دلپذیر
لغتنامه دهخدا
دلپذیر. [ دِ پ َ ] (ن مف مرکب ) دل پذیر. دل پذیرفته . که دل آنرا بپذیرد. دلاویز است که مطلوب و مرغوب و دلخواه باشد. (برهان ) (آنندراج ). پذیرفته ٔ دل و آنکه حرکات و سکنانش مقبول دلها باشد. (از شرفنامه ٔ منیری ). دل نشین . دلخواه . دلچسب . محبوب . مطبوع و پسندیده . مقبول و موافق میل و خاطر و مرغوب و محبوب و دلخواه و منظور و خاطرنواز و خوب و نیک . (ناظم الاطباء). مطلوب :
بسی خوب جایست و بس دلپذیر
که آبش گلابست وخاکش عبیر.
ببردند چیزی که بد دلپذیر
فرستاد تا خره ٔ اردشیر.
هماننده ٔ شهریار اردشیر
فزاینده وفرخ و دلپذیر.
ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خره ٔ اردشیر.
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد بد شاه را دلپذیر.
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر.
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر.
چو دید آن بر و چهره ٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالید شیر.
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست این سخنها همه دلپذیر.
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر
اگر چه نباشد سخن دلپذیر.
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگوئی همی یک سخن دلپذیر.
سخنها چو بشنید ازو اردشیر
همه مهرجوینده و دلپذیر.
چوآگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر.
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر.
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
گمان نکو بردی ای دلپذیر
ولیکن گمانت کمان بد نه تیر.
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده ٔ دست چابک دبیر.
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از رنگ همرنگ قیر.
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.
بی شکی از بهشت همی آید
این دلپذیر و نادره معنی ها.
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز به دلپذیر دهددل سپار دل .
گفتا به روزگار بیابی وصال ما
منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست .
پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258).
دلم گر برد زلفت دلپذیر است
که هندو را ز دزدی ناگزیر است .
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دلپذیر نبود.
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر.
پراکنده ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر.
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر.
ناخوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است .
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر.
دلی گر بدست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشتست و پستان در او جوی شیر.
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری .
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است .
- بزم دلپذیر ؛ بزم خوش :
شراعی بزد بر لب آبگیر
بیاراست بزمی خوش و دلپذیر.
- بیان دلپذیر ؛ بیان دلنشین :
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.
- پند دلپذیر ؛ پند که به دل نشیند. پند نیک :
به تو همی نرسد پند دلپذیرم ازآنک
تو بی تمیز به گوش خرد گران شده ای .
- جامه ٔ دلپذیر ؛ جامه ٔ دلپسند :
برو طشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاکتر جامه ٔ دلپذیر.
- جواب دلپذیر ؛ جواب موافق طبع :
خود کسی باجود او ماند فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زد جواب دلپذیر.
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی نداده ست کس دلپذیر.
- خط دلپذیر ؛ خط خوش :
یکی نامه بنوشت خوش بر حریر
بدان خط شایسته و دلپذیر.
- دلپذیر آمدن ؛ مطبوع طبع واقع شدن :
سخن بشنوی بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر.
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر آمد
تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم .
- دلپذیر شدن ؛ مطبوع شدن .مقبول طبع واقع شدن :
هم آنگاه شدشاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر.
همی نام جست از دهان هجیر
مگر کآن سخنها شود دلپذیر.
- دلپذیر کردن ؛ دلپسند نمودن . مطبوع ساختن . مقبول قرار دادن :
بر این برشدن بنده را دست گیر
مر این پرگنه را توکن دلپذیر.
- دل ناپذیر ؛ نامطبوع . نادلپذیر : رسل را به معاذیر دل ناپذیر بازمی گردانید. (جهانگشای جوینی ).
- سخن دلپذیر ؛ سخن شیرین و شایسته و دلنشین و مطبوع طبع. سخن پذیرفتنی :
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته ٔ دلپذیر.
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایسته ٔ دلپذیر.
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد و دلپذیر.
ز فردوسی اکنون سخن یادگیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوشدل شد و بازگشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229).
- شاه دلپذیر ؛ شاه شایسته . شاه مقبول عامه :
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیک اختر دلپذیر.
- صورت دلپذیر ؛ صورت زیبا:
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته برو صورتی دلپذیر.
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته براو صورت دلپذیر.
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو صورت خوب گیر.
- غزل دلپذیر ؛ غزل دلنشین :
مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
- نادلپذیر ؛ نامطبوع . نامقبول . سخن درشت . ناروا. ناملایم :
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر.
بدو گفت شاه ای زن آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری .
- نامه ٔ دلپذیر ؛ نامه ٔ مطبوع و مقبول :
ولیکن بدین نامه ٔ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
بزرگان که این نامه ٔ دلپذیر
شنیدند از گفت فرخ دبیر.
بسی خوب جایست و بس دلپذیر
که آبش گلابست وخاکش عبیر.
ببردند چیزی که بد دلپذیر
فرستاد تا خره ٔ اردشیر.
هماننده ٔ شهریار اردشیر
فزاینده وفرخ و دلپذیر.
ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خره ٔ اردشیر.
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد بد شاه را دلپذیر.
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر.
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر.
چو دید آن بر و چهره ٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالید شیر.
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست این سخنها همه دلپذیر.
تو بشنو ز گفتار دهقان پیر
اگر چه نباشد سخن دلپذیر.
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگوئی همی یک سخن دلپذیر.
سخنها چو بشنید ازو اردشیر
همه مهرجوینده و دلپذیر.
چوآگه شد از هفتواد اردشیر
نبود آن سخنها ورا دلپذیر.
اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد
حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر.
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
گمان نکو بردی ای دلپذیر
ولیکن گمانت کمان بد نه تیر.
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده ٔ دست چابک دبیر.
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از رنگ همرنگ قیر.
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر.
بی شکی از بهشت همی آید
این دلپذیر و نادره معنی ها.
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز به دلپذیر دهددل سپار دل .
گفتا به روزگار بیابی وصال ما
منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست .
پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258).
دلم گر برد زلفت دلپذیر است
که هندو را ز دزدی ناگزیر است .
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دلپذیر نبود.
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر.
پراکنده ای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر.
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر.
ناخوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است .
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر.
دلی گر بدست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
کنار و بر مادر دلپذیر
بهشتست و پستان در او جوی شیر.
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری .
حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است .
- بزم دلپذیر ؛ بزم خوش :
شراعی بزد بر لب آبگیر
بیاراست بزمی خوش و دلپذیر.
- بیان دلپذیر ؛ بیان دلنشین :
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر.
- پند دلپذیر ؛ پند که به دل نشیند. پند نیک :
به تو همی نرسد پند دلپذیرم ازآنک
تو بی تمیز به گوش خرد گران شده ای .
- جامه ٔ دلپذیر ؛ جامه ٔ دلپسند :
برو طشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاکتر جامه ٔ دلپذیر.
- جواب دلپذیر ؛ جواب موافق طبع :
خود کسی باجود او ماند فقیر اندر جهان
کس بدین فتوی نداند زد جواب دلپذیر.
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی نداده ست کس دلپذیر.
- خط دلپذیر ؛ خط خوش :
یکی نامه بنوشت خوش بر حریر
بدان خط شایسته و دلپذیر.
- دلپذیر آمدن ؛ مطبوع طبع واقع شدن :
سخن بشنوی بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر.
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر آمد
تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم .
- دلپذیر شدن ؛ مطبوع شدن .مقبول طبع واقع شدن :
هم آنگاه شدشاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر.
همی نام جست از دهان هجیر
مگر کآن سخنها شود دلپذیر.
- دلپذیر کردن ؛ دلپسند نمودن . مطبوع ساختن . مقبول قرار دادن :
بر این برشدن بنده را دست گیر
مر این پرگنه را توکن دلپذیر.
- دل ناپذیر ؛ نامطبوع . نادلپذیر : رسل را به معاذیر دل ناپذیر بازمی گردانید. (جهانگشای جوینی ).
- سخن دلپذیر ؛ سخن شیرین و شایسته و دلنشین و مطبوع طبع. سخن پذیرفتنی :
چو بشنید گردن فراز اردشیر
سخنهای بایسته ٔ دلپذیر.
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایسته ٔ دلپذیر.
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد و دلپذیر.
ز فردوسی اکنون سخن یادگیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
این هر دو مهتر سخنان دلپذیر گفتند تا غازی خوشدل شد و بازگشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229).
- شاه دلپذیر ؛ شاه شایسته . شاه مقبول عامه :
یکی موبدی گفت با اردشیر
که ای شاه نیک اختر دلپذیر.
- صورت دلپذیر ؛ صورت زیبا:
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته برو صورتی دلپذیر.
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته براو صورت دلپذیر.
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو صورت خوب گیر.
- غزل دلپذیر ؛ غزل دلنشین :
مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.
- نادلپذیر ؛ نامطبوع . نامقبول . سخن درشت . ناروا. ناملایم :
بدو گفت طوس ای سپهدار پیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر.
بدو گفت شاه ای زن آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری .
- نامه ٔ دلپذیر ؛ نامه ٔ مطبوع و مقبول :
ولیکن بدین نامه ٔ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
بزرگان که این نامه ٔ دلپذیر
شنیدند از گفت فرخ دبیر.