رسا
لغتنامه دهخدا
رسا. [ رَ ] (نف ) رسنده . (ناظم الاطباء). رسنده به چیزی . (آنندراج ). واصل . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). واصل شونده . که تواند رسید :
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است .
چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است .
تیزی زبان مار دارد
دنباله ٔ ابروی رسایش .
هر سبزه ٔ خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم .
گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام .
اذکر؛ رسا. اصلتی ؛ مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه . تصرم ؛ نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن . جریش ؛ مرد رسا. دلهام ؛ مرد رسا و دوربین . صَلْت ؛ مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم ؛ استوار سخت رسا. صَمَم ؛ مرد رسا در امور. صَمَیان ؛ رسا و ماهر در امور. ضرب ؛ مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت . عِض ّ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع ؛ مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات ؛ مرد رسا در امور. مِصْلَت ؛ مرد رسا. مطبق ؛ مرد رسا در امور. منصلت ؛ مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج ؛ رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب ). || بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ) :
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش .
از حلقه ٔ زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش .
- قامت یا قد رسا ؛ بالایی بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ).
|| یابنده . || حاصل . (ناظم الاطباء). || بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || زودفهم و سریعالانتقال . (ناظم الاطباء). تندهوش . تیزفهم . سریعالانتقال . (فرهنگ فارسی معین ). || کامل . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) :
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قضا می آید.
برنمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ .
می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز
باده ٔ حسن تو خوش فیض رسایی دارد.
- نارسا، نارسای ؛ نابالغ. ناکامل . که وارد به کاری نیست . کندفهم . کندهوش :
چو هوشیار گذاردش راحت و داروست
چو نارسای بکاردش شدت و الم است .
|| هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل . (فرهنگ فارسی معین ). || باوقوف . (ناظم الاطباء). || کافی . وافی . بسنده . (یادداشت مؤلف ). || بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء) :
سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد.
|| در اصطلاح ادب ، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف ) :
گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است
ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی .
اشکم رساست از ته دل میکند دعا
درخلوت وصال تو راه سخن مباد.
جای ترحم است به دلهای دردمند
کز آه عاشقان شب ظلمت رساتر است .
چشم بد ازتو دور که در پرده بوی تو
صد پیرهن ز نکهت یوسف رساتر است .
تیزی زبان مار دارد
دنباله ٔ ابروی رسایش .
هر سبزه ٔ خوابیده که در باغ جهان بود
از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم .
گلزار کرد روی زمین را به یک نظر
از همت رسا چمن آرای گریه ام .
اذکر؛ رسا. اصلتی ؛ مرد رسا در امور. اِطْهاء؛ رسا گردیدن در پیشه . تصرم ؛ نیک رسا شدن در کار. تمهر؛ رسا شدن . جریش ؛ مرد رسا. دلهام ؛ مرد رسا و دوربین . صَلْت ؛ مرد رسا در امور و حوایج خود. صلخم ؛ استوار سخت رسا. صَمَم ؛ مرد رسا در امور. صَمَیان ؛ رسا و ماهر در امور. ضرب ؛ مرد رسا و تیزخاطر و سبک گوشت . عِض ّ؛ مرد رسا. مرمئد؛ مرد رسا. مِصْدَع ؛ مرد رسا در امور. مصعنفر؛ رسادر کارها. مِصْلات ؛ مرد رسا در امور. مِصْلَت ؛ مرد رسا. مطبق ؛ مرد رسا در امور. منصلت ؛ مرد رسا در امور.نافذ، نَفوذ، نَفاذ؛ رسا و درگذرنده در هر کار. همرج ؛ رسا. هوء؛ رأی رسا و درگذرنده در امور. (منتهی الارب ). || بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ) :
نیم آگاه از زلف رسایش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده بر قفایش .
از حلقه ٔ زنجیر محال است رسد نقص
کوتاه نگردد به گره زلف رسایش .
- قامت یا قد رسا ؛ بالایی بلند و موزون . (یادداشت مؤلف ).
|| یابنده . || حاصل . (ناظم الاطباء). || بالغ. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). || زودفهم و سریعالانتقال . (ناظم الاطباء). تندهوش . تیزفهم . سریعالانتقال . (فرهنگ فارسی معین ). || کامل . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) :
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قضا می آید.
برنمی آید فلک با تیغ ناز
دارد اقبال رسا مژگان شوخ .
می کند گل ز در و بام تو کیفیت ناز
باده ٔ حسن تو خوش فیض رسایی دارد.
- نارسا، نارسای ؛ نابالغ. ناکامل . که وارد به کاری نیست . کندفهم . کندهوش :
چو هوشیار گذاردش راحت و داروست
چو نارسای بکاردش شدت و الم است .
|| هنرمند و کارآموز و قابل و لایق و کارساز. (ناظم الاطباء). لایق و قابل . (فرهنگ فارسی معین ). || باوقوف . (ناظم الاطباء). || کافی . وافی . بسنده . (یادداشت مؤلف ). || بسیار و وافر و کثیر. (از شعوری ج 2 ص 2). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء) :
سرم از افسر و از ظِل ّ هما بیزار است
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد.
|| در اصطلاح ادب ، بلیغ. سخن بلیغ. (یادداشت مؤلف ) :
گره زده ست به هر تار زلف کاین باب است
ربوده است ز هر مصرع رسا سخنی .