ترجمه مقاله

دمنده

لغت‌نامه دهخدا

دمنده . [ دَ م َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از دمیدن .که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده . نفّاخ . نفّاث . دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله . آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح . نافخ . (یادداشت مؤلف ). متنفس . آنکه نفس کشد. دم زننده . (یادداشت مؤلف ): عربده ؛ مار دمنده ٔ بی زهر. (مهذب الاسماء): حفاث ؛ ماری باشد دمنده ٔ بی زهر. (یادداشت مؤلف ) :
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شداز تف ّ آتش ستوه .

فردوسی .


دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش .

فردوسی .


|| فریادکننده . (آنندراج ). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده . (ناظم الاطباء) (از برهان ). فریادزننده . || روشن و تابان و سوزان .
- شمع دمنده ؛ با پرتو و لمعان . تشعشعکننده :
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور.

نظامی .


|| وزنده . (ناظم الاطباء). || آه کشنده :
به پیکانش تن آتش دمنده
به پیکارش دل آتش فگار است .

مسعودسعد.


|| خروشان . خشمگین . دمان . شورنده . غرنده . (یادداشت مؤلف ) :
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی بآسمان برکشیدند غو.

فردوسی .


- اژدهای دمنده ، دمنده اژدها ؛ اژدها که سخت نفس زند و بغرد. (یادداشت مؤلف ) :
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در.

لبیبی .


یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی از نخیزش گزنده چو ماری .

عسجدی .


ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی .

(ویس ورامین ).


- پیل دمنده ؛ پیل خشمگین . فیل خروشان و خشمناک :
نیل دهنده تویی به گاه عطیّت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری .

رودکی .


چو پیل دمنده گو پیلتن
که خوار است بر چشم او انجمن .

فردوسی .


بپوشید رستم سلاح نبرد
چو پیل دمنده برانگیخت گرد.

فردوسی .


چو پیل دمنده مر اورا بدید
به کردار کوهی بر او بر دوید...
به زال آگهی شد که رستم چه کرد
ز پیل دمنده برآورد گرد.

فردوسی .


شیر درنده دیده فروافکند ز چشم
پیل دمنده زهره براندازد از دهان .

فرخی .


- دمنده نهنگ ؛ خروشان و خشمناک :
گرازه بشد با سیامک به جنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ .

فردوسی .


بشد پیش توران سپه او به جنگ
بغرید همچون دمنده نهنگ .

فردوسی .


که کشتی درآمد به گرداب سنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ .

فردوسی .


- دمنده هزبر ؛هزبر خروشان و خشمناک .
- || کنایه از پهلوانان دلاور وجنگجو و تازان :
به اشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هزبران نیزه گذار...

فردوسی .


- شیر دمنده ؛ شیر خشمناک و غرنده . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت گر کار زار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار.

فردوسی .


تو با شاه کسری بسنده نه ای
اگر شیر وپیل دمنده نه ای .

فردوسی .


باغ شکفته ای چو درآیی به بزمگاه
شیر دمنده ای چو درآیی به کارزار.

فرخی .


|| عجله کننده . شتابان و تازان . (یادداشت مؤلف ) :
بپوشید پس جوشن کارزار
به رخش دمنده برآورد بار.

فردوسی .


ترجمه مقاله