دم
لغتنامه دهخدا
دم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از آن خارج می گردد. (از ناظم الاطباء). به معنی نفس است و سراب و دلنواز و روح بخش و جان پرور از صفات ، و دود از تشیبهات ، و افسرده دم و افعی دم و خجسته دم و سپیده دمان و فرخنده دم و مبارک دم و دم گیره از ترکیبات آن است . (آنندراج ) :
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم .
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی .
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم .
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم .
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم .
یکی چون دو رخ وامق ، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم ، چهارم چون دم عیسی .
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست .
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم .
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش .
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون .
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن .
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش .
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست .
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی .
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.
مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت .
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی .
ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم .
دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.
جنوع ؛ گرفتن دم کودک از گریستن . نَسَم نَسمة؛ دم روح . نسیم ، نَسَم ؛ نفس باد. (منتهی الارب ).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم ؛ که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی .
و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن ؛ با هر نفس دمسازی کردن . با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن :
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن .
- خوش دم ؛ شاد و خرم و مسرور و شادمان . (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان :
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم .
- دم آتش فشان ؛ کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج ).
- دم احیا برافکندن ؛ با نفس عیسوی مرده را زنده کردن :
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
- دم بازپسین ؛ واپسین دم . آخرین نفس گاه مرگ . (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع . (دهار).
- دم برآمدن ؛ مقابل دم فرورفتن . (آنندراج ). برآمدن نفس . خروج نفس از قفسه ٔ سینه .
- || جان دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم .
- دم برآمدن از جانور یا کسی ؛ نفس کشیدن وی . نفس زدن او. زنده بودن او :
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم .
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی .
- || ساکت و خاموش برجای ماندن :
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم .
- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.
- دم برآوردن ؛ دم زدن . نفس زدن . نغم . زفر. (منتهی الارب ) :
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم .
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه .
ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم .
در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.
از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی .
- || افشای راز نمودن . کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است . به حرف آغازیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن . لب به سخن گشودن :
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.
از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم .
گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم . (گلستان ).
- دم برآوردن با کسی ؛ در مصاحبت او گذراندن . با او همنشین و همنفس شدن . همدم وار زیستن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت .
بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.
- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید ؛ دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن ؛ نفس دادن . با نفس خود جایی را آلودن :
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
- دم برانداختن ؛ دم بر هم زدن .کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش .
- دم بر دم اوفتادن ؛ تندتند نفس زدن . نفس تند و پیاپی زدن :
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
- دم برزدن ؛ نفس زدن . دم زدن . نفس کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب ).
- || برآسودن . استراحت . نفس تازه کردن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.
چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.
- دم بر کسی شمردن ؛ ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن . ناپایدار کردن زندگی کسی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.
- دم بر هم زدن ؛ دم برانداختن . کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.
رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن ؛ کنایه از خاموش ماندن (آنندراج ). دم بستن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 129) :
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت .
- دم به شمار اوفتادن ،یا نفس به شماره افتادن ؛ کنایه از حالت نزع .(آنندراج ) :
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.
دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.
- دم تسلیم ؛کنایه از خاموشی است . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (ازغیاث ) (از انجمن آرا) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش .
- || تفویض . (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنجمن آرا). رضاطلبی . (غیاث ). فرمانبرداری . (آنندراج ).
- || هنگام مردن . (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- دم چن ؛ کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است ، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم چو مریم برآوردن ؛ کنایه از حرف زدن . شعر گفتن . به سخن آغازیدن . دم برآوردن . مقابل دم فروبستن :
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم .
- دم خویش شمردن ؛ حساب لحظات عمر کردن . دقایق زندگی را شمار کردن :
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
- دم درآوردن ؛ نفس کشیدن . برآوردن نفس . بیرون آوردن هوا از ریتین . زهیر. مقابل شهیق . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن ؛ نفس فروبردن . دم فروبردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن . ساکت شدن . هیچ نگفتن . ساکت ماندن . سکوت گزیدن . دیگر بار سخن نگفتن . خاموش گشتن از بیم و مانند آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی ). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت .
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم .
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم .
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.
- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن :
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.
جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی .
- دم سنجابی ؛ دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک . (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری ؛ نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .
- دم شام ؛ نفس شبانگاهی . نفس که به هنگام شب کشند :
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش .
- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی ؛ حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است . کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.
زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.
از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی .
- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی ؛ کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی :
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است .
که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت .
- دم صفا ؛ نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید :
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
- دم فروبستن ؛ هیچ نگفتن . سکوت کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی .
- دم فرورفتن ؛ مقابل دم برآمدن است . (آنندراج ). فرورفتن . نفس . رفتن نفس به ریه . حبس شدن نفس در سینه :
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم .
- دم فروگرفتن ؛ خفه کردن . نابود کردن :
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم .
- دم فروگیر ؛ فروگیرنده ٔ نفس . حبس کننده ٔ نفس . که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده :
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ .
- دم فروماندن ؛ فروماندن نفس . حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه . کنایه از وقت نزع و مردن :
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان .
- دم کسی به دم کسی رسیدن ؛ نفس کسی به نفس دیگری رسیدن . با وی همدم و همنفس شدن :
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل .
- || او را در افسون خود درآوردن . تحت تأثیر قرار دادن .
- دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن . خاموش گشتن . بند شدن نفس وی :
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .
- دم کسی گرفتن ؛ خبه شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن . بند آمدن نفس وی : گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان ؛ کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن .(آنندراج ) :
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.
- || کنایه از سلیم النفس بودن است . (از آنندراج ).
- || تن در کاری دادن . (از آنندراج ).
- دم واپسین ؛ نفس آخرین . (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام .
- || آخرین دیدار معشوق . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست .
- || مقلوب دم گرم . نفس گرم و گیرا :
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش .
- همدم ؛ همنفس . موافق . دوست . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
عنان تاب گشت از بر همدمان .
با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم . (گلستان ). رجوع به همدم شود.
- امثال :
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است . (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
تا دم باقی است امید باقی است . (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است . (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی ) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها :
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم .
که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم .
چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم .
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.
نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست .
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ .
نه نه شهباز چه ، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام .
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس .
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی .
- به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی :
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم .
رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن . به کام خود فروکشیدن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم .
چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
- به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن . لاجرعه نوشیدن :
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم .
- تیزدم ؛ دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها :
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم .
- در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن . در مخاطره بودن :
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.
- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن . به کاری بس خطرناک دست یازیدن :
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.
هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.
|| (اصطلاح تصوف ) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد :
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست .
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی .
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش .
سرد است آهم از غم ، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی .
- مبارک دم ؛ فرخنده دم . که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است :
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است .
|| (اصطلاح تصوف ) نفس رحمانی . فیض حق :
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم .
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.
- دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است :
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».
- دم عیسوی ؛ نفسی چون نفس حضرت مسیح . نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد :
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی .
رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی ؛ نفس عیسی . نفس مسیح . نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.
کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.
- || معجزه ٔ عیسی . (ناظم الاطباء) :
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم .
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست .
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان .
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست .
- دم مسیحا ؛ دم عیسی . دم عیسوی . نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم ؛ که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم . مسیحانفس . که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.
رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن ). نفحه . نفح . نفس . بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن .پُف . فوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.
به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.
خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی .
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.
پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم .
- دم آتش ؛ لهیب . زبانه ٔ آتش . دمیدن آتش :
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای .
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است .
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب .
آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.
- دم دمیدن ؛ پف کردن . فوت کردن :
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
- دم صور ؛ نفخ آن . کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.
یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.
بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.
|| (نف مرخم ) دمنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مخفف دمنده . که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). آه که همان نفس است . (آنندراج ) :
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم .
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم .
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم .
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است .
- دم سرد ؛ آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف ) :
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم .
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان .
ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش .
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم .
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.
دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است .
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم .
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم .
از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است .
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.
فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.
دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.
صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب ).
- || ناامیدی . (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی . (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن ؛ آه سرد و حزن آمیز کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن ؛ آه سرد از سینه برآوردن . آه سرد کشیدن :
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.
- دم نیم سوز ؛ دم سنجابی . آه دردناک و سوزناک . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19) :
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
|| افسوس . (برهان ). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم :
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است .
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.
- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم :
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
- دم صبا ؛ باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.
|| آماه و نفخ شکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). نفخ : شکمم دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه ؛ بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
- دم ودود سینه ؛ بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم ) ؛ بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه .
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم .
- || نفس اژدها که دودآلود است :
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه .
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره .
- || طعام پخته . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ : امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است . دم و پوست . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است .
به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی .
- || آه . کنایه است از آه گرم که از سینه برآید :
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان .
- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن ؛ آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن :
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان .
تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.
- دم و دود به راه انداختن ؛ کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن ؛ هیچ در آنجا نپختن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است . (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ): وسن ؛ بیهوش شدن از دم چاه . (تاج المصادر بیهقی ). عرص ؛ دم گرفتن خانه از نم . (تاج المصادر بیهقی ).
- دم چاه گرفتن مقنی را ؛ حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت . حرارت مرطوب : هوا دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن .
|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .
|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش . (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ ؛ بلند شدن بخار آن . برخاستن بخار از آن . (یادداشت مؤلف ).
- دیردم ؛ پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف ).
|| بو و شم و شامه . (ناظم الاطباء). بوی . (غیاث ). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). بوی و رایحه . (لغت محلی شوشتر). نفحه . نکهت . عطر. بوی خوش . بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف ) :
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان .
به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.
چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.
از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی .
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم .
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .
پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.
چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل .
- مشک دم ؛ که نکهت مشک دارد. مشکبوی . (یادداشت مؤلف ) :
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی .
|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری )(از برهان ) (از غیاث ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). نفاخه . منفخه . خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان . (یادداشت مؤلف ). منفاخ . (دهار) :
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم .
درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته ، زر گدازنده مهر.
زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم .
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است .
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن .
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .
|| دهان کوره ٔ گرمابه . (آنندراج ). || دهان . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). دهن . (از فرهنگ جهانگیری ). دهن . دهانه :
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم .
از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن .
نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است .
مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.
- دم جارو ؛ خاکروبه . حواقه . کناسه .خانه روبه . (یادداشت مؤلف ).
- بسته شدن دم کسی را ؛ بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن . (یادداشت مؤلف ) :
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.
- به دم کشیدن ، درکشیدن ، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را ؛ کنایه از گرفتار ساختن وی . به دام انداختن و از پای در آوردن او :
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم .
دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم .
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم .
- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن ؛ بدان کار دست یازیدن . اقدام نمودن به آن :
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان .
- دم کسی را دیدن ؛ با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن . به او رشوه دادن . به او رشوه پنهانی دادن . (یادداشت مؤلف ).
- به دم آشامیدن ؛
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد.
برفتم بسان نهنگ دژم
مرا تیز چنگ و ورا تیز دم .
دلش پر غم و درد بینم همی
لبش خشک و دم سرد بینم همی .
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دم .
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم .
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا به حد اوست مصفا به دم .
یکی چون دو رخ وامق ، دویم چون دو لب عذرا
سیم چون گیسوی مریم ، چهارم چون دم عیسی .
چون به خادم رسیدم به حالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست .
دم پادشاهان امید است و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم .
هم از دمش مسیح شود پران
هم مریم صفیه ز گفتارش .
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون
اصل سخن ها دم است سوی خردمند
معنی باشد سخن به دم شده معجون .
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن .
دوش در مدح و ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش .
رطل دومنی بود به یک دم بکشیدش
آن ماه چنان ساده چنان باده خور آمد.
از خلق تو هرگه به زبان آرم لفظی
چون خلق تو گردد دم از آن لفظ معطر.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دمی و مرا دمی بیش نماند.
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کآب حیات را دمش مایه دهیست معتبر.
ز بهر داروی جان گر دمیم داد رواست
ازآنکه مایه ٔ عیسی دم است و دارو نیست .
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوایی نیابی .
عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه ٔ جاهش سزد.
مرا صبحدم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت .
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمت بدین سردی .
ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5).
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به صدگونه سقم .
دم صبح کاذب بود زودمیر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر.
جنوع ؛ گرفتن دم کودک از گریستن . نَسَم نَسمة؛ دم روح . نسیم ، نَسَم ؛ نفس باد. (منتهی الارب ).و رجوع به نفس شود.
- آتشین دم ؛ که نفسی گرم و آتشین دارد. که نفس و طبعی گیرا و سوزان دارد. پرشور:
از آتشین دمان به فغانی کن اقتدا
صائب اگر تتبع دیوان کس کنی .
و رجوع به آتش نفس شود.
- با همه دم ساختن ؛ با هر نفس دمسازی کردن . با هر نغمه و هر آهنگی سازگاری نمودن :
بدرقه چون گشت عشق از پس پس تاختن
تفرقه چون گشت جمع با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده بود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده مست باش
تات مسلم بود پشت بخم ساختن .
- خوش دم ؛ شاد و خرم و مسرور و شادمان . (ناظم الاطباء).
- || خوش آواز. خوشنوا. خوش خوان :
شود به بستان دستان زن و سرودسرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوش دم .
- دم آتش فشان ؛ کنایه از دم گرم و گیرا، مقابل دم سرد که کنایه از دم افسرده باشد. (آنندراج ).
- دم احیا برافکندن ؛ با نفس عیسوی مرده را زنده کردن :
سر برکند کرم چو کف شه مسیح وار
بر قالب کرم دم احیا برافکند.
- دم بازپسین ؛ واپسین دم . آخرین نفس گاه مرگ . (یادداشت مرحوم دهخدا). نزع . (دهار).
- دم برآمدن ؛ مقابل دم فرورفتن . (آنندراج ). برآمدن نفس . خروج نفس از قفسه ٔ سینه .
- || جان دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
محمدت را همی فروشد سر
چون عطا را همی برآمد دم .
- دم برآمدن از جانور یا کسی ؛ نفس کشیدن وی . نفس زدن او. زنده بودن او :
چنان بد زبس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیایدش دم .
بود مرد علیل را ورمی
وز ورم برنیامدیش دمی .
- || ساکت و خاموش برجای ماندن :
چو بانگ خیزد کامد امیر ابویعقوب
ز هیچ جانور از بیم برنیاید دم .
- || کنایه از برآمدن نفس آخر و مردن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیاید ترسم که دم برآید.
- دم برآوردن ؛ دم زدن . نفس زدن . نغم . زفر. (منتهی الارب ) :
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم .
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه .
ترسم ز نفاق آینه هم
زآن نتوانم که دم برآرم .
در این دریا سر از غم برمیاور
فروخور غوطه و دم برمیاور.
از غیرت اینکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی .
- || افشای راز نمودن . کنایه از حرف زدن و به تکلم درآمدن است . به حرف آغازیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). به سخن درآمدن . لب به سخن گشودن :
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.
از خاصگان دمی است مرا سر بمهر عشق
هرجا که محرمی است دم آنجا برآورم .
گفتا به عزت عظیم وصحبت قدیم که دم برنیارم و قدم برندارم . (گلستان ).
- دم برآوردن با کسی ؛ در مصاحبت او گذراندن . با او همنشین و همنفس شدن . همدم وار زیستن :
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید.
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت .
بی حاصل است ما را اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد.
- دم برآوردن چشمه ٔ خورشید ؛ دمیدن صبح و سر زدن خورشید.
- دم برافکندن ؛ نفس دادن . با نفس خود جایی را آلودن :
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند.
- دم برانداختن ؛ دم بر هم زدن .کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
همان شیردل دم برانداختش
شکاری زبون دیده نشناختش .
- دم بر دم اوفتادن ؛ تندتند نفس زدن . نفس تند و پیاپی زدن :
وقت است اگر درآیی و لب بر لبم نهی
چندم به جستجوی تو دم بر دم اوفتد.
- دم برزدن ؛ نفس زدن . دم زدن . نفس کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تقتر. (منتهی الارب ).
- || برآسودن . استراحت . نفس تازه کردن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
ببودند یک هفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند.
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند.
چو از راه نزدیک آن در شدند
ببودند بر کوه ودم برزدند.
- دم بر کسی شمردن ؛ ساعات و دقایق عمر وی را حساب کردن . ناپایدار کردن زندگی کسی . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب و روز باشد که می بگذرد
دم چرخ بر تو همی بشمرد.
- دم بر هم زدن ؛ دم برانداختن . کنایه از مانده کردن و دم گیر ساختن . (آنندراج ) :
چو شیری که آتش ز دم درزند
دم مازیان را به هم برزند.
رجوع به ترکیب دم برانداختن شود.
- دم به خود کردن ؛ کنایه از خاموش ماندن (آنندراج ). دم بستن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 129) :
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود کرد صراحی و سر خویش گرفت .
- دم به شمار اوفتادن ،یا نفس به شماره افتادن ؛ کنایه از حالت نزع .(آنندراج ) :
در کام شعله دم به شمار اوفتاده است
برمی زند هنوز ز خامی کباب ما.
دم بشمار چون فتد در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان ناله ٔ بی حساب را.
- دم تسلیم ؛کنایه از خاموشی است . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (ازغیاث ) (از انجمن آرا) :
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش .
- || تفویض . (ناظم الاطباء).
- || رضاطلبی و فرمانبرداری . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنجمن آرا). رضاطلبی . (غیاث ). فرمانبرداری . (آنندراج ).
- || هنگام مردن . (ناظم الاطباء). وقت مردن و جان سپردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- دم چن ؛ کنایه از تعریف کردن و خوش آمدگویی است ، چه چن به معنی خوب و ماه آمده است که قمر باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم چو مریم برآوردن ؛ کنایه از حرف زدن . شعر گفتن . به سخن آغازیدن . دم برآوردن . مقابل دم فروبستن :
هر دم مرا به عیسی تازه ست حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم .
- دم خویش شمردن ؛ حساب لحظات عمر کردن . دقایق زندگی را شمار کردن :
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
- دم درآوردن ؛ نفس کشیدن . برآوردن نفس . بیرون آوردن هوا از ریتین . زهیر. مقابل شهیق . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم درکشیدن ؛ نفس فروبردن . دم فروبردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || سکوت کردن . ساکت شدن . هیچ نگفتن . ساکت ماندن . سکوت گزیدن . دیگر بار سخن نگفتن . خاموش گشتن از بیم و مانند آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی برآشفت و دم درکشید.
چو پیران ز گیو این سخنها شنید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.
اصحاب اطراف بدو می نگرند و دم درکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). امیران غور به خدمت آمدند...از وی بترسیدند و دم درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). به سخن بونصر قویدل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید. (تاریخ بیهقی ). من بعد از آن هندوان دم درکشیدند و از آن ولایت طمع بازبریدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
دلا بر سر چو گردون چند پویی
قراری گیر و دم درکش زمین وار.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد و پرهیزت .
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زآنکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم .
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست و آن دم هم نمی بینم .
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند.
- || کنایه از قطع شدن نفس و مردن :
به برگستوان برزدش بردرید
تکاور بلرزید و دم درکشید.
جهان به حیله دم اندرکشید چون نقطه
اجل به کینه دهان بازکرد چون منقار.
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم درکشی .
- دم سنجابی ؛ دم نیم سوز. آه دردناک و سوزناک . (ناظم الاطباء).
- دم سیسنبری ؛ نفس و دم شفابخش مانند سیسنبر که عقرب زده را شفا می دهد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .
- دم شام ؛ نفس شبانگاهی . نفس که به هنگام شب کشند :
تا یاد رخی گشته چراغ دل تأثیر
پای کمی از صبح ندارد دم شامش .
- دم شمردن یا دم شمردن بر کسی ؛ حساب کردن دقایق و ساعات عمر. کنایه از موقت بودن زندگی و گذرنده بودن عمر و ناپایداری آن است . کنایه از کوتاهی و موقتی بودن عمر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سرانجام هر زنده مردن بود
خود این زندگی دم شمردن بود.
که نیک و بد اندر جهان بگذرد
زمانه دم ماهمی بشمرد.
زمانه بر او دم همی بشمرد
بیاید که بر شیر نر بگذرد.
از این در درآید از آن بگذرد
زمانه بر او دم همی بشمرد.
دو گونه همی دم زند سال و ماه
یکی دم سپید و یکی دم سیاه
بر این هر دو دم کو برآرد همی
یکایک دم ما شمارد همی .
- دم شمرده بودن خدا (خداوند) بر کسی ؛ کنایه از معین کرده بودن دقایق و لحظات طول عمر و زندگی وی :
دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است .
که بر تو دم شمرده ست و نبشته
خدای کردگار غیب دانت .
- دم صفا ؛ نفس که از روی خلوص و پاکی و صفا برآید :
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا.
- دم فروبستن ؛ هیچ نگفتن . سکوت کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی .
- دم فرورفتن ؛ مقابل دم برآمدن است . (آنندراج ). فرورفتن . نفس . رفتن نفس به ریه . حبس شدن نفس در سینه :
زبس خروش برافتاده کوه را لرزه
زبس نهیب فرورفته آسمان را دم .
- دم فروگرفتن ؛ خفه کردن . نابود کردن :
سکته را ماند بیم و فزغش روز نبرد
که به یک ساعت بر مرد فروگیرد دم .
- دم فروگیر ؛ فروگیرنده ٔ نفس . حبس کننده ٔ نفس . که نفس را بگیرد. که جلو نفس را سد کند.خفه کننده :
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ .
- دم فروماندن ؛ فروماندن نفس . حبس شدن نفس در قفسه ٔ سینه . کنایه از وقت نزع و مردن :
یارب آن دم که دم فروماند
ملک الموت واقف و شیطان .
- دم کسی به دم کسی رسیدن ؛ نفس کسی به نفس دیگری رسیدن . با وی همدم و همنفس شدن :
گر رسدت دم به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل .
- || او را در افسون خود درآوردن . تحت تأثیر قرار دادن .
- دم کسی فرورفتن ؛ ساکت شدن . خاموش گشتن . بند شدن نفس وی :
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم .
- دم کسی گرفتن ؛ خبه شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خفه شدن . بند آمدن نفس وی : گویند پرویز خسرو در مستی دمش بگرفت و بکشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم مردان ؛ کنایه از استعانت و استمداد باشد از ارواح مقدسه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم ؛ کنایه از رضا شدن و قبول کردن است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دم نرم داشتن ؛ کنایه است از به اندک گرمی حریف از جا رفتن .(آنندراج ) :
با جوهر مردی اند هرچند ولیک
چون خنجر مومی دم نرمی دارند.
- || کنایه از سلیم النفس بودن است . (از آنندراج ).
- || تن در کاری دادن . (از آنندراج ).
- دم واپسین ؛ نفس آخرین . (ناظم الاطباء). کنایه است از دم نزع . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام .
- || آخرین دیدار معشوق . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- گرم دم ؛ که دمی گرم دارد. که نفس وی گرم و گیراست .
- || مقلوب دم گرم . نفس گرم و گیرا :
گر برفکنم گرم دم خویش به گوگرد
بی پود زگوگرد زبانه زند آتش .
- همدم ؛ همنفس . موافق . دوست . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
عنان تاب گشت از بر همدمان .
با طایفه ٔ جوانان صاحبدل همدم و همقدم بودم . (گلستان ). رجوع به همدم شود.
- امثال :
آدم آه است و دم ؛ آدمی زود تواند مردن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
در زمستان دود به از دم است . (امثال و حکم دهخدا).
دمتان دم باشد ؛ کنایه از دعا کردن و بقای مجلس و گذراندن به خوشی و خوشوقتی است و عربی آن طوبی لکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
تا دم باقی است امید باقی است . (امثال و حکم دهخدا).
هر جا دود است دم است . (از امثال و حکم دهخدا).
|| نفس سوزان و شعله ور. دم اژدها (یا مار یا ارقم یا افعی ) که چون بر کسی یا چیزی رسد منکوب و خشک کند. کام و دهان اژدها :
بغرید باز اژدهای دژم
همی آتش افروخت گفتی به دم .
که بخت بد است اژدهای دژم
به دام آورد شیر شرزه به دم .
چنین گفت کان اژدهای دژم
کجا خواست گیتی بسوزد به دم .
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
خردمند گویا ندارد بها
که دارد سر اندر دم اژدها.
نداند کسی کان سپهبد کجاست
بر ابرست یا در دم اژدهاست .
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک پلنگ .
نه نه شهباز چه ، که گنجشکم
کز دم اژدها گریخته ام .
خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس
کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس .
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی .
- به دم آهیختن کسی را ؛ کنایه است از گرفتار ساختن و از پای درآوردن وی :
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهیخت گفتی به دم .
رجوع به ترکیب به دم کشیدن شود.
- به دم کشیدن (برکشیدن ، درکشیدن ) اژدها چیزی یا کسی را ؛ با نفس خود بسوی دهان کشیدن و بلعیدن . به کام خود فروکشیدن .(یادداشت مرحوم دهخدا) :
بیامد ز کوه اژدهای دژم
کشید آن جهانبین ما را به دم .
چو آن اژدهابرز او رابدید
به دم سوی خویشش همی برکشید.
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.
همی جست اسب از گزندش رها
به دم درکشید اسب را اژدها.
- به دم کشیدن ؛ با دم و نفس مایعی را نوشیدن . لاجرعه نوشیدن :
از پسر نردباز داو گرانتر ببر
وز دوکف سادگان ساتگنی کش بدم .
- تیزدم ؛ دم تیز. نفس تند. نفس تیز و سوزان چون نفس اژدها :
چو رستم بدان اژدهای دژم
نگه کرد بر یال آن تیزدم .
- در دم اژدها بودن ؛ کنایه است از در معرض خطر قرار داشتن . در مخاطره بودن :
به لادن سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها.
- در دم اژدها یا مار شدن (آمدن ) ؛ خود را به خطر افکندن . به کاری بس خطرناک دست یازیدن :
به مردی شوی در دم اژدها
کنی خواهران را ز ترکان رها.
هرآن کس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها.
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها.
رهی را شدن در دم مار و شیر
از آن به که بر شاه باشددلیر.
|| (اصطلاح تصوف ) نفس اولیاء و کاملان که در مریض دمند تا شفا یابد و در ناقص دمند تا کامل گردد :
زانکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست .
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی .
هرکه دمی دارد از انفاس او
می شنود تا به قیامت خروش .
سرد است آهم از غم ، گرم است سینه از دم
سلمان کشید ازین سان بسیار گرم و سردی .
- مبارک دم ؛ فرخنده دم . که نفسی گرم و گیرا دارد. که دارای نفسی فرخنده و مبارک است :
درین شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چو اویی کم است .
|| (اصطلاح تصوف ) نفس رحمانی . فیض حق :
چون دم اهل جنان کآن به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم .
هین چه لاف است اینکه از تو مهتران
درنیاوردند اندر خاطر آن
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی ا ست
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد.
- دم بی منتها ؛ کنایه از عشق است :
خود ز بیم این دم بی منتها
بازخوان «فابین ان یحملنها».
- دم عیسوی ؛ نفسی چون نفس حضرت مسیح . نفسی که در پاکی و شفابخشی و زنده سازی چون نفس عیسی بن مریم باشد :
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی .
رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- دم عیسی ؛ نفس عیسی . نفس مسیح . نفس مسیح که به پاکی و احیای اموات شهره است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفا.
کجا رسد دم عیسی به گرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان به عاشقان آورد.
- || معجزه ٔ عیسی . (ناظم الاطباء) :
فعل دم عیسی هست انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را.
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او می خواند هردم .
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کند کاین دم از اوست .
نیست مسلم مرا بی کلهت سروری
مرغ گلین کی شود بی دم عیسی روان .
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست .
- دم مسیحا ؛ دم عیسی . دم عیسوی . نفس حضرت مسیح که مرده زنده گرداند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد. (سندبادنامه ص 242). رجوع به ترکیب دم عیسی شود.
- مسیحادم ؛ که نفسی جانبخش چون مسیحا دارد. عیسی دم . مسیحانفس . که چون عیسی نفس او مرده زنده کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو در تو درد نبیند که را دوا بکند.
رجوع به ترکیب دم عیسی و مسیحادم شود.
|| اسم از دمیدن (ریشه ٔ مضارع دمیدن ). نفحه . نفح . نفس . بادی که از دهان کنند در نای و شیپور و مانند آن .پُف . فوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بفرمود تا رخش را زین کنند
دم اندر دم نای رویین کنند.
به دم پوستها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد.
خاطر مریم است حامل بکر
که دمش از صبا فرستادی .
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
در او دم چو غنچه دمی از وفا
که از خنده افتد چو گل بر قفا.
پروانه ٔ او گر برسد در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم .
- دم آتش ؛ لهیب . زبانه ٔ آتش . دمیدن آتش :
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیز پای .
گه بزم دریا دو دست من است
دم آتش از برنشست من است .
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زین سپس ناگزیر.
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب .
آب هرآهن و سنگ ار بشود نیست عجب
که دم آتش طور از ید بیضا شنوند.
- دم دمیدن ؛ پف کردن . فوت کردن :
بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .
آن کوشک را از جا بکند و در هوا بینداخت چنانکه نیست شد دمی بدمید چنانکه خاکهای آن را باد ببرد. (قصص الانبیاء ص 103).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
- دم صور ؛ نفخ آن . کنایه از هنگام دمیدن صور اسرافیل است . (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
کرمت میت را چون دم صور
زنده گرداند کلکت به صریر.
یک دمت غم مباد تا دم صبح
دیر زی تا که صور دم دارد.
بکشند اولت به یک دم صور
وز دم دیگرت قصاص دهند.
|| (نف مرخم ) دمنده . (شرفنامه ٔ منیری ). مخفف دمنده . که در چیزی بدمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) آه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). آه که همان نفس است . (آنندراج ) :
افسرده شد از دم دهانم دم چشم
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم .
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
نم و دم تیره کند آینه وین آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند.
هر خشک و تر که یافتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم .
سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه ٔ خورشید فسرداز دمم .
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است .
- دم سرد ؛ آه سرد. (ناظم الاطباء). باد سرد. صعداء. (یادداشت مؤلف ) :
گویند کز آتش تپش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم با دم سردم .
ایا بر دوستان خویش فرخ روی و فرخ پی
ز عزم تو دم سرد است بهره ٔ دشمن نادان .
ز نادیدن یوسفش درد بیش
سرشکش فزون و دم سرد بیش .
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد و نه گرم کوره ها همه دم .
با دم سرد و چشم گریان پیر
گفت هذالمن یموت کثیر.
دم سردی که می کشد مردم
همه زین برکشیده ایوان است .
گفتم ز دم سرد رهان یک بارم
باآنکه نکرد گفت منت دارم .
تا از دم سرد کی رهاند یارم
حالی دم گرم می نهد در بارم .
از دم سردم نفس به کوه درافتاد
لرزه ٔ دریا به کوهسار برافکند.
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید.
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزور نکوتر است .
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا
کز دم کژدم دم سردم ترا بدتر بود.
فتاده با تب گرم و دم سرد
مرا با محنتم بگذار و برگرد.
دهن پرخنده ٔ خوش چون توان کرد
در او یا خنده گنجد یا دم سرد.
صعداء؛ دم سرد دراز. (منتهی الارب ).
- || ناامیدی . (ناظم الاطباء).
- || حرف نومیدی . (ناظم الاطباء).
- دم سرد از دل پردرد کشیدن ؛ آه سرد و حزن آمیز کشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم سرد زدن ؛ آه سرد از سینه برآوردن . آه سرد کشیدن :
تو بهانه می کنی و ما ز درد
می زنیم از سوز دل دمهای سرد.
- دم نیم سوز ؛ دم سنجابی . آه دردناک و سوزناک . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 19) :
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
|| افسوس . (برهان ). || باد. (ناظم الاطباء). نسیم :
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است .
بدو گفت طوس ای جهاندیده پیر
هوا گشت پاک از دم زمهریر.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پره ٔ آسیا.
وز بس دم دی مهی عدو را
بر چهره نمکستان گشاید.
- دم باد؛ وزش باد. وزش نسیم :
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست .
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
گل را چو دم باد صبا خار نهاد
از پوست برون آمد و بر خاک افتاد.
- دم صبا ؛ باد صبا. باد خنک که از جانب شمال شرقی وزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برداشت فر او دوگروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا.
|| آماه و نفخ شکم . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). نفخ : شکمم دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). || هوا. پناد. (ناظم الاطباء). هوا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بخار و بخارتنور. (ناظم الاطباء). حرارت مرطوب که از چیزی خیزد: دم چاه ؛ بخار آن (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ
چو قوس قزح بد که تابد ز میغ.
- دم ودود سینه ؛ بخاری که از سینه برآید. کنایه است از آه که از سینه خیزد. (یادداشت از مرحوم دهخدا).
- دم و دود (دود و دم ) ؛ بخار و دود. دود وبخار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شبی همچو بر روی دیو سیاه
فشانده دم و دود دوزخ گیاه .
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم .
- || نفس اژدها که دودآلود است :
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه .
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره .
- || طعام پخته . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از علائم و آثار طبخ : امشب دم و دود در مطبخ نیست ؟؛ یعنی اثری از پخت و پز نیست ؟
- || کنایه است از مجلسی که جمعی از یاران موافق باشند و اسباب مجلسشان از قبیل قهوه و قلیان و تریاکیان را تریاک و شرابخواران را شراب و اگر زمستان است آتش آماده و مهیا باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).
- || کنایه است از ملزومات زندگانی و آنچه برای ضیافت و مهمانداری لازم است . دم و پوست . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
تا بود پهلوی چربی با تو هرکس یار تست
چشم مردم بر دم و دودت چو شمع محفل است .
به عهد ما ز گرم و سرد دنیا دیدگان واله
بجز غلیان و تنباکو ندارد کس دم و دودی .
- || آه . کنایه است از آه گرم که از سینه برآید :
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان .
- دم و دود از کسی یا قومی برآوردن ؛ آنها را به آتش کشیدن و مغلوب و نابود کردن :
چو بازآیم ایدر ببندم میان
برآرم دم و دود از ایرانیان .
تو فرزند دیدی به مردی چه کرد
برآورد از ایشان دم و دود و گرد.
- دم و دود به راه انداختن ؛ کنایه است از طعامی پختن و وسایل پذیرایی فراهم آوردن برای مهمانی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دم و دودی در مطبخی نبودن ؛ هیچ در آنجا نپختن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| هوای سنگین و ناسازگار. ماده ٔ سیال غیرمرئی در فضا. گاز: این زیرزمین دم دارد. دم چاههای کهنه مهلک است . (یادداشت مرحوم دهخدا).بخار شبستان و اتاقهای متروک . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ): وسن ؛ بیهوش شدن از دم چاه . (تاج المصادر بیهقی ). عرص ؛ دم گرفتن خانه از نم . (تاج المصادر بیهقی ).
- دم چاه گرفتن مقنی را ؛ حالت خفگی پیدا کردن وی از گاز موجود در چاه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| گرمای با رطوبت . حرارت مرطوب : هوا دم کرده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یافتم باغی پرشمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن .
|| فارسی است به معنی گرماو حرارت مطلق هم آمده است و دمه عربی معرب از این دم است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دل کنم مجمر سوزان وجگر دود سیاه
دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم .
|| ریختن برنج پلو و غیره را از پلوپالا به دیگ تا تمام پخته شود. (لغت محلی شوشتر). طبخ با حرارتی پست تر از حرارت جوش . (ناظم الاطباء). و رجوع به دم کردن و دم کشیدن و دم بردن شود.
- دم بالا دادن دیگ ؛ بلند شدن بخار آن . برخاستن بخار از آن . (یادداشت مؤلف ).
- دیردم ؛ پلاو یا چای که دیر دم کشد. (یادداشت مؤلف ).
|| بو و شم و شامه . (ناظم الاطباء). بوی . (غیاث ). بوی باشد که به تازی شم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). بوی و رایحه . (لغت محلی شوشتر). نفحه . نکهت . عطر. بوی خوش . بوی خوش که همراه نسیم آید. (یادداشت مؤلف ) :
ز رنگ لاله ٔ او وز دم بنفشه ٔ او
جهان نگارنمای است و باد مشک افشان .
به باغی کز آب و گلش بازیابی
نسیم گلاب و دم مشک اذفر.
چون باد بر آن دو زلف چیری گیرد
آفاق دم عود قمیری گیرد.
از آن جامه هر کو شبی داشتی
دم عنبرش مغز انباشتی .
فخر من بنده ز خاک در احمد بینند
لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.
آسمان شیشه ٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم .
ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری .
پیاز و سیربه بینی بری و می بویی
از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد.
چون تاب گرفت زلف سنبل
آورد صبا دم قرنفل .
- مشک دم ؛ که نکهت مشک دارد. مشکبوی . (یادداشت مؤلف ) :
درع بش آتش جبین گنبدسرین آهن کتف
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادبوی .
|| آلت انبان مانند که بدان در کوره ٔ زرگری و آهنگری و جز آن می دمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری )(از برهان ) (از غیاث ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم آهنگران است که آنرا دمه و به تازی منفخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). نفاخه . منفخه . خیکچه که بدان باد دمند آهنگران و زرگران و مسگران و جز آنان . (یادداشت مؤلف ). منفاخ . (دهار) :
نه سنگ و نه آتش نه سندان و دم
چو بشنید گشتاسب زوشد دژم .
درآورد و آهنگران ده هزار
بفرمان پیروزگر شهریار.
سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته ، زر گدازنده مهر.
زبان و نفس دود و آتش بهم
دهان کوره ٔ آتش و سینه دم .
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است .
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
زشت بود در دکان کوره و دم داشتن .
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .
|| دهان کوره ٔ گرمابه . (آنندراج ). || دهان . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). دهن . (از فرهنگ جهانگیری ). دهن . دهانه :
چه گویم از آن اژدهای دژم
که هشتاد گز بود از دم به دم .
از دورجای گیاه پوسیده می آوردند که روزگار گذشته باران آن را در آن صحرا انداخته بود و آن را آب می زدند و پیش ستور می انداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
از در کم کامگان لاف فزونی زدن
وزدم لایفلحان نوش نعم داشتن .
نیش و نوش جهان که پیش و پس است
در دم و در دم یکی مگس است .
مرد اگر در دم ددان باشد
به که هم صحبت بدان باشد.
- دم جارو ؛ خاکروبه . حواقه . کناسه .خانه روبه . (یادداشت مؤلف ).
- بسته شدن دم کسی را ؛ بسته شدن دهان و کنایه از خاموش و ساکت شدن . (یادداشت مؤلف ) :
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کآمد به گوش ایشان آواز شیر نر.
- به دم کشیدن ، درکشیدن ، برکشیدن کسی یا حیوانی یا چیزی را ؛ کنایه از گرفتار ساختن وی . به دام انداختن و از پای در آوردن او :
کمندی به فتراک او شست خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم .
دل خرم از یاد او شد دژم
همی پیل را درکشیدی به دم .
کمندش چو تن راست کردی به خم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم .
- در (اندر) دم چیزی یا کاری رفتن ؛ بدان کار دست یازیدن . اقدام نمودن به آن :
خورش چون بدین گونه داری به خوان
چنان رفتی اندر دم هفتخوان .
- دم کسی را دیدن ؛ با دادن چیزی کسی را برای مقصودی حاضر کردن . به او رشوه دادن . به او رشوه پنهانی دادن . (یادداشت مؤلف ).
- به دم آشامیدن ؛