روی آوردن
لغتنامه دهخدا
روی آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) متوجه شدن . توجه کردن . (ناظم الاطباء). اقبال . رو کردن . حرکت کردن به . (یادداشت مؤلف ) :
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی .
امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی ). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی ). عامه ٔ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی ). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی ). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست . (تاریخ بیهقی ).
تا روی بسوی من نیارد
من روی بسوی او نیارم .
به هرجانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر.
رجوع به رو آوردن شود.
|| عارض شدن . || پناه آوردن . (ناظم الاطباء).
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی .
امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی ). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی ). عامه ٔ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی ). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی ). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست . (تاریخ بیهقی ).
تا روی بسوی من نیارد
من روی بسوی او نیارم .
به هرجانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر.
رجوع به رو آوردن شود.
|| عارض شدن . || پناه آوردن . (ناظم الاطباء).