دستخط
لغتنامه دهخدا
دستخط. [ دَ خ َطط / خ َ ] (اِ مرکب ) دست نوشت . دسته . (یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی که به دست نوشته باشند. (آنندراج ). آنچه کسی با دست خودنویسد. (فرهنگ نظام ). نوشته ای که خود فرستنده به دست خویش نوشته باشد نه گفته باشد تا دیگری نویسد. سایه ٔ دست . مرقومه . (یادداشت مرحوم دهخدا). خط دستی . تعلیقه . رقم . رقیمه . نوشته . (ناظم الاطباء). نوشته ٔ سلاطین و اعیان بزرگ . (فرهنگ نظام ). فرمان یا حکمی به خطخود. (یادداشت مرحوم دهخدا). طغرا و امضا. (ناظم الاطباء). و مخفف آن دسخط باشد. (آنندراج ) :
یکی دستخطش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد.
بر صورتت از دستخط یزدان
فصلی است نوشته همه معما.
گویند هارون دستخطی داده بود یحیی را... که هرگز به یحیی و خانه و فرزندانش بد نکند و نفرماید. (مجمل التواریخ و القصص ).
سجلی که بر وی کند دستخط
شود محضر گفتگوی غلط.
سررشته ٔ تدبیر نیفتاد بدستم
جز خط کف دست مرا دستخطی نیست .
یکی دستخطش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد.
بر صورتت از دستخط یزدان
فصلی است نوشته همه معما.
گویند هارون دستخطی داده بود یحیی را... که هرگز به یحیی و خانه و فرزندانش بد نکند و نفرماید. (مجمل التواریخ و القصص ).
سجلی که بر وی کند دستخط
شود محضر گفتگوی غلط.
سررشته ٔ تدبیر نیفتاد بدستم
جز خط کف دست مرا دستخطی نیست .