دکان
لغتنامه دهخدا
دکان . [ دُک ْ کا / دُ ](از ع ، اِ) دوکان . (منتهی الارب ) (دهار). مرادف حانوت . (از آنندراج ). حانوت ، و آن معرب از فارسی است . (از اقرب الموارد). واحد دکاکین ، و آن معرب از فارسی است . (از صحاح جوهری ). صاحب تاج العروس (ذیل ماده ٔ دکک و دکن ) در مورد ریشه ٔ آن بنقل از لغویان گوید برخی آنرا مشتق از «دکاء» گرفته اند که به معنی زمین هموارو گسترده است که در این صورت نون آن زائد باشد. و برخی آنرا معرب از فارسی گویند و در این صورت نون آن اصلی است . و برخی آنرا وزن فعلان از «دک » دانند و برخی دیگر آنرا فَعّال از «دکن » ذکر کرده اند. حجره ٔ دادو ستد و تجارت . جایی که در آنجا بساط گسترده به معرض بیع و شرا در می آورند. (از ناظم الاطباء). جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. (فرهنگ فارسی معین ). خان . دکة. عِرزال . کُرْبَج . (منتهی الارب ). ج ،دَکاکین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
آن زن از دکان فرودآمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی .
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته وبر در زده هر یک مسمار.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهد جان چه کنم .
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
صد رزمه ٔ فضل بازبسته
یک مشتریم نه پیش دکان .
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نواله ای یابی .
هر دکانی راست بازار دگر
مثنوی دکان فقر است ای پدر.
بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران .
و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم . (گلستان سعدی ).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم .
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی .
قُربَج ، کُلبة؛ دکان می فروش . (منتهی الارب ).
- امثال :
دکان مال تو اما ناخنک مزن ؛ این که بزبان گوید همه چیز من تراست ،عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی بشرط اینکه زیاده روی نکنی . (از فرهنگ عوام ).
- دکان آرای ؛ آرایش کننده ٔ دکان . (ناظم الاطباء).
- || دکان داری که از متاع و کالای خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء).
- دکان آرایی ؛ عمل آراستن دکان .
- || کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن کالای سهل به بهای گران . (آنندراج ). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالای خود.(ناظم الاطباء). دکانداری . و رجوع به دکانداری شود.
- دکان آواره کردن ؛ بر هم زدن دکان و بر هم شدن . (آنندراج ) :
بهائی بیخودی را چار کرده
دکان عقل و دین آواره کرده .
- در دکان کسی را بستن ؛ کار و کسب اورا تعطیل کردن . از رونق انداختن کسب و کار او :
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان در بستمی .
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به .
- دکان باز، دکان بسته ؛ اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق میشود. کارخانه هاو مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیه ٔ کارگران را استخدام می کنند «دکان بسته » و آنهائی که خود را به این قید مقید نمی کنند «دکان باز» خوانده میشوند. (از دایرةالمعارف فارسی ). و رجوع به همین مأخذ شود.
- دکان باز کردن ؛ گشادن دکان . (آنندراج ) :
اگر عشق دکان نمی کرد باز
کجا خرج میگشت کالای ناز.
- || بنیاد نهادن چیزی با قصد فریب و اغواء.
- دکان بالاتر گرفتن از کسی ؛ رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن . روی دست برخاستن :
لعل او در دلبری استاد بود
خط دکان زُاستاد بالاتر گرفت .
- دکان برانداختن ؛ بر هم زدن و از میان بردن دکان . جمع کردن دکان :
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت .
- دکان بربستن ؛ دکان بستن :
دکان بربند عیسی کاندرین کان
مسیحائی کم از بیماریی نیست .
- دکان برتر گرفتن ؛ نظیر: تخته بر سر استاد زدن . (امثال و حکم ). روی دست برخاستن :
بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد
همتش زُاستاد برتر شد دکان برتر گرفت .
- دکان برچیدن ؛ بر هم زدن دکان :
ضرر و نفع چون دکان برچید
یأس اندرحقیقت است امید.
- امثال :
آن دکان برچیده شد ؛ انتظار نفع پیشین حالا بی جاست . (از امثال و حکم ).
- دکان بستن ؛ مقابل دکان گشادن و باز کردن . (آنندراج ) :
کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد
دکان جلوه گری آفتاب می بندد.
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره جز دکان بستن .
- دکان پهلوی دکان کسی باز کردن ؛ در اصطلاح عامه ، با کسی در کسب یا در هر کار دیگری رقابت کردن . (از فرهنگ عوام ).
- دکان در رو افتادن ؛ بر هم زدن دکان و بر هم شدن . (آنندراج ) :
ای سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن
داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد.
- دکانی رابستن ؛ کسبی را تعطیل کردن . متاعی را از رواج انداختن . ترک آن کار کردن :
بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.
- دکان کسی بربستن ؛ کسب او را از رونق انداختن :
شهد لبهای تو دکان طبیبان بربست
دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد.
- دکان کسی را تخته کردن ؛ مقابل دکان گشادن . (از آنندراج ). دست او را از شغلی یا نفعی یا امری کوتاه کردن . (فرهنگ عوام ) :
زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند
از شرم حلقه های خط مشکبوی تو.
چنان علم بسخن شد نهال خامه ٔمن
که تخته کرد دکان انوری و سعدی را.
- دکان به دولاب گشتن ؛ به مال دیگران خرید و فروخت کردن . (آنندراج ) :
خانه آبادبه معموری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد.
- دکان چیدن ؛ اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد فراگیرد. (از آنندراج ) :
ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی
دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم .
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا.
- دکان طبیب ؛ محل طبابت وی . دکه ای که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد :
درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم .
- دکان گرد آوردن ؛ کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع . (آنندراج ).
- دکان گرداندن ؛ کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج دادن آن . (از آنندراج ) :
عیش را بازارگرم از گردش ساغر بود
همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی .
فتاده ای به دیاری که جنس دانش را
نمی خرند اگر صد دکان بگردانی .
- دکان گردیدن ؛ کنایه از گرمی بازار و پرمایه بودن دکان . (غیاث ). رونق بازار و رواج یافتن متاع . (از آنندراج ):
گشت سودای توام مایه ٔ سرگردانی
آری از گرمی بازار دکان میگردد.
نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد.
- دکان گرفتن ؛ کنایه از رونق بازار. (آنندراج ).
- دکان گرم ساختن ؛ کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج ) :
نهان شد شمع در فانوس و بی تاب است پروانه
به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند.
- دکان گشادن ؛ پهن کردن بساط :
چوخلق جمله به بازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.
- || آغازیدن به ارائه ٔ متاعی یا چیزی :
چو بر لعل معنی گشاید دکان
بدخشان بدخشان برآید ز کان .
- دکان نهادن ؛ گشادن دکان . متاع عرضه کردن :
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده .
تا ظهوری در سخن دکان نهد
رخصت شاه دکن می بایدم .
- دکان واکردن ؛ گشادن دکان . دکان باز کردن . (آنندراج ) :
مهره ٔ گل گردد از گرد کسادی آفتاب
هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند.
- به دکان آمدن ؛ آماده ٔ فروش شدن . به بازار آمدن عرضه و فروش را :
شد توت سپید و انگور رسید
وآن توت سیاه آمد به دکان .
- پنج دکان شرع ؛ کنایه از اصول دین و مذهب . رجوع به پنج دکان شرع در ردیف خود شود.
- هفت دکان ؛ کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج ) :
از این دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی .
- همدکان ؛ معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی :
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی .
و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| فیروزآبادی در قاموس می گوید «و فیروز قباد دکان قرب الابواب ». مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفته ٔ فیروزآبادی چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از دکان چیست ، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه ای یا شهری است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه ای بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید در آنجا هم شراب خوب بوده است . || کنایه از وسیله ٔ معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد : زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). و رجوع به دکاندار و دکانداری شود. || دوکانچه ٔ هموار و برابر که بر وی نشینند. (منتهی الارب ). دکه ای که برای جلوس و نشستن ساخته باشند. (از تاج العروس ). بنائی که قسمت بالای آن را برای نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس ). مصطبه مانندی که بر آن نشینند، و آن از ماده ٔ «دکک » است ، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت ، و کرسی ، و تخته ای که روی آن می نشینند. (ناظم الاطباء). مَصطبة. مَنامة. (منتهی الارب ). سکو. تخت ، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم .
دکانی برآورده پهلوی دریا
بدان تا بدان می خورد شاه صفدر.
من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). درون سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی . (تاریخ بیهقی ص 134). امیر برنشست و به دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست .(تاریخ بیهقی ص 568). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 282).
خوش آمدْش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه .
یکی حوض زیر ستون از رخام
برش بسته دکانی از سیم خام .
به یک روی دکانی از زرّ ناب
عقیقش همه بوم و درّ خوشاب .
عرض دیوان [ اندرون کعبه ] یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در و دو بر جانب [ جنوب ] و شمال . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است . بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اندسیصدوسی ارش در سیصد ارش . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 35).در میان مسجد [ مسجد یاسمن در شهر طبریه ] دکانی بزرگست و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده ، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 21). پیشین از ملوک عجم دکانی بساختندی و بر اسب بر آنجا رفتندی تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی .(سیاستنامه ). دکانی بلند کرده بودند در پیش میدان وچاهی کنده فرمود تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه ). گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای . (نوروزنامه ). فخرج أبوعلی [ ابن الهیثم ] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامة و علی باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمه ٔ صوان الحکمة ص 78).
سنگ خون گریدبعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
- دکان زدن ؛ بپای کردن مصطبه . سکو ساختن :
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.
|| کارخانه . || برآمدگیهای نرم و غارچی شکل بروی درختان . || هیمه و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).
آن زن از دکان فرودآمد چو باد
پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی .
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته وبر در زده هر یک مسمار.
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهد جان چه کنم .
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
صد رزمه ٔ فضل بازبسته
یک مشتریم نه پیش دکان .
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نواله ای یابی .
هر دکانی راست بازار دگر
مثنوی دکان فقر است ای پدر.
بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران .
و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم . (گلستان سعدی ).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم .
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی .
قُربَج ، کُلبة؛ دکان می فروش . (منتهی الارب ).
- امثال :
دکان مال تو اما ناخنک مزن ؛ این که بزبان گوید همه چیز من تراست ،عمل او برخلاف آن باشد. (امثال و حکم دهخدا). اختیاراین مال یا این کار با تو، ولی بشرط اینکه زیاده روی نکنی . (از فرهنگ عوام ).
- دکان آرای ؛ آرایش کننده ٔ دکان . (ناظم الاطباء).
- || دکان داری که از متاع و کالای خود تحسین و تعریف کند. (ناظم الاطباء).
- دکان آرایی ؛ عمل آراستن دکان .
- || کنایه از چرب زبانی و تکلف کردن در فروختن کالای سهل به بهای گران . (آنندراج ). تحسین و تعریف دکاندار از متاع و کالای خود.(ناظم الاطباء). دکانداری . و رجوع به دکانداری شود.
- دکان آواره کردن ؛ بر هم زدن دکان و بر هم شدن . (آنندراج ) :
بهائی بیخودی را چار کرده
دکان عقل و دین آواره کرده .
- در دکان کسی را بستن ؛ کار و کسب اورا تعطیل کردن . از رونق انداختن کسب و کار او :
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان در بستمی .
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دلفروشان را دکان دربسته به .
- دکان باز، دکان بسته ؛ اصطلاحاتی است که به دو نوع مؤسسه از لحاظ روش آنها در استخدام کارگر اطلاق میشود. کارخانه هاو مؤسسات صنعتی که فقط کارگران عضو اتحادیه ٔ کارگران را استخدام می کنند «دکان بسته » و آنهائی که خود را به این قید مقید نمی کنند «دکان باز» خوانده میشوند. (از دایرةالمعارف فارسی ). و رجوع به همین مأخذ شود.
- دکان باز کردن ؛ گشادن دکان . (آنندراج ) :
اگر عشق دکان نمی کرد باز
کجا خرج میگشت کالای ناز.
- || بنیاد نهادن چیزی با قصد فریب و اغواء.
- دکان بالاتر گرفتن از کسی ؛ رواج و رونق بیشتر از کار آن کس به کار خود دادن . روی دست برخاستن :
لعل او در دلبری استاد بود
خط دکان زُاستاد بالاتر گرفت .
- دکان برانداختن ؛ بر هم زدن و از میان بردن دکان . جمع کردن دکان :
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت .
- دکان بربستن ؛ دکان بستن :
دکان بربند عیسی کاندرین کان
مسیحائی کم از بیماریی نیست .
- دکان برتر گرفتن ؛ نظیر: تخته بر سر استاد زدن . (امثال و حکم ). روی دست برخاستن :
بود شاگرد خرد یکچند لیک اکنون چو باد
همتش زُاستاد برتر شد دکان برتر گرفت .
- دکان برچیدن ؛ بر هم زدن دکان :
ضرر و نفع چون دکان برچید
یأس اندرحقیقت است امید.
- امثال :
آن دکان برچیده شد ؛ انتظار نفع پیشین حالا بی جاست . (از امثال و حکم ).
- دکان بستن ؛ مقابل دکان گشادن و باز کردن . (آنندراج ) :
کمر بناز چو آن پرحجاب می بندد
دکان جلوه گری آفتاب می بندد.
ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره جز دکان بستن .
- دکان پهلوی دکان کسی باز کردن ؛ در اصطلاح عامه ، با کسی در کسب یا در هر کار دیگری رقابت کردن . (از فرهنگ عوام ).
- دکان در رو افتادن ؛ بر هم زدن دکان و بر هم شدن . (آنندراج ) :
ای سرشک دمبدم سهل است گر مفلس شدن
داد خواهد گشت فرصت چون دکان در رو فتاد.
- دکانی رابستن ؛ کسبی را تعطیل کردن . متاعی را از رواج انداختن . ترک آن کار کردن :
بغیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را.
- دکان کسی بربستن ؛ کسب او را از رونق انداختن :
شهد لبهای تو دکان طبیبان بربست
دست در دامن تیغ نگهت مرهم زد.
- دکان کسی را تخته کردن ؛ مقابل دکان گشادن . (از آنندراج ). دست او را از شغلی یا نفعی یا امری کوتاه کردن . (فرهنگ عوام ) :
زلف بتان ز شانه دکان تخته می کند
از شرم حلقه های خط مشکبوی تو.
چنان علم بسخن شد نهال خامه ٔمن
که تخته کرد دکان انوری و سعدی را.
- دکان به دولاب گشتن ؛ به مال دیگران خرید و فروخت کردن . (آنندراج ) :
خانه آبادبه معموری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد.
- دکان چیدن ؛ اشیاء را جداجدا چیدن تا هر کس هرچه خواهد فراگیرد. (از آنندراج ) :
ز سودایت نواگر گشته ام با این پریشانی
دکان آرزو چیدم تماشا کن چها دارم .
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکار خدا.
- دکان طبیب ؛ محل طبابت وی . دکه ای که پزشک در آنجا به درمان بیماران پردازد :
درد فراق را به دکان طبیب عشق
بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم .
- دکان گرد آوردن ؛ کنایه از رونق روز بازار و رواج یافتن متاع . (آنندراج ).
- دکان گرداندن ؛ کنایه از رونق بخشیدن بازار و رواج دادن آن . (از آنندراج ) :
عیش را بازارگرم از گردش ساغر بود
همچو ساقی کس نگرداند دکان زندگی .
فتاده ای به دیاری که جنس دانش را
نمی خرند اگر صد دکان بگردانی .
- دکان گردیدن ؛ کنایه از گرمی بازار و پرمایه بودن دکان . (غیاث ). رونق بازار و رواج یافتن متاع . (از آنندراج ):
گشت سودای توام مایه ٔ سرگردانی
آری از گرمی بازار دکان میگردد.
نمرده عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد.
- دکان گرفتن ؛ کنایه از رونق بازار. (آنندراج ).
- دکان گرم ساختن ؛ کنایه از رونق دادن بازار. (از آنندراج ) :
نهان شد شمع در فانوس و بی تاب است پروانه
به تقریبی دکان خویش خوبان گرم می سازند.
- دکان گشادن ؛ پهن کردن بساط :
چوخلق جمله به بازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را.
- || آغازیدن به ارائه ٔ متاعی یا چیزی :
چو بر لعل معنی گشاید دکان
بدخشان بدخشان برآید ز کان .
- دکان نهادن ؛ گشادن دکان . متاع عرضه کردن :
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده .
تا ظهوری در سخن دکان نهد
رخصت شاه دکن می بایدم .
- دکان واکردن ؛ گشادن دکان . دکان باز کردن . (آنندراج ) :
مهره ٔ گل گردد از گرد کسادی آفتاب
هر کجا حسن گلوسوز تو دکان واکند.
- به دکان آمدن ؛ آماده ٔ فروش شدن . به بازار آمدن عرضه و فروش را :
شد توت سپید و انگور رسید
وآن توت سیاه آمد به دکان .
- پنج دکان شرع ؛ کنایه از اصول دین و مذهب . رجوع به پنج دکان شرع در ردیف خود شود.
- هفت دکان ؛ کنایه از هفت کشور در هفت اقلیم باشد. (آنندراج ) :
از این دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی .
- همدکان ؛ معاشر و شریک در کسب و کار. شریک دکان کسی :
روز و شب همسرای و همدکان
در دکان مرد و در سرای زنی .
و رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| فیروزآبادی در قاموس می گوید «و فیروز قباد دکان قرب الابواب ». مرحوم دهخدا در یادداشتی در مورد این گفته ٔ فیروزآبادی چنین آورده اند: نمی دانم مرادش از دکان چیست ، آیا به معنی شهر و یا قریه است و یا دکان را که به معنی حانوت گفته اند یکی از معانی حانوت قریه ای یا شهری است که در آنجا شراب بسیار افکنند و رز بسیار باشد. و مؤید این معنی شاید دکان نام قریه ای بین همدان و کرمانشاه باشد و شاید در آنجا هم شراب خوب بوده است . || کنایه از وسیله ٔ معاش و کاسبی بر وجهی که آمیخته به زرنگی و تردستی باشد : زنان گفته بودند چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که این خداوندزاده را بسته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 577). و رجوع به دکاندار و دکانداری شود. || دوکانچه ٔ هموار و برابر که بر وی نشینند. (منتهی الارب ). دکه ای که برای جلوس و نشستن ساخته باشند. (از تاج العروس ). بنائی که قسمت بالای آن را برای نشستن مسطح کنند. (از تاج العروس ). مصطبه مانندی که بر آن نشینند، و آن از ماده ٔ «دکک » است ، و برخی نون آن را اصلی دانند. (از اقرب الموارد). نیمکت ، و کرسی ، و تخته ای که روی آن می نشینند. (ناظم الاطباء). مَصطبة. مَنامة. (منتهی الارب ). سکو. تخت ، که از آجر و سنگ برمی آورده و بر آن می نشسته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر من بیش از آن نبود که بر در خویش دو دکان کردم و آنرا دکان داد نام نهادم و هر ماهی دو روز تا نیم آنجا بنشستمی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم .
دکانی برآورده پهلوی دریا
بدان تا بدان می خورد شاه صفدر.
من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). درون سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی . (تاریخ بیهقی ص 134). امیر برنشست و به دشت شابهار آمد و بر آن دکان بنشست .(تاریخ بیهقی ص 568). امیر بر کران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 282).
خوش آمدْش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه .
یکی حوض زیر ستون از رخام
برش بسته دکانی از سیم خام .
به یک روی دکانی از زرّ ناب
عقیقش همه بوم و درّ خوشاب .
عرض دیوان [ اندرون کعبه ] یعنی ثخانتش شش شبر است و زمین خانه را فرش از رخامست همه سپید و در خانه سه خلوت کوچکست بر مثال دکانها، یکی مقابل در و دو بر جانب [ جنوب ] و شمال . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 96). صفت دکان که میان ساحت جامع است و سنگ صخره که پیش از ظهور اسلام آن قبله بوده است . بر میان آن دکانی نهاده است و آن دکان از بهر آن کرده اند که صخره بلند بوده است و نتوانسته اند که آنرا به پوشش درآورند، این دکان اساس نهاده اندسیصدوسی ارش در سیصد ارش . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 35).در میان مسجد [ مسجد یاسمن در شهر طبریه ] دکانی بزرگست و بر وی محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت یاسمن نشانده ، که مسجد را به آن بازخوانند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 21). پیشین از ملوک عجم دکانی بساختندی و بر اسب بر آنجا رفتندی تا متظلمان را که در آن صحرا گرد بودند همه را بدیدندی و داد هر یک بدادندی .(سیاستنامه ). دکانی بلند کرده بودند در پیش میدان وچاهی کنده فرمود تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان تا سینه در چاه کردند. (سیاستنامه ). گویند یزدجرد شهریار روزی نشسته بود بر دکان باغ سرای . (نوروزنامه ). فخرج أبوعلی [ ابن الهیثم ] و معه کتابه و کان أبوعلی قصیرالقامة و علی باب الخان دکان فصعد أبوعلی الدکان و دفع الکتاب الی صاحب مصر. (تتمه ٔ صوان الحکمة ص 78).
سنگ خون گریدبعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
- دکان زدن ؛ بپای کردن مصطبه . سکو ساختن :
دو صف سروبن دید و آبی و نار
زده نغز دکانی از هر کنار.
|| کارخانه . || برآمدگیهای نرم و غارچی شکل بروی درختان . || هیمه و آنچه بدان آتش افروزند. (از ناظم الاطباء).