ترجمه مقاله

دلارای

لغت‌نامه دهخدا

دلارای . [ دِ ] (نف مرکب ) دل آرای . دل آرا. دلارا. دل آراینده . آراینده ٔ دل . شادکننده ٔ دل . آنچه یا آنکه سبب شادی نشاط و سرور شخص شود :
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم .

فردوسی .


پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .

فردوسی .


چو سرو دلارای گردد بخم
خروشان شود نرگسان دژم .

فردوسی .


الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.

فردوسی .


الا یا دلارای چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.

فردوسی .


چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلارای تاج .

فردوسی .


کسی کو به رامش سزای من است
به دانش دلارای رای من است .

فردوسی .


بدین شارسان اندرون جای کرد
دلارای را کشورآرای کرد.

فردوسی .


ز سرو دلارای چنبر کند
سمنبرگ را رنگ عنبر کند.

فردوسی .


که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست .

فردوسی .


بفرمود تا بازگردد سپاه
بیامد به کاخ دلارای شاه .

فردوسی .


چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دلارای و آن خوب چهره سپاه .

فردوسی .


شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دلارای بر پای دید.

فردوسی .


دلارای عهدی ز نوشین روان
به هرمزد ناسالخورده جوان .

فردوسی .


خروشی برآمد بزاری ز روم
که بگذاشتند آن دلارای بوم .

فردوسی .


بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود.

فردوسی .


اگرچند باشد سرافراز شاه
به دستور گردد دلارای گاه .

فردوسی .


مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست .

اسدی .


همین بزمگاه دلارای اوست
در این نغز تابوت هم جای اوست .

اسدی .


از آن پس برای دلارای زن
سرهفته شد با پدر رای زن .

اسدی .


نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .

سوزنی .


مه به شبگیر حقیقت ندهد نور چنان
که رخ خوب دلارای تو از زلف چو قیر.

سوزنی .


اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون قد دلارای تو باشد.

سعدی .


ای روی دلارایت مجموعه زیبائی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم .

سعدی .


صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک
صورت حال من از شرح و بیان می گذرد.

سعدی .


آراستی از آفت نازت دل عرفی
ای ناز دلارای تو آرایش آفت .

عرفی (از آنندراج ).


سربسر فاختگان حلقه ٔ بیرون درند
سرکش افتاده زبس سرو دلارای کسی .

عرفی (از آنندراج ).


سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه ٔ سودای او مرا.

عرفی (از آنندراج ).


رجوع به دلارا شود.
- دلارای مرد ؛ مرد دلارای . مایه ٔ تسلی خاطر. قراربخش جان :
به بهرام گفت ای دلارای مرد
توانگر شدی گرد بیشی مگرد.

فردوسی .


به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردون گردان چه کرد.

فردوسی .


- دلارای کردن ؛ دلپذیر کردن . مایه ٔ شادی خاطر کردن :
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلارای کن .

فردوسی .


مرآن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.

اسدی .


|| معشوق . محبوب :
نیست دلارای دلا! رای من
چون بر من نیست دلارای من .

سوزنی .


|| (اِخ ) به روایت فردوسی در شاهنامه ، نام همسر داراو مادر روشنک است :
دلارای چون این سخنها شنید
یکی باد سرد ازجگر برکشید.

فردوسی .


ترجمه مقاله