دست خوش
لغتنامه دهخدا
دست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). شخصی که مسخره باشد. (غیاث ) (آنندراج ). مسخرگی . (برهان ) (انجمن آرا). آنکه مورد مسخره واقع شود. که مورد ریشخند قرار گیرد. || کنایه ازعاجز و زبون و زیردست . (برهان ) (انجمن آرا). مغلوب .(از غیاث ). مغلوب و زبون . (آنندراج ). || دست زیر بودن یعنی در تحت حکم کسی بودن :
چون نه ای کامل دکان تنها مگیر
دست خوش می باش تا گردی خمیر.
- دست خوش کسی یا حوادث یا زمانه یا صروف دهر یا تصاریف دهر یا هواهای نفس شدن ؛ ملعبه ٔ او شدن . بازیچه ٔ او گشتن . || در معرض . عرضه ٔ. بازیچه ٔ. ملعبه ٔ. اسباب کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). و در این معنی لازم الاضافه است :
عید را دست خوش خویش گرفتیم ازو
میوه و گل بجز اینگونه نخواهیم دگر.
ای چون غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه بوی دست خوش دست خوشان .
تا دست خوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن .
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دست خوش نام تست .
پی سپر جرعه ٔ میخوارگان
دست خوش بازی سیارگان .
دست خوشان تواند پردگیان چنگ وار
یک دو نواشان بسازچون دل ایشان حزین .
زمانه به چه نوع دست خوش آن طایفه است . (جهانگشای جوینی ).
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد.
روح را کس نکند دست خوش نفس خسیس
عاقلان آینه ٔ چین نفرستند به زنگ .
خاصه با پیری چون من که بطبع
دائماً دست خوش نسیان است .
|| چیزی که حصول آن سهل و آسان بود. (برهان ) (از آنندراج ). کار سهل الحصول و آسان . (انجمن آرا). آنکه یا آنچه آسان بدست آید :
ز چندین رزان راست ایدر شتافت
زبونی ز من دستخوش تر نیافت .
|| چیزی که از مالش دست فرسوده و مضمحل شده باشد. || (اِ مرکب ) استعمال .
چون نه ای کامل دکان تنها مگیر
دست خوش می باش تا گردی خمیر.
- دست خوش کسی یا حوادث یا زمانه یا صروف دهر یا تصاریف دهر یا هواهای نفس شدن ؛ ملعبه ٔ او شدن . بازیچه ٔ او گشتن . || در معرض . عرضه ٔ. بازیچه ٔ. ملعبه ٔ. اسباب کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). و در این معنی لازم الاضافه است :
عید را دست خوش خویش گرفتیم ازو
میوه و گل بجز اینگونه نخواهیم دگر.
ای چون غرواش سبلتت کفک فشان
چون شانه بوی دست خوش دست خوشان .
تا دست خوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن .
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دست خوش نام تست .
پی سپر جرعه ٔ میخوارگان
دست خوش بازی سیارگان .
دست خوشان تواند پردگیان چنگ وار
یک دو نواشان بسازچون دل ایشان حزین .
زمانه به چه نوع دست خوش آن طایفه است . (جهانگشای جوینی ).
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد.
روح را کس نکند دست خوش نفس خسیس
عاقلان آینه ٔ چین نفرستند به زنگ .
خاصه با پیری چون من که بطبع
دائماً دست خوش نسیان است .
|| چیزی که حصول آن سهل و آسان بود. (برهان ) (از آنندراج ). کار سهل الحصول و آسان . (انجمن آرا). آنکه یا آنچه آسان بدست آید :
ز چندین رزان راست ایدر شتافت
زبونی ز من دستخوش تر نیافت .
|| چیزی که از مالش دست فرسوده و مضمحل شده باشد. || (اِ مرکب ) استعمال .