رنگ
لغتنامه دهخدا
رنگ . [ رَ ] (اِ) لون . (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام ). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ . گون . گونه . (برهان قاطع). صِبْغ. (مهذب الاسماء). صِباغ . صِبْغة. (از منتهی الارب ). فام . (آنندراج ) (برهان قاطع). دیز. آزَرْد. (برهان قاطع).
رنگ از نظر فیزیکی : اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله ٔ اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام : بغیر از منابع نور، رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد. مثلاً اگر نور سفید به یک برگ گل سرخ بتابد این برگ تمام رنگها بجز رنگ قرمز را جذب می کند و فقط رنگ قرمز را منعکس می سازد و از همین سبب قرمز بنظر می آید وهمچنین سبزی برگ درختان و غیره ... رنگهای اصلی که به وسیله ٔ منشور ظاهر می گردد هفت رنگ است : قرمز، نارنجی ، زرد، سبز، آبی ، نیلی ، بنفش . نیوتن دانشمند معروف قرن هیجدهم نخستین بار حدس زد که باید نور سفید مجموعه ٔ این رنگها باشد و این امر را بوسیله ٔ گردش صفحه ٔ معروف خودش آزمود و ثابت کرد مجموعه ٔ این رنگها باهم اثر نور سفید بر چشم می گذارند، زیرا تأثیر هر رنگ در حدود یک بیستم ثانیه بر چشم باقی می ماند، به عبارت دیگر اگر سرعت صفحه ٔ نیوتن مثلاً 20 دور در ثانیه باشد هر دور آن یک بیستم ثانیه بطول می انجامد. و در این مدت باید تمام رنگهای طیف یک بار از جلو چشم عبور کند و هنوز تأثیر رنگ اول برطرف نشده رنگ دیگر می رسد، در نتیجه چشم ترکیبی از رنگها را احساس می کند. در بین رنگهای اولیه ٔ طیف نور سفید، سه رنگ وجود دارد که از ترکیب آنها به نسبتهای مناسب نه تنها رنگ سفید بلکه تمام رنگهای طیف را می توان بدست آورد و آنهاعبارتند از: سرخ ، بنفش مایل به آبی ، سبز که برنگهای اصلی موسومند. نیوتن عقیده داشت که رنگهای دیگر تجزیه نمی گردند. لیکن بموجب نظریه ٔ موجی نور، رنگهای مختلف نورهایی هستند که طول موجشان با هم اختلاف دارند،مثلاً طول موج نور قرمز تیره در حدود 0/8 میکرون و نور بنفش 0/4 میکرون است و سایر رنگهای طیف دارای طول موجهایی هستند که بین این مقدار قرار گرفته اند چنانکه طول موج :
قرمز سیر 0/80 میکرون
قرمز 0/65 میکرون
نارنجی 0/60 میکرون
زرد 0/58 میکرون
سبز 0/55 میکرون
آبی 0/48 میکرون
نیلی 0/42میکرون
بنفش 0/40 میکرون
است و چنانکه ملاحظه می شود هرچه از رنگ قرمز بطرف بنفش پیش می رویم طول موج نور کم می شود. ضمناً هر یک از رنگهای طیف مثلاً نور قرمز دارای طول موج معینی نیست ، بدین معنی که انواع مختلف رنگ قرمز دارای طول موجهایی هستند که ازقرمز سیر با طول موج 0/80 میکرون شروع می شود و به قرمز روشن با طول موج 0/65 خاتمه می یابد. این رنگها بطور اتصالی تغییر میکنند و حد فاصلی بین آنها نمی توان تشخیص داد، یعنی معلوم نیست کجا رنگ قرمز پایان می یابد و رنگ نارنجی آغاز می گردد :
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین .
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی .
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
و آن کفش دریده و به سر بر لامه .
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای او.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ .
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه زرشک .
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
که را رنگ چهره سیه تر ز سنگ
بدو کی پدید آید از شرب رنگ .
نگویی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگرسان بال و پر دارد.
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زآنکه شب روز در میان آرد.
عیسیم رنگ بمعجزسازم
بقم و نیل بدکان چه کنم .
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وش است .
رنگ زر قلب ده تو می شود
پیش آتش چون سیه رو می شود.
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره ٔ زنان .
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست .
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق .
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب می یابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود، مانند سفیدرنگ ، سیاه رنگ ، زردرنگ ، لعل رنگ ، خوش رنگ ، پررنگ ، کم رنگ و غیره .
- آب و رنگ ؛ اصطلاحی است در نقاشی . رجوع به آب و رنگی شود.
- || زیبایی چهره . وجاهت .
- باده رنگ ؛ به رنگ می . سرخ رنگ همچون باده :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ .
- به رنگ ؛ از حیث رنگ . لوناً :
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
- بیجاده رنگ ؛ به رنگ بیجاده . کهربائی رنگ :
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ .
- بی رنگ ؛ رنگ پریده :
ز بیماری شه غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه .
- پیروزه رنگ ؛ برنگ پیروزه . فیروزه رنگ . برنگ آبی پیروزه ای :
چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد به جنگ .
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ .
- پیل رنگ ؛ برنگ پیل . پیلگون . اسبی همرنگ پیل :
سواره فرودآمد از پیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
- تیره رنگ ؛ سیاه رنگ . تیره گون :
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ .
- حبری رنگ ؛ برنگ حبر : حسنک جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی ).
- خوب رنگ ؛ خوش رنگ :
ببردند آن چرمه ٔ خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ .
- دودرنگ ؛ آنکه یا آنچه برنگ دود باشد :
بدو گفت کین دودرنگ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
- دورنگ ؛ آنکه یا آنچه دارای دو رنگ است :
چه گویم که این بچه ٔ دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است .
- || مرائی . ریاکار. محیل . آنکه ظاهر و باطنش یکی نباشد. رجوع به رنگ در معنای حیله و تزویر شود.
- رنگارنگ ؛ رنگ برنگ . برنگهای گوناگون . به الوان مختلف . رجوع به رنگارنگ شود.
- رنگ برنگ . رجوع به رنگ برنگ شود.
- رنگ رنگ . رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ شود:
همان خیمه و دیبه ٔ رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ .
بهنگامه ٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ .
- زردرنگ ؛ به رنگ زرد. دارای رنگ زرد :
چوپیدا شد آن دیبه ٔ زردرنگ
از او کوه شد همچو پشت پلنگ .
- شبرنگ ؛ هرچه سیاه باشد برنگ شب بخصوص اسب شبرنگ . (از فرهنگ نظام ). رجوع به شبرنگ شود :
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بدو عاشقتر از مرغ شباویز.
- طاوس رنگ ؛ به رنگ طاوس . آنچه هم رنگ پرهای طاوس باشد :
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافروختی چون دلاور نهنگ .
- گلرنگ ؛ برنگ گل . گلی رنگ . فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است و گاهی بعنوان صفت برای اسب بکار می برد و گاهی خود این ترکیب بجای موصوف می نشیند و معنی اسب مطلق از آن اراده می شود :
ببینی که در جنگ من چون شوم
که با بور گلرنگ در خون شوم .
چو دیدش درآمد ز گلرنگ زیر [ فریبرز ]
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
و حافظ این ترکیب را بعنوان صفت برای باده آورده است :
باده ٔ گل رنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
- لاله رنگ ؛ به رنگ لاله . همرنگ لاله . در سرخی مانند لاله :
فرامرز را دید همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ .
- مشک رنگ ؛ برنگ مشک . هم رنگ مشک . در سیاهی مانند مشک :
چوخورشید برداشت از چرخ رنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ .
- نکورنگ ؛ خوش رنگ . خوب رنگ . رجوع به خوب رنگ شود :
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
- نیل رنگ ؛ به رنگ نیل . نیلی رنگ . نیلگون . فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است :
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ٔ نیل رنگ .
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
- همرنگ ؛ دو چیز که در رنگی واحد مشترک باشند :
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون .
- یک رنگ ؛ یک رو. بی نفاق . رجوع به یک رنگ و یکرنگی شود :
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست .
علاوه بر ترکیبات مذکور رنگ با کلمات ذیل نیز ترکیب می شود و معانی مختلفی به دست می آید:
آبنوس . آبی . آتش . آذر. آسمان . آفتاب . ارزیز. افسرده . انگشت (زغال ). بسد. بلور. بلوط. بنفش . بوریا. بوقلمون . پژمرده . پسته . پیاز. تیره . ثابت . جیوه . چمن . خاک . خاکستری . خرمایی . خورشید. خون . دریا. روی . زاغ . زبرجد. زشت . زعفران . زغال . زمرد. زنگار. ساغری . سبز. سپهر. سحاب . سرب . سرخ . سرمه . سنجاب . سیم . سیماب . شبه . غالیه . غراب . فیروزه . قرمز. قهوه . قیر. کافور. کبود. کوه . کهربا. گندم . گوگرد. لیمو. ماغ . مس . مهتاب . نار. نارنج . نقره . یاقوت و جز اینها.
- از رنگ شدن ؛ از ترس رنگ چهره را باختن . ترسیدن . رجوع به رنگ باختن شود :
دلاور نشد هیچگونه ز رنگ
میان دلیران درآمد به جنگ .
- چهره بی رنگ داشتن کسی را ؛ به درد و اندوه گرفتار ساختن . ترسانیدن :
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بی رنگ دار.
- رنگ از آسمان تراشیدن ؛ طلب محال کردن . (ناظم الاطباء).
- رنگ از دیوار تراشیدن ؛ گستاخی و شوخی کردن و ظریفی و بیحیایی نمودن . (ناظم الاطباء).
- رنگ از رخ هندو به آب بردن ؛ کنایه از کار محال کردن باشد :
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی .
- رنگ از روی بردن ؛ ترسانیدن . باعث بیم و هراس شدن :
بدان خنده اندر بیفشرد چنگ
ببردش رگ از دست و از روی رنگ .
- رنگ از روی بگشتن ؛ رنگ باختن . ترسیدن و رنگ چهره را از دست دادن . رجوع به از رنگ شدن و رنگ باختن شود : اسکدار رسید حلقه برافکنده و بر در زده ، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- رنگ انداختن ؛ در تداول عامه ، رنگ گرفتن . رجوع به رنگ گرفتن شود.
- رنگ رخ ناپدید شدن ؛ رنگ باختن از خشم یا بیم . رجوع به رنگ باختن شود :
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
- زرد شدن رنگ رخ ؛ از درد و اندوه و ترس چهره بیرنگ و دژم گشتن . رنگ چهره را از بیم و اندوه باختن :
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد.
- امثال :
بالای سیاهی رنگ نیست ؛ بدتر از این ممکن نیست . نظیر:
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کی شود به دیگر رنگ .
برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثال و حکم شود.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز...)؛ سرنوشت تو همین است و این قضای آسمانی است . تغییر مکان و سیر و سفر اوضاع را دگرگون نخواهد کرد.
رنگ رخسار خبر می دهد از سِرّ ضمیر
(گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست ...).
ظاهر نماینده ٔ باطن است . نظیر :
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود می دهد رنگم خبر.
رجوع به مثل اخیر و مثل بعدی شود.
رنگ زردم را ببین احوال زارم را بپرس .
رجوع به دو مثل بالا شود.
|| برگ نیل که نام دیگرش وسمه است . (فرهنگ نظام ). ورق النیل . ماده ای است که با حنا به موهای سر و ریش می مالند سیاه کردن آن ها را. خضاب .
- رنگ و بوی . رجوع به رنگ و بوی شود.
|| خون را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) :
گلنارچو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو رنگ .
شبی دراز می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون رنگ .
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشترباده ٔ روشن چو رنگ .
به کامش اندر بزم و به بزمش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ رنگ .
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ .
می چون رنگ بزداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ بازآورد رنگ .
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندر این فصل و سوی خوردن بگماز چو رنگ .
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ .
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو رنگ .
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو رنگ است .
شاهان که به کینه در ستیزند
شمشیر کشند و رنگ ریزند.
|| رونق کار. (جهانگیری ).رواج و رونق کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رونق ، چه گویند کار فلان رنگی دارد یا ندارد. (از آنندراج ). رنگ و بوی . رجوع به رنگ و بوی شود :
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ .
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ .
چون کم نشود سنگت چو بد نشود رنگت
بازار مرا دیدی بازار دگر رفتی .
- بی رنگ شدن ؛ بی رونق شدن :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
- رنگ و آب بر روی کار افتادن ؛ رونق دادن . (آنندراج ).
|| مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). حیلت و دستان باشد. (فرهنگ اسدی ). دغا. (برهان قاطع). نیرنگ . افسون . جادویی . فریب :
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ بیداد و رنگ و فسوس .
بنزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ .
زنی بود با او [ سودابه ] به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون .
تا کی بود این شوخی تا کی بود این رنگ
زین شوخی و زین رنگ نگردد دل من تنگ .
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که باحیله و رنگ بود و فسوس .
جهان را رنگ و تنبل بیشمار است
خرد را بآفرینش کارزار است .
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
جهان را چند گونه رنگ وبند است
که داند باز کو را چند بند است .
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
صد حیله و صد رنگ برآمیخته ای
و آنگه ز میان کار بگریخته ای .
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود هیچ ریو و رنگ .
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ .
رنگ و بازیچه ست کار گنبد نارنگ رنگ
چند کوشم کز بروتم نگذرد صفرای من .
برنگ عارض و دستان زلف بردی دل
که هست مایه ٔ جادو دو چیز حیلت و رنگ .
- رنگ بکار آوردن ؛ نیرنگ ساختن . مکر و حیله کردن :
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب
بکار آورد رنگ و بند و فریب .
سوی سیستان رفت باید کنون
بکار آوری جنگ ورنگ و فسون .
|| ناراستی .خیانت . (برهان قاطع). خیانت . (جهانگیری ). || رستن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). روییدن باشد، چه خود رنگ بمعنی خودرو و رنگیدن بمعنی روییدن بود. (برهان قاطع). روییدن و رستن بود چنانکه رنگیده بمعنی رسته و روییده است و خودرنگ یعنی خودرو. (آنندراج ) :
رنگ چو خوردن گرفت لاله ٔ خودرنگ
شش مه تنبول کرده دارد دندان .
|| عیب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). عار. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). صاحب آنندراج آرد: فرهنگ جهانگیری یکی از معانی رنگ را عیب معنی کرده است و بیت سنائی را مؤید معنی کرده است و می تواند شد که این رنگ بمعنی لون و صورت باشد. (از آنندراج ) :
نفس تست آنکه کفر و دین دارد
لاجرم چشم رنگ بین دارد.
|| ژنده را گویند که درویشان پوشند. (جهانگیری ). ژنده که درویشان پوشند. (برهان قاطع).خرقه ٔ درویشان و آن را ژنده نیز گویند یعنی کهنه زیرا که پاره های رنگارنگ کهنه بر یکدیگر وصله کرده می پوشیده اند. (از آنندراج ). ژنده و دلق . (غیاث اللغات ).جبه ای که درویشان پوشند. درویشان ایران سابقاً لباس کبودی می پوشیدند و درویشان هند لباس زرد می پوشند. دیگر اینکه جبه ٔ درویشان از تکه های پارچه دوخته می شد که دارای رنگهای متعدد است پس مجازاً رنگ نامیده شد.(از فرهنگ نظام ) :
از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور
که تا گویندت این مرد خدایی است .
رنگ پوشیدم همرنگ نمی شد با من
هم بینداختمش کی منم اکنون بی رنگ .
اگر با رنگ پوشان صفا یک رنگ شد مردی
چنان باید که از خاطر دورنگی را برون آرد.
|| طرز. روش . (جهانگیری ) (برهان قاطع). خصلت . شیوه . صفت . رسم و آیین :
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال .
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت .
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است .
|| مِثل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). مانند. نظیر. شبه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی ). شتر قوی که از بهر نتاج نگاه دارند. (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع). شتر قوی . شتری که برای نتاج نگاه دارند. (آنندراج ) :
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ .
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحة الصدور راوندی ).
|| گوسپند و بز کوهی باشد. (فرهنگ اسدی ). بز کوهی . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ). نخجیر و بز کوهی و گاو دشتی . (برهان قاطع) :
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن .
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی یوز
پر از نشان سیه پشت یوز و پهلوی رنگ .
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ .
پلنگ و شیر، در وی مردم جنگ
بتان نغز، گور و آهو و رنگ .
همه دشت با شیر و یوز و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهو و رنگ .
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ .
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ .
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هزبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب .
وآن ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود.
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تا ز کوهش همچو رنگ اندرکشید.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ .
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ .
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ .
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
|| حصه . نصیب . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). قسمت . (برهان قاطع). بهره . (آنندراج ) :
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ .
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش .
|| نفع. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). منفعت . (لغت فرس ). فایده . (برهان قاطع) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی .
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ .
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ .
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست .
|| زر. (فرهنگ جهانگیری ). زر و مال و اسباب . (برهان قاطع) :
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان بگیرند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ .
|| زر و سیم دزدی . || قوت . (جهانگیری ) (برهان قاطع). زور. توانایی . (برهان قاطع) :
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بدتر نبود
به پستان چرا خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی .
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
|| جان . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). روح . (برهان قاطع) :
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینه ٔ گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای مرد فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را بازرنگ آوری .
|| شیرینکاری . (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). شیرینکاری یعنی منشاء کار خوب شدن . (از برهان قاطع). || جلاجل . (جهانگیری ). جلاجل دایره .(برهان قاطع) . || محنت . آزار. رنج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مبدل رنج است . (فرهنگ نظام ). رجوع به رنج شود :
آنکه بی رنگ زد ترا بی رنگ
هم تواند که داردت بی رنگ .
|| خوبی و لطافت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
بسی برنیامد بر این روزگار
که رنگ اندرآمد به خرم بهار.
|| خوشی . (جهانگیری ) (برهان قاطع). خوشحالی و تندرستی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
رنگ آن روز غمی گردد و بی رنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ .
|| خجلت . (فرهنگ جهانگیری ). خجالت . (برهان قاطع) (آنندراج ). شرمندگی . شرم . حیا. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن و رنگ دادن شود :
در ثنای منت از آن رنگ است
کز تو بوی کرم نمی آید .
ز نازکی ، رخ معنیت آن چنان روشن
که رنگ آرد از آن لاله های نعمانی .
|| خشم با خجالت آمیخته . (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن شود. || مایه ٔ اندک و قلیل . (از جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || قمار. (جهانگیری ). قمار و حاصل قمار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خداوند و والی . (جهانگیری )(برهان قاطع). صاحب . (برهان قاطع). صاحب آنندراج آرد: بمعنی حاکم نیز آمده و در ترکیب «کنارنگ »، کنا بمعنی حاکم ، لهذا کنارنگ حاکم و والی را گویند، و در شاهنامه بسیار مذکور شده است - انتهی . و رجوع به کنارنگ شود. || بد را گویند که نقیض خوب است . || شخص احول را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از اخذ و جر باشد چنانکه کسی از کسی طمعی و توقعی دارد گویند: «رنگی بر اونداری »؛ یعنی اخذ و جری نمی توانی کرد. (برهان قاطع). اخذ و دریافت . (ناظم الاطباء). || خال و نقطه ٔ سیاهی که بر جایی گذارند. (برهان قاطع). خال . (جهانگیری ) :
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه رنگ .
رنگ از نظر فیزیکی : اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله ٔ اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام : بغیر از منابع نور، رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد. مثلاً اگر نور سفید به یک برگ گل سرخ بتابد این برگ تمام رنگها بجز رنگ قرمز را جذب می کند و فقط رنگ قرمز را منعکس می سازد و از همین سبب قرمز بنظر می آید وهمچنین سبزی برگ درختان و غیره ... رنگهای اصلی که به وسیله ٔ منشور ظاهر می گردد هفت رنگ است : قرمز، نارنجی ، زرد، سبز، آبی ، نیلی ، بنفش . نیوتن دانشمند معروف قرن هیجدهم نخستین بار حدس زد که باید نور سفید مجموعه ٔ این رنگها باشد و این امر را بوسیله ٔ گردش صفحه ٔ معروف خودش آزمود و ثابت کرد مجموعه ٔ این رنگها باهم اثر نور سفید بر چشم می گذارند، زیرا تأثیر هر رنگ در حدود یک بیستم ثانیه بر چشم باقی می ماند، به عبارت دیگر اگر سرعت صفحه ٔ نیوتن مثلاً 20 دور در ثانیه باشد هر دور آن یک بیستم ثانیه بطول می انجامد. و در این مدت باید تمام رنگهای طیف یک بار از جلو چشم عبور کند و هنوز تأثیر رنگ اول برطرف نشده رنگ دیگر می رسد، در نتیجه چشم ترکیبی از رنگها را احساس می کند. در بین رنگهای اولیه ٔ طیف نور سفید، سه رنگ وجود دارد که از ترکیب آنها به نسبتهای مناسب نه تنها رنگ سفید بلکه تمام رنگهای طیف را می توان بدست آورد و آنهاعبارتند از: سرخ ، بنفش مایل به آبی ، سبز که برنگهای اصلی موسومند. نیوتن عقیده داشت که رنگهای دیگر تجزیه نمی گردند. لیکن بموجب نظریه ٔ موجی نور، رنگهای مختلف نورهایی هستند که طول موجشان با هم اختلاف دارند،مثلاً طول موج نور قرمز تیره در حدود 0/8 میکرون و نور بنفش 0/4 میکرون است و سایر رنگهای طیف دارای طول موجهایی هستند که بین این مقدار قرار گرفته اند چنانکه طول موج :
قرمز سیر 0/80 میکرون
قرمز 0/65 میکرون
نارنجی 0/60 میکرون
زرد 0/58 میکرون
سبز 0/55 میکرون
آبی 0/48 میکرون
نیلی 0/42میکرون
بنفش 0/40 میکرون
است و چنانکه ملاحظه می شود هرچه از رنگ قرمز بطرف بنفش پیش می رویم طول موج نور کم می شود. ضمناً هر یک از رنگهای طیف مثلاً نور قرمز دارای طول موج معینی نیست ، بدین معنی که انواع مختلف رنگ قرمز دارای طول موجهایی هستند که ازقرمز سیر با طول موج 0/80 میکرون شروع می شود و به قرمز روشن با طول موج 0/65 خاتمه می یابد. این رنگها بطور اتصالی تغییر میکنند و حد فاصلی بین آنها نمی توان تشخیص داد، یعنی معلوم نیست کجا رنگ قرمز پایان می یابد و رنگ نارنجی آغاز می گردد :
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین .
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی .
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
و آن کفش دریده و به سر بر لامه .
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای او.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ .
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه زرشک .
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
که را رنگ چهره سیه تر ز سنگ
بدو کی پدید آید از شرب رنگ .
نگویی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگرسان بال و پر دارد.
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زآنکه شب روز در میان آرد.
عیسیم رنگ بمعجزسازم
بقم و نیل بدکان چه کنم .
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وش است .
رنگ زر قلب ده تو می شود
پیش آتش چون سیه رو می شود.
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره ٔ زنان .
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست .
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق .
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب می یابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود، مانند سفیدرنگ ، سیاه رنگ ، زردرنگ ، لعل رنگ ، خوش رنگ ، پررنگ ، کم رنگ و غیره .
- آب و رنگ ؛ اصطلاحی است در نقاشی . رجوع به آب و رنگی شود.
- || زیبایی چهره . وجاهت .
- باده رنگ ؛ به رنگ می . سرخ رنگ همچون باده :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ .
- به رنگ ؛ از حیث رنگ . لوناً :
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ .
- بیجاده رنگ ؛ به رنگ بیجاده . کهربائی رنگ :
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ .
- بی رنگ ؛ رنگ پریده :
ز بیماری شه غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه .
- پیروزه رنگ ؛ برنگ پیروزه . فیروزه رنگ . برنگ آبی پیروزه ای :
چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد به جنگ .
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ .
- پیل رنگ ؛ برنگ پیل . پیلگون . اسبی همرنگ پیل :
سواره فرودآمد از پیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
- تیره رنگ ؛ سیاه رنگ . تیره گون :
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ .
- حبری رنگ ؛ برنگ حبر : حسنک جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی ).
- خوب رنگ ؛ خوش رنگ :
ببردند آن چرمه ٔ خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ .
- دودرنگ ؛ آنکه یا آنچه برنگ دود باشد :
بدو گفت کین دودرنگ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
- دورنگ ؛ آنکه یا آنچه دارای دو رنگ است :
چه گویم که این بچه ٔ دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است .
- || مرائی . ریاکار. محیل . آنکه ظاهر و باطنش یکی نباشد. رجوع به رنگ در معنای حیله و تزویر شود.
- رنگارنگ ؛ رنگ برنگ . برنگهای گوناگون . به الوان مختلف . رجوع به رنگارنگ شود.
- رنگ برنگ . رجوع به رنگ برنگ شود.
- رنگ رنگ . رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ شود:
همان خیمه و دیبه ٔ رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ .
بهنگامه ٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ .
- زردرنگ ؛ به رنگ زرد. دارای رنگ زرد :
چوپیدا شد آن دیبه ٔ زردرنگ
از او کوه شد همچو پشت پلنگ .
- شبرنگ ؛ هرچه سیاه باشد برنگ شب بخصوص اسب شبرنگ . (از فرهنگ نظام ). رجوع به شبرنگ شود :
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بدو عاشقتر از مرغ شباویز.
- طاوس رنگ ؛ به رنگ طاوس . آنچه هم رنگ پرهای طاوس باشد :
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافروختی چون دلاور نهنگ .
- گلرنگ ؛ برنگ گل . گلی رنگ . فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است و گاهی بعنوان صفت برای اسب بکار می برد و گاهی خود این ترکیب بجای موصوف می نشیند و معنی اسب مطلق از آن اراده می شود :
ببینی که در جنگ من چون شوم
که با بور گلرنگ در خون شوم .
چو دیدش درآمد ز گلرنگ زیر [ فریبرز ]
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
و حافظ این ترکیب را بعنوان صفت برای باده آورده است :
باده ٔ گل رنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
- لاله رنگ ؛ به رنگ لاله . همرنگ لاله . در سرخی مانند لاله :
فرامرز را دید همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ .
- مشک رنگ ؛ برنگ مشک . هم رنگ مشک . در سیاهی مانند مشک :
چوخورشید برداشت از چرخ رنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ .
- نکورنگ ؛ خوش رنگ . خوب رنگ . رجوع به خوب رنگ شود :
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
- نیل رنگ ؛ به رنگ نیل . نیلی رنگ . نیلگون . فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است :
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ٔ نیل رنگ .
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ .
- همرنگ ؛ دو چیز که در رنگی واحد مشترک باشند :
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون .
- یک رنگ ؛ یک رو. بی نفاق . رجوع به یک رنگ و یکرنگی شود :
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست .
علاوه بر ترکیبات مذکور رنگ با کلمات ذیل نیز ترکیب می شود و معانی مختلفی به دست می آید:
آبنوس . آبی . آتش . آذر. آسمان . آفتاب . ارزیز. افسرده . انگشت (زغال ). بسد. بلور. بلوط. بنفش . بوریا. بوقلمون . پژمرده . پسته . پیاز. تیره . ثابت . جیوه . چمن . خاک . خاکستری . خرمایی . خورشید. خون . دریا. روی . زاغ . زبرجد. زشت . زعفران . زغال . زمرد. زنگار. ساغری . سبز. سپهر. سحاب . سرب . سرخ . سرمه . سنجاب . سیم . سیماب . شبه . غالیه . غراب . فیروزه . قرمز. قهوه . قیر. کافور. کبود. کوه . کهربا. گندم . گوگرد. لیمو. ماغ . مس . مهتاب . نار. نارنج . نقره . یاقوت و جز اینها.
- از رنگ شدن ؛ از ترس رنگ چهره را باختن . ترسیدن . رجوع به رنگ باختن شود :
دلاور نشد هیچگونه ز رنگ
میان دلیران درآمد به جنگ .
- چهره بی رنگ داشتن کسی را ؛ به درد و اندوه گرفتار ساختن . ترسانیدن :
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بی رنگ دار.
- رنگ از آسمان تراشیدن ؛ طلب محال کردن . (ناظم الاطباء).
- رنگ از دیوار تراشیدن ؛ گستاخی و شوخی کردن و ظریفی و بیحیایی نمودن . (ناظم الاطباء).
- رنگ از رخ هندو به آب بردن ؛ کنایه از کار محال کردن باشد :
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی .
- رنگ از روی بردن ؛ ترسانیدن . باعث بیم و هراس شدن :
بدان خنده اندر بیفشرد چنگ
ببردش رگ از دست و از روی رنگ .
- رنگ از روی بگشتن ؛ رنگ باختن . ترسیدن و رنگ چهره را از دست دادن . رجوع به از رنگ شدن و رنگ باختن شود : اسکدار رسید حلقه برافکنده و بر در زده ، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- رنگ انداختن ؛ در تداول عامه ، رنگ گرفتن . رجوع به رنگ گرفتن شود.
- رنگ رخ ناپدید شدن ؛ رنگ باختن از خشم یا بیم . رجوع به رنگ باختن شود :
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
- زرد شدن رنگ رخ ؛ از درد و اندوه و ترس چهره بیرنگ و دژم گشتن . رنگ چهره را از بیم و اندوه باختن :
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد.
- امثال :
بالای سیاهی رنگ نیست ؛ بدتر از این ممکن نیست . نظیر:
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کی شود به دیگر رنگ .
برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثال و حکم شود.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز...)؛ سرنوشت تو همین است و این قضای آسمانی است . تغییر مکان و سیر و سفر اوضاع را دگرگون نخواهد کرد.
رنگ رخسار خبر می دهد از سِرّ ضمیر
(گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست ...).
ظاهر نماینده ٔ باطن است . نظیر :
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود می دهد رنگم خبر.
رجوع به مثل اخیر و مثل بعدی شود.
رنگ زردم را ببین احوال زارم را بپرس .
رجوع به دو مثل بالا شود.
|| برگ نیل که نام دیگرش وسمه است . (فرهنگ نظام ). ورق النیل . ماده ای است که با حنا به موهای سر و ریش می مالند سیاه کردن آن ها را. خضاب .
- رنگ و بوی . رجوع به رنگ و بوی شود.
|| خون را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) :
گلنارچو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو رنگ .
شبی دراز می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون رنگ .
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشترباده ٔ روشن چو رنگ .
به کامش اندر بزم و به بزمش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ رنگ .
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ .
می چون رنگ بزداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ بازآورد رنگ .
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندر این فصل و سوی خوردن بگماز چو رنگ .
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ .
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو رنگ .
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو رنگ است .
شاهان که به کینه در ستیزند
شمشیر کشند و رنگ ریزند.
|| رونق کار. (جهانگیری ).رواج و رونق کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رونق ، چه گویند کار فلان رنگی دارد یا ندارد. (از آنندراج ). رنگ و بوی . رجوع به رنگ و بوی شود :
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ .
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ .
چون کم نشود سنگت چو بد نشود رنگت
بازار مرا دیدی بازار دگر رفتی .
- بی رنگ شدن ؛ بی رونق شدن :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
- رنگ و آب بر روی کار افتادن ؛ رونق دادن . (آنندراج ).
|| مکر. حیله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). حیلت و دستان باشد. (فرهنگ اسدی ). دغا. (برهان قاطع). نیرنگ . افسون . جادویی . فریب :
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ بیداد و رنگ و فسوس .
بنزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ .
زنی بود با او [ سودابه ] به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون .
تا کی بود این شوخی تا کی بود این رنگ
زین شوخی و زین رنگ نگردد دل من تنگ .
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که باحیله و رنگ بود و فسوس .
جهان را رنگ و تنبل بیشمار است
خرد را بآفرینش کارزار است .
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
جهان را چند گونه رنگ وبند است
که داند باز کو را چند بند است .
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ .
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
صد حیله و صد رنگ برآمیخته ای
و آنگه ز میان کار بگریخته ای .
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود هیچ ریو و رنگ .
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ .
رنگ و بازیچه ست کار گنبد نارنگ رنگ
چند کوشم کز بروتم نگذرد صفرای من .
برنگ عارض و دستان زلف بردی دل
که هست مایه ٔ جادو دو چیز حیلت و رنگ .
- رنگ بکار آوردن ؛ نیرنگ ساختن . مکر و حیله کردن :
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب
بکار آورد رنگ و بند و فریب .
سوی سیستان رفت باید کنون
بکار آوری جنگ ورنگ و فسون .
|| ناراستی .خیانت . (برهان قاطع). خیانت . (جهانگیری ). || رستن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). روییدن باشد، چه خود رنگ بمعنی خودرو و رنگیدن بمعنی روییدن بود. (برهان قاطع). روییدن و رستن بود چنانکه رنگیده بمعنی رسته و روییده است و خودرنگ یعنی خودرو. (آنندراج ) :
رنگ چو خوردن گرفت لاله ٔ خودرنگ
شش مه تنبول کرده دارد دندان .
|| عیب . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). عار. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). صاحب آنندراج آرد: فرهنگ جهانگیری یکی از معانی رنگ را عیب معنی کرده است و بیت سنائی را مؤید معنی کرده است و می تواند شد که این رنگ بمعنی لون و صورت باشد. (از آنندراج ) :
نفس تست آنکه کفر و دین دارد
لاجرم چشم رنگ بین دارد.
|| ژنده را گویند که درویشان پوشند. (جهانگیری ). ژنده که درویشان پوشند. (برهان قاطع).خرقه ٔ درویشان و آن را ژنده نیز گویند یعنی کهنه زیرا که پاره های رنگارنگ کهنه بر یکدیگر وصله کرده می پوشیده اند. (از آنندراج ). ژنده و دلق . (غیاث اللغات ).جبه ای که درویشان پوشند. درویشان ایران سابقاً لباس کبودی می پوشیدند و درویشان هند لباس زرد می پوشند. دیگر اینکه جبه ٔ درویشان از تکه های پارچه دوخته می شد که دارای رنگهای متعدد است پس مجازاً رنگ نامیده شد.(از فرهنگ نظام ) :
از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور
که تا گویندت این مرد خدایی است .
رنگ پوشیدم همرنگ نمی شد با من
هم بینداختمش کی منم اکنون بی رنگ .
اگر با رنگ پوشان صفا یک رنگ شد مردی
چنان باید که از خاطر دورنگی را برون آرد.
|| طرز. روش . (جهانگیری ) (برهان قاطع). خصلت . شیوه . صفت . رسم و آیین :
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال .
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت .
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است .
|| مِثل . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). مانند. نظیر. شبه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی ). شتر قوی که از بهر نتاج نگاه دارند. (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع). شتر قوی . شتری که برای نتاج نگاه دارند. (آنندراج ) :
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ .
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحة الصدور راوندی ).
|| گوسپند و بز کوهی باشد. (فرهنگ اسدی ). بز کوهی . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ). نخجیر و بز کوهی و گاو دشتی . (برهان قاطع) :
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه ، آهودو و روباه حیله ، گوردن .
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی یوز
پر از نشان سیه پشت یوز و پهلوی رنگ .
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ .
پلنگ و شیر، در وی مردم جنگ
بتان نغز، گور و آهو و رنگ .
همه دشت با شیر و یوز و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهو و رنگ .
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ .
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ .
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هزبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب .
وآن ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود.
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تا ز کوهش همچو رنگ اندرکشید.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ .
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ .
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ .
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
|| حصه . نصیب . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). قسمت . (برهان قاطع). بهره . (آنندراج ) :
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ .
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش .
|| نفع. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). منفعت . (لغت فرس ). فایده . (برهان قاطع) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی .
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ .
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ .
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست .
|| زر. (فرهنگ جهانگیری ). زر و مال و اسباب . (برهان قاطع) :
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان بگیرند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ .
|| زر و سیم دزدی . || قوت . (جهانگیری ) (برهان قاطع). زور. توانایی . (برهان قاطع) :
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بدتر نبود
به پستان چرا خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی .
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
|| جان . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). روح . (برهان قاطع) :
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینه ٔ گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای مرد فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را بازرنگ آوری .
|| شیرینکاری . (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). شیرینکاری یعنی منشاء کار خوب شدن . (از برهان قاطع). || جلاجل . (جهانگیری ). جلاجل دایره .(برهان قاطع) . || محنت . آزار. رنج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مبدل رنج است . (فرهنگ نظام ). رجوع به رنج شود :
آنکه بی رنگ زد ترا بی رنگ
هم تواند که داردت بی رنگ .
|| خوبی و لطافت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
بسی برنیامد بر این روزگار
که رنگ اندرآمد به خرم بهار.
|| خوشی . (جهانگیری ) (برهان قاطع). خوشحالی و تندرستی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
رنگ آن روز غمی گردد و بی رنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ .
|| خجلت . (فرهنگ جهانگیری ). خجالت . (برهان قاطع) (آنندراج ). شرمندگی . شرم . حیا. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن و رنگ دادن شود :
در ثنای منت از آن رنگ است
کز تو بوی کرم نمی آید .
ز نازکی ، رخ معنیت آن چنان روشن
که رنگ آرد از آن لاله های نعمانی .
|| خشم با خجالت آمیخته . (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن شود. || مایه ٔ اندک و قلیل . (از جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || قمار. (جهانگیری ). قمار و حاصل قمار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خداوند و والی . (جهانگیری )(برهان قاطع). صاحب . (برهان قاطع). صاحب آنندراج آرد: بمعنی حاکم نیز آمده و در ترکیب «کنارنگ »، کنا بمعنی حاکم ، لهذا کنارنگ حاکم و والی را گویند، و در شاهنامه بسیار مذکور شده است - انتهی . و رجوع به کنارنگ شود. || بد را گویند که نقیض خوب است . || شخص احول را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از اخذ و جر باشد چنانکه کسی از کسی طمعی و توقعی دارد گویند: «رنگی بر اونداری »؛ یعنی اخذ و جری نمی توانی کرد. (برهان قاطع). اخذ و دریافت . (ناظم الاطباء). || خال و نقطه ٔ سیاهی که بر جایی گذارند. (برهان قاطع). خال . (جهانگیری ) :
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه رنگ .