زبونی کردن
لغتنامه دهخدا
زبونی کردن . [ زَ ک َ دَ] (مص مرکب ) تن بخواری دادن . خفت کشیدن . تحمل بدی وپستی کردن . خواری کشیدن . زیردستی کردن :
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم .
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی .
- زبونی کردن (کسی را، به دست کسی ) ؛ تحمل خواری از وی کردن :
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش ، گرگی را زبونی .
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم .
رجوع به زبون و زبونی شود.
بهر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم .
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی .
- زبونی کردن (کسی را، به دست کسی ) ؛ تحمل خواری از وی کردن :
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش ، گرگی را زبونی .
چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم .
رجوع به زبون و زبونی شود.