دستیار
لغتنامه دهخدا
دستیار. [ دَس ْت ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یاری ده . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده . (برهان ). مددکار و ممد. (آنندراج ) (انجمن آرا). مددکار. (غیاث ). قوت و قدرت دهنده و یار و ناصر. (ناظم الاطباء). معاضد. معاون . معین . عون . مدد. همدست و مساعد. همکار. شریک در عمل . (یادداشت مرحوم دهخدا). یاری دهنده :
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام .
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم .
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من .
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان .
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان .
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب .
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت .
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است .
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای .
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم .
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان .
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای .
|| شاگرد و زیردست . (برهان ). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه . || وزیر. (ناظم الاطباء). || سلاح . (آنندراج ). || دستیاره . دست بند. دستوانه :
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.
بدین مرز باارز یار توام
به هر نیک و بد دستیار توام .
غریبیم و تنها و بی دستیار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
نه بور نبردی بکار آیدم
نه ایدر کسی دستیار آیدم .
بکوهی برآمد همه سنگ و خار
تنی چندش از ویژگان دستیار.
دستیار و ستور کار سفر
ساخته کرد هرچه نیکوتر.
عفریت دوستار تو و دستیار تست
جبریل دستیار من و دوستار من .
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان .
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس مهربان .
زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ
بود سپاه ترا دستیار از آتش و آب .
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمدکه دستیار نداشت .
جاه وتخت تو دستیار تواند
بادی از جاه و تخت برخوردار.
به پیروزی برو با طالع سعد
که نصرت خنجرت را دستیار است .
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
ازآنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
شاها بنای ملک بتو استوار باد
در دست جاه تو ز بقا دستیار باد.
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دستیار ناهمتای .
شاید که خاکپای تو بوسم که خود توئی
مداح را بجودو بانصاف دستیار.
بادش سعادت دستیارارواح قدسی دوستدار
اجرام علوی پیشکار ایزد نگهبان باد هم .
هرچه دامن تا گریبان دستیار خواجگی است
جمله را در آستین نه آستین را برفشان .
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب و گوشمال کمند و کمان دمد.
نیست مر درماندگان فاقه را
جز ایادی و عطایت دستیار.
دریادلا ز صدر تو محروم مانده ام
زیرا که نیست عزم مرا دستیار پای .
|| شاگرد و زیردست . (برهان ). زیردست و مرید و شاگرد و مطیع. (ناظم الاطباء). نوچه . || وزیر. (ناظم الاطباء). || سلاح . (آنندراج ). || دستیاره . دست بند. دستوانه :
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
بر دست عدل دولت او دستیار شد.