوگان و گوی . فرود آوردن آنها :
بجزگوی و میدان نبودیش کار
گهی زخم چوگان و گاهی شکار.
- زخم داری ؛ زدن زنگ . نواختن زنگ .
- زخم رود ؛ نواختن رود :
که جز باربد کس چنان زخم رود
نداند نه آن پهلوانی سرود.
- زخم کوس ؛ زدن کوس . نواختن کوس :
چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا بر خروشد گه زخم کوس .
- زخم ژوبین ؛ زدن ژوبین . فرود آوردن ژوبین :
ببینی کنون زخم ژوبین من
چوناگاه رفتی ز بالین من .
|| بمعنی زخم خوردن نیز آمده .خواجه نظامی راست :
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس .
و هم او راست :
زهی زخم کز زخمه ٔ چون شکر
شود رود خشکی از او زود، تر.
یعنی زهی زخم خوردن که بمدد زخمه که چون شکر شیرین است رود خشک که عبارت ازساز مسمی به رود است زود تر می گردد و نغمه های سیراب بیرون میدهد. و جناب سراج المحققین میفرماید که : دراین بیت ، بمعنی مذکور تکلف محض است . همان معنی اول است . (از آنندراج ). || گزیدگی مار و عقرب و دیگر حشرات . زخم بدین معنی نیز مرادف «زدگی » است از زدن بمعنی گزیدن و ظاهراً همانگونه که زدگی و زدن بدین معنی ، جداگانه بکار نمیرود بلکه با اسم یکی از حشرات گزنده گفته میشود مانند: عقرب زدگی ، مارزدگی ، زخم بدین معنی نیز اغلب با یکی از اسماء مذکور و البته مقدم بر آن ، ذکر میشود مانند زخم عقرب و زخم مار : زخم هوام را نیک باشد [ فستق ]، چون با شراب خورند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
زآنکه زلفش کژدم است و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای .
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد.
- زخم زدن ؛ گزیدن :
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند.
رجوع به زخم زدن و زدن شود.
|| طاس افکندن . زدن طاس . انداختن کعبتین در بازی نرد : ضرب امیر را بود. احتیاطها کرد و بینداخت تا سه شش زند و سه یک بر آمد، عظیم طیره شدو از طبع برفت ... بدرجه ای که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند... که پادشاه بود و مقمور چنان زخمی . (چهار مقاله ٔ نظامی عروضی چ معین ص 70).
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
رنگ عنا را چوآینه همه رویم .
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطیم .
کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر ماییم .
|| نقش کعبتین . حاصل هر بار افکندن کعبتین . گویند: اتجهت له ضربة فی الشطرنج ؛ یعنی در افتاد او را ضربی در شطرنج :
گر شاه دو شش خواست دو شش زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داو نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی بر خاک نهاد.
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یکدم سه یکی میخور با یار بصبح اندر.
واگر خواهد که برین رقعه بکعبتین بازد اول بازی آن است که کعبتین اکثار کند... نقش بیشتر آید، اول کعبتین بزند و محکوم نقش کعبتین باید بود. اگر زخم کعبتین شش بر آید بشاه باید باختن و اگر نقش کعبتین دو بر آید برخ باید باختن . (راحة الصدور راوندی ).
- یک زخم ؛ (در اصطلاح نردبازان ) تک خال را گویند و دو یک زخم ، دو تک خال . (ناظم الاطباء).
|| شدت . سختی . بدین معنی با «باء» بکار میرود. ضرب نیز بدین معنی آید و آنهم با «باء» بکار میرود، در تداول پارسی زبانان امروز نیز آید چنانکه گویند: بضرب بر زمین خوردم یا بضرب زمین خوردم :
چو بر نیمه ٔ چاه تاری رسید
شنیدم که لاوی رسن را برید
بدان تا بزخم اندر آید بچاه
شود پیکرش خرد و گردد تباه .
بر سرش کوبد بزخم آن بند را
هم زند بر روی او سوگند را.
|| به نیروی ، به زور، به یاری زدن (با باء یا «از»)،همان معنی که اکنون در میان پارسی زبانان ایران متداول است . گویند: او را بضرب کتک آرام کردم یا او را بزور پول راضی ساختم :
جامی چو بحر ژرف ، کز او نگذرد همی
عنقا بزخم شهپر و زورق ببادبان .
بر گلش از زخم دست ، کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر.
بزخم جفته و دندان ، کسی نَرْهاندت از من
مگر کوسه ٔ دم خویشم ، مگر کاسه ٔ سم یارم .
و آنچ این شهریار دولت یار رابزخم خنجر آبدار میسر خواهد شد. (راحة الصدور راوندی ). و این خطها دبیران بدست سرهنگان میدهند که بزخم چوب بستان . (راحة الصدور). بزخم شمشیر کوه از جای برمی گرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اکثر ممالک جهانرابزخم شمشیر خون پالای مسخر گردانیدند. (از جامع التواریخ رشیدی ). || (بمجاز) کارزار، نبرد، رزم آوری ، هنگام بکار بردن اسلحه و نشان دادن زور و بازوو قدرت شمشیرزنی :
بزخم اندر آمد همی فوج فوج
بر آن سان که بر خیزد از آب موج .
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب .
تیره کند به تیر جهانگیر چشم روز
چون گاه زخم دست به تیر و کمان کند.
|| اثر زدن . نتیجه ٔ زدن . شدت ضربت . کاری بودن ضربت :
یک تازیانه خورد[ م ] بر جان از آن دو چشم
کز زخم آن بماندم مانند زرد شیب (سیب ).
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
عقل داند که چو مهتاب زند دست بتیغ
زخم تیغش نه باندازه ٔ درع و قصب است .
|| ضرب دست . طریقه ٔ زدن :
همی گفت هر کس که این نامدار
ندارد مگر زخم اسفندیار.
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر
بماندند در زخم او خیرخیر.
زخم این است اما بخت روی گردانست . (جامع التواریخ رشیدی ). رجوع به زخم داشتن و زخم کردن شود. || آواز. صوت :
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره بزخم آوریدند و کوس .
ز آواز شیپور و زخم درای
همی کوه را دل بر آمد ز جای .
|| چوبکی است باریک که بدان ساز نوازند و بعربی مضراب گویند. || مجازاً به معنی نواختن . (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به زخمه و مضراب شود :
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
که بزاری ّ وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
|| طاق . طاق ضربی :
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنا یاد کرد.
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای ...
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد به آن زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب .
چنین گفت رومی که گر زخم کار
برآوردمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار.
کس اندر جهان زخم چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید .