رزیدن
لغتنامه دهخدا
رزیدن . [ رَ دَ ] (مص ) رنگ کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ خطی ) (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (فرهنگ اوبهی ). رنگرزی کردن . (یادداشت مؤلف ) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی می کند، این می پزد و آن می رزد تا کار تو ببرگ و مهیا باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 313).
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را به رنگ رخ من برز.
سر انگشت می رزد بی بی
بر من انگشت می گزد بی بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی بی .
بر آنکس که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رزم .
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامه ٔ لاجوردی رزند.
به ار در خم می فروشد خزم
چو می جامه ای را به خون می رزم .
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش .
چون مگس بر سیه سپید خزند
هر دو را رنگ بر خلاف رزند.
جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه
جامه خود دانی تو مردم را مرز.
- ازرق رز ؛ کبودرنگ :
پر ازمیوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
- رنگرز ؛ صباغ . که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند :
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را برنگ رخ من برز.
|| حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر). || لکه کردن . (ناظم الاطباء).
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را به رنگ رخ من برز.
سر انگشت می رزد بی بی
بر من انگشت می گزد بی بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی بی .
بر آنکس که جانش به آهن گزم
بسی جامه ها در سکاهن رزم .
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامه ٔ لاجوردی رزند.
به ار در خم می فروشد خزم
چو می جامه ای را به خون می رزم .
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش .
چون مگس بر سیه سپید خزند
هر دو را رنگ بر خلاف رزند.
جامه گه ازرق کنی گاهی سیاه
جامه خود دانی تو مردم را مرز.
- ازرق رز ؛ کبودرنگ :
پر ازمیوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
- رنگرز ؛ صباغ . که رنگ کند. که رنگ کاری پیشه سازد. که صباغی حرفه کند :
بدو داد جامه که ای رنگرز
تو این را برنگ رخ من برز.
|| حنا بستن خصوصاً. و رجوع به رنگرز شود. (لغت محلی شوشتر). || لکه کردن . (ناظم الاطباء).