ریشه ریشه
لغتنامه دهخدا
ریشه ریشه . [ ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش . پرریشه . هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته . || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف ) :
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه .
- ریشه ریشه شدن ؛ دریده شدن . (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن . (آنندراج ) :
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
- ریشه ریشه کردن ؛ دریدن . چاک کردن . پاره پاره کردن . (آنندراج ).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن ). (فرهنگ فارسی معین ) :
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه .
- ریشه ریشه شدن ؛ دریده شدن . (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن . (آنندراج ) :
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
- ریشه ریشه کردن ؛ دریدن . چاک کردن . پاره پاره کردن . (آنندراج ).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن ). (فرهنگ فارسی معین ) :
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.