در
لغتنامه دهخدا
در. [ دَ ] (اِ) باب . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). آنچه از قطعات تخته یا از صفحات آهن و غیره سازند مربع مستطیل به قامت آدمی یا خردتر یا بلندتر و به پهنای گزی یا کمتر یا بیشتر و داخل چهار چوبی به پاشنه یا لولا نصب کنند و بر مدخل یا مخرج خانه ، سرا، اطاق ، راهرو و جز آن کار گذارند تا مانع درآمدن و در رفتن کسی یا چیزی باشد و آن گاهی به دو پاره است (به دو لت یا به دو مصراع ) و گاه به یک پاره (یک لت ، یا یک مصراع ) و هر لت بر پاشنه بگردد تا فراز و باز شود یا گشاد و بست آن بوسیله ٔ لولا باشد که بدان در را به چهار چوب دوزند. عنک . ترعة. (منتهی الارب ) :
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
زعود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه زآتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
که من شهر علمم علی ام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است .
مال فراز آری و بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ .
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
در به فلجم کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ .
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدش هر چه در خانه ربودست .
- در افزار ؛ آلات و ادوات مربوط به در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- درسار ؛ درگاه . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- امثال :
در مسجد است نه می شود سوخت و نه می شود فروخت .
یک در بسته هزار در باز . (جامعالتمثیل ).
در به تو می گویم دیوار تو گوش کن .
در دنیا را نبسته اند .
|| بازشدگاهی که در دیوار و جرز قرار دهند جهت عبور و مرور. (ناظم الاطباء). معبر. گذرگاه . گذرجای . باب . راه . مدخل . مخرج . جای آمدن یا رفتن خانه و سرای و جز آن و این معنی متلازم با معنی آلت منصوب بر مدخل یا مخرج خانه و اطاق و سرا و هر چهار دیواری و محوطه ٔ سرباز یا سرپوشیده و جز آن است و شواهد نیز بسبب این تلازم به معنی اول ایهام دارد :
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پر ماغ دید.
برفت از در پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بد گرانمایه جای .
بهاریست خرم دراندر بهشت
هم از خاک عنبر هم از زر خشت .
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر در تو تارتنان .
شاد بدانم که چو بندد دری
ایزدمان بازگشاید دگر.
مجلس دیوان و در سرای گشاده است و هیچ حجاب نیست . (تاریخ بیهقی ). خیلتاش می رفت تا به در آن خانه رسید. (تاریخ بیهقی ).
امیرسیدیوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ .
به باغی دو در ماند ار بنگری
کزاین در درآیی وزآن بگذری .
ایزد هرگز دری نبندد برتو
تا صد دیگر به بهتری نگشاید.
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در به سوی سر دارد.
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
به اندازه ٔ خویش هر یک یکی در.
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم .
فکر بهبود خود ای دل ز در دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم .
این کلمه را در این معنی ترکیباتیست چون : دودر. ششدر. صددر. هزاردر. و جز آن . رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
- ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای .بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته ٔ :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
همه نامدارازدر کارزار.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست .
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش .
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت .
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری .
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب .
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری .
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
دل دیوانه ٔ ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
- با در باز بودن ؛ در باز داشتن . در گشاده داشتن . آمادگی پذیرفتن مهمان داشتن . آمادگی خداوند خانه برای مهمان نوازی و پذیرائی از همگان . کنایه از سخاوت و نان دهی صاحب خانه است بی قید و شرط :
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آن که با کف رادی و با در بازی .
- بر در ماندن ؛ بار نیافتن .اجازه ٔ ورود نیافتن : احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و اخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم . (تذکرةالاولیاء عطار).
- در بار (باضافه ) ؛ در بارگاه . مدخل بارگاه . و رجوع به در بار در جای خود شود.
- در بار گشادن ؛ راه دادن که بار یابند و به حضور آیند :
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.
وزان پس به تخت کیی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست .
- دربست ؛ دربسته . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از :
برگزیدم به خانه تنهایی
وز همه کس درم ببستم چست .
رجوع به در بستن در جای خود شود.
- در بسته ؛ غلق . مغلوق . (منتهی الارب ). رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- دربند ؛ بند در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در به دگر سوی داشتن ؛ روی به جانب مخالف داشتن :
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری .
- در چیزی با خود گشادن ؛ به خود راه دادن :
چه باید مرا ترس دادن همی
در ترس با خود گشادن همی .
- در چیزی با کسی زدن ؛ با او بدان همداستان داشتن :
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن در راز هرگزمزن .
- در چیزی بر کسی باز کردن ؛ او را بدان راه بردن :
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواندفراز کرد.
- در چیزی به کسی سپردن ؛ در عهده ٔ او کردن آن را :
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد.
- در چیزی دیدن ؛ به آن واصل و ملحق شدن و رسیدن :
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت در کاستی .
- در چیزی یا امری کوفتن یا کوبیدن یا جستن ؛ بدان راه رفتن . بدان امر مبادرت ورزیدن :
در آشتی با سیاووش نیز
بکوبم فرستم زهرگونه چیز.
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز به جنگ و به کینه مگوی .
در آشتی کوبد اکنون همی
نیارد نشستن به هامون همی .
- دردار ؛ دارنده ٔ در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در داشتن ؛ راه و مدخل داشتن . گذرگاه داشتن .
- در سخن اندرگشادن ؛ مکالمه آغاز کردن . لب به سخن گشودن :
دلارام مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد.
- در شادی پیش آوردن ؛ به شادی و فرح رهنمون شدن :
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
- درگاه ؛ جای در. رجوع این ترکیب در جای خود شود.
- زدرِ؛ مخفف ازدر :
گردن زدر هزار سیلی
لفچت زدر هزار زبگر.
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت .
با عارض ساده زدر دیدن بودی
با خط دمیده زدر بوس و کناری .
تا میرمؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان زدر مرحبا شدم .
- امثال :
در خانه نشاید شدن الا به ره در .
در دنیا را نبسته اند .
تا نخوانندت مرو از هیچ در
در بی نیازی به شمشیر جوی .
|| پیش خانه و برابر مدخل خانه و توسعاً خود خانه :
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تونمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
مولای خداوند زمان باشی چون من
زان پس نشوی نیز بدین درنه بدان در .
- دربدر ؛ از دری به دری .
- || کنایه از آواره و بی خانمان است .
- امثال :
در درها نان دهند جامه ندهند .
بر در خانه هر سگی شیرست .
رجوع به این ترکیب درجای خود شود.
|| دهان . دهانه . مدخل :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری به در کون فراخت فدرنگ .
|| راه :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
کسی کو از خود آگاهی ندارد
نه بر وی عقل را نه نطق را در.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان در آشتی .
|| دروازه . در بزرگ که بر مدخل شهر یا قلعه نشانند. درب : و عادت او چنان بود که هر روز از در حصار بخارا بیرون آمدی و بر اسب ایستادی بر در ریگستان و آن در را دروازه ٔ علف فروشان خوانده اند. (تاریخ بخارا). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت . (راحة الصدور راوندی ). و سرعمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادندو تن او را به در آکار نگونسار بیاویختند. (تاریخ سیستان ). || مقابل دروازه ٔ شهر. پشت باروی شهر بدان موضع که مدخل شهر باشد. برابر شهر و دروازه ٔ آن :
بشدتا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران .
از ارمینیه تا در اردبیل
سپاهی پراکنده شد خیل خیل .
و طاهر و هرثمه بر در بغداد برادرش محمد زبیده را درپیچیده بودند. (تاریخ بیهقی ). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی . (تاریخ بیهقی ). و سپاه مودود به در شهر شده بودند و لشکرجای آنجا بزده و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (تاریخ سیستان ). و آن را بهر او غوره می خوانند و بر در شهرست . (نوروزنامه ). عمرولیث به بلخ اندر بود و اسماعیل به در بلخ . (تاریخ سیستان ). با آن لشکر به در ری رفت و دست نهب و غارت دراز کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 385). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی ... قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (سعدی ). || نزدیک . تنگ .
- در عید ؛ گیراگیر حلول عید. تنگ فرارسیدن آن . نزدیک آن :
پیش از آن تا درعید آید با کفشگران
نتوان گفت سخن جز که کلام معهود.
|| توسعاً، حد و مرز ناحیه . ناحیه یا شهری از کشوری که ازآنجا به کشور و ناحیه و مملکت دیگر درآیند : بست ... در هندوستان است . (حدود العالم ). فرغانه در ترکستان است . (حدود العالم ). و این [ ماوراء النهر] ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیارنعمت و در ترکستان و جای بازرگانان . (حدود العالم ).
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین .
ترا باید ایران و تاج کیان
مرا بر در ترک بسته میان .
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان من کس نیابد گذر.
از ایران به کوه اندرآیم نخست
در غرچگان تا در بوم بست .
در خوزیان دارد آن بوم و بر
که دارندهر کس بر او بر گذرد.
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان .
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین .
|| در عبارت ذیل از بلعمی در معنی مرز بصورت اسم خاص به کار رفته است : پس مروان منادی فرمود و سپاه برگرفت و به در اندر شد که آن را باب الان گویند و همی رفت تا به سمندررسید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || چیزی که بر مدخل و گذر یا دهانه ٔ ظرفی قرار دهند. || سرپوش . قاپاق . آنچه دهانه ٔ چیزی یا ظرفی را بپوشاند چون : در بطری ، در دیگ ، در قوطی ، در لیوان و غیره . || درگاه . دربار. پایتخت . (ایران در زمان ساسانیان ص 269). حضرت : فیروز یک دو بار سوی آن ملک رسول فرستاد و او قبول نکرد و چهار پنج سال برآمد مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون سیف به در انوشیروان آمدیک سال بر در او بماند و بار نیافت و هر روزی به درکسری شد تا با حاجبان و دربانان آشنا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). نجاشی چون نامه خواند شاد شد و به ارباطنامه کرد که آن گنجها از وی بپذیر و او را به در من فرست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمایی و هم موبدی .
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برترست .
به خواهر فرستم زن خویش را
کنم دور ازین در بداندیش را.
به در بر سخن رفت چندی ز شاه
ز پرده فروهشتن از بارگاه .
سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
نگه کرد رستم به روشن روان
به گاه و سپاه و در پهلوان .
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری .
- بر در ؛ در خدمت :
فرخی بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده دهاز.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرددارد و نونده .
- درپرست ؛ پرستنده ٔ درگاه :
بدو شادمان زیردستان اوی
چه شهری چه از درپرستان اوی .
رجوع به این ترکیب در جای خود شود. || دره ٔ کوه . (آنندراج ) :
بسازیم ویکباره جنگ آوریم
بر ایشان در و کوه تنگ آوریم .
که کوه و در و دشت پر لشکرست
تو خورشید گویی به بند اندرست .
چنان شد درو دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه .
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به خوان واتگران آید از در تیماس .
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرها گیر شد همه که و در.
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه و در بانگ سرپاس بود.
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
ز باران خون کوه و در هین گرفت .
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ و پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در.
ببینی در و دشت رنگین شده
نکوتر ز صورتگر چین شده .
چون نافه ٔ مشک نارسیده
لاله همه کوه و در گرفته .
نوروز که سیل در کمر می گردد
سنگ از سر کوهسار و در می گردد.
- در آسمان ؛ آسمان دره . مجره . کهکشان . راه مکه . رجوع به مجره شود.
- در و دشت ؛ دره و بیابان :
چو بشنید بهرام کامد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه .
در در و دشت هیچ پشته نبود
که بر آن پشته شیر کشته نبود.
ایشان چو ملخ در پس زانوی سلامت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم .
رجوع به در به معنی دره ٔ کوه شود.
|| و نیز این کلمه مزید مقدم در بسیاری از امکنه و مزید مؤخر در اماکن ذیل و جز آن آمده است : جودر. درادر. سردر. سمندر. قنادر. کردر. کندر. لادر. هزاردر. || باب (در کتاب ). فصل . بخشی از کتاب که مؤلف از بخشهای دیگر ممتاز کرده باشد. تقسیمی از تقسیمات مطالب کتاب که مؤلف کند چنانکه بوستان را سعدی به ده بخش کرده است و کتاب صد در نثر کتابی است در احکام دین زرتشتیان . بابی که در کتابها نویسند چنانکه در احکام دین زردشت که مشتمل است بر صد باب و یکی از موبدان تصنیف نموده و آن را صد در نام نهاده است . (از جهانگیری ):
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .
نویسنده از کلک چون خامه کرد
زبر زوی یک در سر نامه کرد.
کلیله و دمنه به ایران آورد پیش شاه و در برزوی بزرجمهر در آن فزود به فرمان شاه . (مجمل التواریخ و القصص ).
همانگه یکی در زدستان زند
بخواند و برآورد بانگ بلند.
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم .
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت .
|| جزء.
- دربدر ؛ جزء به جزء. نکته به نکته :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمد همه دربدر.
شنیدم من آن داستان سربسر
زنیک و بدش آگهم دربدر.
|| مرحله . قدم . باب :
نخستین در از من کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین درش بی نیازی دهد.
|| طریقه . روش . رسم . (ناظم الاطباء). || طریق . راه . وسیله :
بدان بیشه اندر یکی شیر دید
در چاره ٔ شیر شمشیر دید.
- از درِ ؛ از راه ِ. از طریق ِ :
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب ماهی دریا.
- ز در ؛ از راه . ازطریق . با وسیله ٔ :
فکر بهبود خودای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم .
- از در چیزی شدن ؛ از آن راه ورود کردن . از آن طریق و مدخل درآمدن . از آن راه آغاز کردن :
فرستاده چون پیش طلحند شد
به پیغام شاه از در پند شد.
|| باب . موضوع . مقوله . مبحث . بابت . امر. جور. گونه . قسم . ره . نوع و جنس . (جهانگیری ) (برهان ). وجه . روی :
ستایش خوش آمدش بر یک هنر
نکوهش نیامدش خود زایچ در.
- ازین در ؛ ازین باب :
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .
فراوان از این در سخنها بگفت
فرستاده مانده ازو در شگفت .
چو پیمان ستد زرش بسیار داد
سخن گفت از این در مکن هیچ یاد.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم بچیزیت ازین در مرنج .
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن .
چنین گفت سیندخت کای پهلوان
از این در مگردان به خیره زبان .
مرا زین گونه فکرتهاست بسیار
ا گردانی سخنها گو از این در.
بخوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان در که فرمود پاسخ بسیچ .
ازاین در فراوان سخن یاد کرد
تهی شد دل یوسف از خشم و درد.
ازین در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گویی فلان گفت و بهمان .
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.
زغن گفت ازین در نشاید گذشت
بیا تا چه داری در اطراف دشت .
- از هر در ؛ ازهر باب . از هر شکل . از هرگونه . از هر نوع :
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده ای کارزار.
از آن جنگ و از چاره از هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری .
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ .
گر نه آیین جهان از هر دری دیگر شود
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود.
مرا این سخن بود نا دلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری .
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی .
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرهایی سراید از هر در.
همی گفت باهرکس از هردری
که هست این گرانمایه تر جوهری .
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری .
- زهر در ؛ از هر در. از هر باب . از هر قسم و نوع . از هر گونه :
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در سخنها فراوان براند.
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در فراوان سخن راندند.
یکی پاسخ نامه افکند بُن
بدو در ز هر در فراوان سخن .
اگر چه حسودی ز هر در بود
برادر هم آخر برادر بود.
نشستند و در گفتگوی آمدند
ز هر در بسی داستانها زدند.
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد.
- از هیچ در ؛ از هیچ مقوله و نوع :
تا نپرسندت مگو از هیچ در.
|| رای . سبب . جهت . علت . دلیل .
- از این در ؛ از این جهت :
از این روی بدخواه یوسف بدند
وزاین در همه دشمن وی شدند.
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد؟
|| نوبت . بار. دفعه . کرت و مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). باره . راه . ره . سفر.
- یک در ؛ یک ره . یک نوبت . یکبار :
اگر گیتی بگرداند رخ از احکام او یک ره
وگر گردون بپیچاند سر از فرمان او یک در.
|| پایه و مرتبه و درجه . (ناظم الاطباء). || یک نوع مرغ صحرایی . (ناظم الاطباء). نوعی مرغ صحرایی که آن را سحرور خوانند. (برهان ). شحرور. || پشه . (ناظم الاطباء). پشه که به عربی بق خوانند. (برهان ). || تمش و توت سه گل . (از ناظم الاطباء). تمشک . نام میوه و ثمری که آن را توت سه گل و به عربی ثمرةالعلیق خوانند و برگ و ثمر آن را بجوشانند و با آن ریش رنگ کنند. (برهان ). رجوع به ثمرةالعلیق شود. || سجاف . || خارج و بیرون . (ناظم الاطباء). و این در ترکیب با مصادر بیشترست . و در مواردیست که مفهوم ظرفیت در فعل باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 337). مؤلف در چند یادداشت نویسد که در اول مصادر این لفظ گاه به معنی میان و درون و داخل آید، چون درآمدن (= داخل شدن ) و گاهی بر و بیرون ، چون درآمدن (= برآمدن و بیرون شدن ) و گاه علامت تأکیدست و ابرام و شدت و سختی را رساند،چون درایستادن و درنگریستن و درخواستن ، و گاه افاده ٔ معنی مغاکی کند، چون درنشاندن (درنشاندن نگین در حلقه ) و گاه معنی سرعت و چالاکی ملحوظ باشد، چون زاغ درگرفتن و... در معنی خارج و بیرون ترکیبات : درآمدن . درآوردن . درشدن . دربردن . دررفتن . درکشیدن و غیره داریم و همین مصادر مرکب در معنی مقابل معنی فوق و ضد یعنی درون و داخل نیز به کار روند، و پیداست که معنی برون و خارج از معنی اسمی کلمه (در: باب و دره و جز آن ) ناشی است . رجوع به این مصادر مرکب در ردیف خود شود.
- بدر ؛ بیرون . مقابل بدرون :
هرچ آن طلبی اگر نباشد
از مصلحتی بدر نباشد.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانشان نباشد بدر.
ای خواجه بگوی دلستان را
زنهار برو که ره بدر نیست .
عالمی خواهم از این عالم بدر
تا به کام دل کنم سیری دگر.
- بدر آمدن ؛ بیرون شدن . بیرون آمدن :
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد بدر.
از عهده ٔشکرش بدر توانم آمد.
- بدر آمدن از ؛پاک شدن از : هر کس او حج خانه ٔ خدا بکند... از گناه بدر آید چنانکه آن روز که از مادر بزاده .(تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- بدر آوردن ؛ بیرون بردن :
عجب از کشته نباشد بدر خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم .
- بدر افتادن ؛ خارج شدن . آشکارا شدن :
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وان راز که در دل بدم از دل بدر افتاد.
- بدر بردن ؛ بیرون بردن . از شهر بدر کردن . رجوع به در بردن شود.
- || بدرون بردن .
- بدر بودن ؛ مخرج داشتن :
خط عذار یار که بگرفت ماه ازو
خوش حلقه ای است لیک بدر نیست راه ازو.
- بدر رفتن ؛ بیرون رفتن :
تا ملک از تصرف آنان بدر رفت . (گلستان
سعدی ). و جهل قدیم از جبلت او بدر رفته است . (گلستان سعدی ).
- بدر زدن ؛ بیرون بردن . به صحرا ودشت نقل کردن :
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
- بدر شدن ؛ بیرون رفتن :
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر.
بپرداخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای .
- بدر کردن ؛ خارج کردن . بیرون کردن :
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد.
- || رد کردن . رجوع به در کردن شود.
- بدر کشیدن ،بیرون کشیدن . خارج ساختن :
بدر می کشند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ .
- بدر نهادن ؛ بیرون نهادن :
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده .
نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا.
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
زعود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه زآتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن سیمین همه بش و مسمار.
که من شهر علمم علی ام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است .
مال فراز آری و بکار نداری
تا ببرند از در و دریچه و پاچنگ .
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
در به فلجم کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ .
رسته ها بینم بی مردم و درهای دکان
همه بربسته و بر در زده هر یک مسمار.
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدش هر چه در خانه ربودست .
- در افزار ؛ آلات و ادوات مربوط به در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- درسار ؛ درگاه . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- امثال :
در مسجد است نه می شود سوخت و نه می شود فروخت .
یک در بسته هزار در باز . (جامعالتمثیل ).
در به تو می گویم دیوار تو گوش کن .
در دنیا را نبسته اند .
|| بازشدگاهی که در دیوار و جرز قرار دهند جهت عبور و مرور. (ناظم الاطباء). معبر. گذرگاه . گذرجای . باب . راه . مدخل . مخرج . جای آمدن یا رفتن خانه و سرای و جز آن و این معنی متلازم با معنی آلت منصوب بر مدخل یا مخرج خانه و اطاق و سرا و هر چهار دیواری و محوطه ٔ سرباز یا سرپوشیده و جز آن است و شواهد نیز بسبب این تلازم به معنی اول ایهام دارد :
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
چو خسرو گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پر ماغ دید.
برفت از در پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود لرزان ز بد.
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بد گرانمایه جای .
بهاریست خرم دراندر بهشت
هم از خاک عنبر هم از زر خشت .
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر در تو تارتنان .
شاد بدانم که چو بندد دری
ایزدمان بازگشاید دگر.
مجلس دیوان و در سرای گشاده است و هیچ حجاب نیست . (تاریخ بیهقی ). خیلتاش می رفت تا به در آن خانه رسید. (تاریخ بیهقی ).
امیرسیدیوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ .
به باغی دو در ماند ار بنگری
کزاین در درآیی وزآن بگذری .
ایزد هرگز دری نبندد برتو
تا صد دیگر به بهتری نگشاید.
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در به سوی سر دارد.
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
به اندازه ٔ خویش هر یک یکی در.
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم .
فکر بهبود خود ای دل ز در دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم .
این کلمه را در این معنی ترکیباتیست چون : دودر. ششدر. صددر. هزاردر. و جز آن . رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
- ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای .بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته ٔ :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
همه نامدارازدر کارزار.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست .
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش .
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت .
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری .
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب .
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری .
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
دل دیوانه ٔ ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
- با در باز بودن ؛ در باز داشتن . در گشاده داشتن . آمادگی پذیرفتن مهمان داشتن . آمادگی خداوند خانه برای مهمان نوازی و پذیرائی از همگان . کنایه از سخاوت و نان دهی صاحب خانه است بی قید و شرط :
به نیک نامی مشهور گشتی و معروف
از آن که با کف رادی و با در بازی .
- بر در ماندن ؛ بار نیافتن .اجازه ٔ ورود نیافتن : احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و اخبار و آیات آنچه فهم کرده است ما حدیث بیش ندانستیم . (تذکرةالاولیاء عطار).
- در بار (باضافه ) ؛ در بارگاه . مدخل بارگاه . و رجوع به در بار در جای خود شود.
- در بار گشادن ؛ راه دادن که بار یابند و به حضور آیند :
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار.
وزان پس به تخت کیی برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست .
- دربست ؛ دربسته . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از :
برگزیدم به خانه تنهایی
وز همه کس درم ببستم چست .
رجوع به در بستن در جای خود شود.
- در بسته ؛ غلق . مغلوق . (منتهی الارب ). رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- دربند ؛ بند در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در به دگر سوی داشتن ؛ روی به جانب مخالف داشتن :
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری .
- در چیزی با خود گشادن ؛ به خود راه دادن :
چه باید مرا ترس دادن همی
در ترس با خود گشادن همی .
- در چیزی با کسی زدن ؛ با او بدان همداستان داشتن :
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن در راز هرگزمزن .
- در چیزی بر کسی باز کردن ؛ او را بدان راه بردن :
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواندفراز کرد.
- در چیزی به کسی سپردن ؛ در عهده ٔ او کردن آن را :
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد.
- در چیزی دیدن ؛ به آن واصل و ملحق شدن و رسیدن :
همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت در کاستی .
- در چیزی یا امری کوفتن یا کوبیدن یا جستن ؛ بدان راه رفتن . بدان امر مبادرت ورزیدن :
در آشتی با سیاووش نیز
بکوبم فرستم زهرگونه چیز.
در آشتی هیچ گونه مجوی
سخن جز به جنگ و به کینه مگوی .
در آشتی کوبد اکنون همی
نیارد نشستن به هامون همی .
- دردار ؛ دارنده ٔ در. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- در داشتن ؛ راه و مدخل داشتن . گذرگاه داشتن .
- در سخن اندرگشادن ؛ مکالمه آغاز کردن . لب به سخن گشودن :
دلارام مزدک سوی کیقباد
بیامد سخن را در اندرگشاد.
- در شادی پیش آوردن ؛ به شادی و فرح رهنمون شدن :
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه پیش آرد در شادی چو پیش آید کفا.
- درگاه ؛ جای در. رجوع این ترکیب در جای خود شود.
- زدرِ؛ مخفف ازدر :
گردن زدر هزار سیلی
لفچت زدر هزار زبگر.
رویت زدر خنده و سبلت زدر تیز
گردن زدر سیلی و پهلو زدر لت .
با عارض ساده زدر دیدن بودی
با خط دمیده زدر بوس و کناری .
تا میرمؤمنان جهان مرحبام گفت
نزدیک مؤمنان زدر مرحبا شدم .
- امثال :
در خانه نشاید شدن الا به ره در .
در دنیا را نبسته اند .
تا نخوانندت مرو از هیچ در
در بی نیازی به شمشیر جوی .
|| پیش خانه و برابر مدخل خانه و توسعاً خود خانه :
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تونمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
مولای خداوند زمان باشی چون من
زان پس نشوی نیز بدین درنه بدان در .
- دربدر ؛ از دری به دری .
- || کنایه از آواره و بی خانمان است .
- امثال :
در درها نان دهند جامه ندهند .
بر در خانه هر سگی شیرست .
رجوع به این ترکیب درجای خود شود.
|| دهان . دهانه . مدخل :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری به در کون فراخت فدرنگ .
|| راه :
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
کسی کو از خود آگاهی ندارد
نه بر وی عقل را نه نطق را در.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان در آشتی .
|| دروازه . در بزرگ که بر مدخل شهر یا قلعه نشانند. درب : و عادت او چنان بود که هر روز از در حصار بخارا بیرون آمدی و بر اسب ایستادی بر در ریگستان و آن در را دروازه ٔ علف فروشان خوانده اند. (تاریخ بخارا). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت . (راحة الصدور راوندی ). و سرعمار را به شهر آوردند و به در طعام بر باره نهادندو تن او را به در آکار نگونسار بیاویختند. (تاریخ سیستان ). || مقابل دروازه ٔ شهر. پشت باروی شهر بدان موضع که مدخل شهر باشد. برابر شهر و دروازه ٔ آن :
بشدتا در شهر مازندران
ببارید شمشیر و گرز گران .
از ارمینیه تا در اردبیل
سپاهی پراکنده شد خیل خیل .
و طاهر و هرثمه بر در بغداد برادرش محمد زبیده را درپیچیده بودند. (تاریخ بیهقی ). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی . (تاریخ بیهقی ). و سپاه مودود به در شهر شده بودند و لشکرجای آنجا بزده و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (تاریخ سیستان ). و آن را بهر او غوره می خوانند و بر در شهرست . (نوروزنامه ). عمرولیث به بلخ اندر بود و اسماعیل به در بلخ . (تاریخ سیستان ). با آن لشکر به در ری رفت و دست نهب و غارت دراز کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 385). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی ... قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (سعدی ). || نزدیک . تنگ .
- در عید ؛ گیراگیر حلول عید. تنگ فرارسیدن آن . نزدیک آن :
پیش از آن تا درعید آید با کفشگران
نتوان گفت سخن جز که کلام معهود.
|| توسعاً، حد و مرز ناحیه . ناحیه یا شهری از کشوری که ازآنجا به کشور و ناحیه و مملکت دیگر درآیند : بست ... در هندوستان است . (حدود العالم ). فرغانه در ترکستان است . (حدود العالم ). و این [ ماوراء النهر] ناحیتی است عظیم و آبادان و بسیارنعمت و در ترکستان و جای بازرگانان . (حدود العالم ).
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین .
ترا باید ایران و تاج کیان
مرا بر در ترک بسته میان .
ز خاور برو تا در باختر
ز فرمان من کس نیابد گذر.
از ایران به کوه اندرآیم نخست
در غرچگان تا در بوم بست .
در خوزیان دارد آن بوم و بر
که دارندهر کس بر او بر گذرد.
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.
نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان .
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین .
|| در عبارت ذیل از بلعمی در معنی مرز بصورت اسم خاص به کار رفته است : پس مروان منادی فرمود و سپاه برگرفت و به در اندر شد که آن را باب الان گویند و همی رفت تا به سمندررسید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || چیزی که بر مدخل و گذر یا دهانه ٔ ظرفی قرار دهند. || سرپوش . قاپاق . آنچه دهانه ٔ چیزی یا ظرفی را بپوشاند چون : در بطری ، در دیگ ، در قوطی ، در لیوان و غیره . || درگاه . دربار. پایتخت . (ایران در زمان ساسانیان ص 269). حضرت : فیروز یک دو بار سوی آن ملک رسول فرستاد و او قبول نکرد و چهار پنج سال برآمد مردمان هیاطله بر در فیروز بسیار گرد آمدندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). چون سیف به در انوشیروان آمدیک سال بر در او بماند و بار نیافت و هر روزی به درکسری شد تا با حاجبان و دربانان آشنا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). نجاشی چون نامه خواند شاد شد و به ارباطنامه کرد که آن گنجها از وی بپذیر و او را به در من فرست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمایی و هم موبدی .
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برترست .
به خواهر فرستم زن خویش را
کنم دور ازین در بداندیش را.
به در بر سخن رفت چندی ز شاه
ز پرده فروهشتن از بارگاه .
سپه را به در خواند و روزی بداد
چو شد روز روشن بنه برنهاد.
نگه کرد رستم به روشن روان
به گاه و سپاه و در پهلوان .
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری .
- بر در ؛ در خدمت :
فرخی بنده ٔ تو بر در تو
از نشاط تو برکشیده دهاز.
گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرددارد و نونده .
- درپرست ؛ پرستنده ٔ درگاه :
بدو شادمان زیردستان اوی
چه شهری چه از درپرستان اوی .
رجوع به این ترکیب در جای خود شود. || دره ٔ کوه . (آنندراج ) :
بسازیم ویکباره جنگ آوریم
بر ایشان در و کوه تنگ آوریم .
که کوه و در و دشت پر لشکرست
تو خورشید گویی به بند اندرست .
چنان شد درو دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه .
نهاده روی به حضرت چنانکه روبه پیر
به خوان واتگران آید از در تیماس .
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرها گیر شد همه که و در.
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه و در بانگ سرپاس بود.
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
ز باران خون کوه و در هین گرفت .
ایا میری که از گرز و سنان و تیغ و پیکانت
بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در.
ببینی در و دشت رنگین شده
نکوتر ز صورتگر چین شده .
چون نافه ٔ مشک نارسیده
لاله همه کوه و در گرفته .
نوروز که سیل در کمر می گردد
سنگ از سر کوهسار و در می گردد.
- در آسمان ؛ آسمان دره . مجره . کهکشان . راه مکه . رجوع به مجره شود.
- در و دشت ؛ دره و بیابان :
چو بشنید بهرام کامد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه .
در در و دشت هیچ پشته نبود
که بر آن پشته شیر کشته نبود.
ایشان چو ملخ در پس زانوی سلامت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم .
رجوع به در به معنی دره ٔ کوه شود.
|| و نیز این کلمه مزید مقدم در بسیاری از امکنه و مزید مؤخر در اماکن ذیل و جز آن آمده است : جودر. درادر. سردر. سمندر. قنادر. کردر. کندر. لادر. هزاردر. || باب (در کتاب ). فصل . بخشی از کتاب که مؤلف از بخشهای دیگر ممتاز کرده باشد. تقسیمی از تقسیمات مطالب کتاب که مؤلف کند چنانکه بوستان را سعدی به ده بخش کرده است و کتاب صد در نثر کتابی است در احکام دین زرتشتیان . بابی که در کتابها نویسند چنانکه در احکام دین زردشت که مشتمل است بر صد باب و یکی از موبدان تصنیف نموده و آن را صد در نام نهاده است . (از جهانگیری ):
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی .
نویسنده از کلک چون خامه کرد
زبر زوی یک در سر نامه کرد.
کلیله و دمنه به ایران آورد پیش شاه و در برزوی بزرجمهر در آن فزود به فرمان شاه . (مجمل التواریخ و القصص ).
همانگه یکی در زدستان زند
بخواند و برآورد بانگ بلند.
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم .
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت .
|| جزء.
- دربدر ؛ جزء به جزء. نکته به نکته :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمد همه دربدر.
شنیدم من آن داستان سربسر
زنیک و بدش آگهم دربدر.
|| مرحله . قدم . باب :
نخستین در از من کند یادگار
بفرمان پیروزگر شهریار.
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین درش بی نیازی دهد.
|| طریقه . روش . رسم . (ناظم الاطباء). || طریق . راه . وسیله :
بدان بیشه اندر یکی شیر دید
در چاره ٔ شیر شمشیر دید.
- از درِ ؛ از راه ِ. از طریق ِ :
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب ماهی دریا.
- ز در ؛ از راه . ازطریق . با وسیله ٔ :
فکر بهبود خودای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به بمداوای حکیم .
- از در چیزی شدن ؛ از آن راه ورود کردن . از آن طریق و مدخل درآمدن . از آن راه آغاز کردن :
فرستاده چون پیش طلحند شد
به پیغام شاه از در پند شد.
|| باب . موضوع . مقوله . مبحث . بابت . امر. جور. گونه . قسم . ره . نوع و جنس . (جهانگیری ) (برهان ). وجه . روی :
ستایش خوش آمدش بر یک هنر
نکوهش نیامدش خود زایچ در.
- ازین در ؛ ازین باب :
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .
فراوان از این در سخنها بگفت
فرستاده مانده ازو در شگفت .
چو پیمان ستد زرش بسیار داد
سخن گفت از این در مکن هیچ یاد.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم بچیزیت ازین در مرنج .
سکندر بدو گفت پوزش مکن
مران پیش فغفور زین در سخن .
چنین گفت سیندخت کای پهلوان
از این در مگردان به خیره زبان .
مرا زین گونه فکرتهاست بسیار
ا گردانی سخنها گو از این در.
بخوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان در که فرمود پاسخ بسیچ .
ازاین در فراوان سخن یاد کرد
تهی شد دل یوسف از خشم و درد.
ازین در به برهان سخن گوی با من
نخواهم که گویی فلان گفت و بهمان .
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.
زغن گفت ازین در نشاید گذشت
بیا تا چه داری در اطراف دشت .
- از هر در ؛ ازهر باب . از هر شکل . از هرگونه . از هر نوع :
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده ای کارزار.
از آن جنگ و از چاره از هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری .
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ .
گر نه آیین جهان از هر دری دیگر شود
چون شب تاری همی از روز روشن تر شود.
مرا این سخن بود نا دلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری .
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی .
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرهایی سراید از هر در.
همی گفت باهرکس از هردری
که هست این گرانمایه تر جوهری .
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری .
- زهر در ؛ از هر در. از هر باب . از هر قسم و نوع . از هر گونه :
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در سخنها فراوان براند.
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در فراوان سخن راندند.
یکی پاسخ نامه افکند بُن
بدو در ز هر در فراوان سخن .
اگر چه حسودی ز هر در بود
برادر هم آخر برادر بود.
نشستند و در گفتگوی آمدند
ز هر در بسی داستانها زدند.
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن درنمی گیرد.
- از هیچ در ؛ از هیچ مقوله و نوع :
تا نپرسندت مگو از هیچ در.
|| رای . سبب . جهت . علت . دلیل .
- از این در ؛ از این جهت :
از این روی بدخواه یوسف بدند
وزاین در همه دشمن وی شدند.
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد؟
|| نوبت . بار. دفعه . کرت و مرتبه . (جهانگیری ) (برهان ). باره . راه . ره . سفر.
- یک در ؛ یک ره . یک نوبت . یکبار :
اگر گیتی بگرداند رخ از احکام او یک ره
وگر گردون بپیچاند سر از فرمان او یک در.
|| پایه و مرتبه و درجه . (ناظم الاطباء). || یک نوع مرغ صحرایی . (ناظم الاطباء). نوعی مرغ صحرایی که آن را سحرور خوانند. (برهان ). شحرور. || پشه . (ناظم الاطباء). پشه که به عربی بق خوانند. (برهان ). || تمش و توت سه گل . (از ناظم الاطباء). تمشک . نام میوه و ثمری که آن را توت سه گل و به عربی ثمرةالعلیق خوانند و برگ و ثمر آن را بجوشانند و با آن ریش رنگ کنند. (برهان ). رجوع به ثمرةالعلیق شود. || سجاف . || خارج و بیرون . (ناظم الاطباء). و این در ترکیب با مصادر بیشترست . و در مواردیست که مفهوم ظرفیت در فعل باشد. (سبک شناسی ج 1 ص 337). مؤلف در چند یادداشت نویسد که در اول مصادر این لفظ گاه به معنی میان و درون و داخل آید، چون درآمدن (= داخل شدن ) و گاهی بر و بیرون ، چون درآمدن (= برآمدن و بیرون شدن ) و گاه علامت تأکیدست و ابرام و شدت و سختی را رساند،چون درایستادن و درنگریستن و درخواستن ، و گاه افاده ٔ معنی مغاکی کند، چون درنشاندن (درنشاندن نگین در حلقه ) و گاه معنی سرعت و چالاکی ملحوظ باشد، چون زاغ درگرفتن و... در معنی خارج و بیرون ترکیبات : درآمدن . درآوردن . درشدن . دربردن . دررفتن . درکشیدن و غیره داریم و همین مصادر مرکب در معنی مقابل معنی فوق و ضد یعنی درون و داخل نیز به کار روند، و پیداست که معنی برون و خارج از معنی اسمی کلمه (در: باب و دره و جز آن ) ناشی است . رجوع به این مصادر مرکب در ردیف خود شود.
- بدر ؛ بیرون . مقابل بدرون :
هرچ آن طلبی اگر نباشد
از مصلحتی بدر نباشد.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانشان نباشد بدر.
ای خواجه بگوی دلستان را
زنهار برو که ره بدر نیست .
عالمی خواهم از این عالم بدر
تا به کام دل کنم سیری دگر.
- بدر آمدن ؛ بیرون شدن . بیرون آمدن :
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد بدر.
از عهده ٔشکرش بدر توانم آمد.
- بدر آمدن از ؛پاک شدن از : هر کس او حج خانه ٔ خدا بکند... از گناه بدر آید چنانکه آن روز که از مادر بزاده .(تفسیر ابوالفتوح رازی ).
- بدر آوردن ؛ بیرون بردن :
عجب از کشته نباشد بدر خیمه ٔ دوست
عجب از زنده که چون جان بدر آورد سلیم .
- بدر افتادن ؛ خارج شدن . آشکارا شدن :
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وان راز که در دل بدم از دل بدر افتاد.
- بدر بردن ؛ بیرون بردن . از شهر بدر کردن . رجوع به در بردن شود.
- || بدرون بردن .
- بدر بودن ؛ مخرج داشتن :
خط عذار یار که بگرفت ماه ازو
خوش حلقه ای است لیک بدر نیست راه ازو.
- بدر رفتن ؛ بیرون رفتن :
تا ملک از تصرف آنان بدر رفت . (گلستان
سعدی ). و جهل قدیم از جبلت او بدر رفته است . (گلستان سعدی ).
- بدر زدن ؛ بیرون بردن . به صحرا ودشت نقل کردن :
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
- بدر شدن ؛ بیرون رفتن :
به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر.
بپرداخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای .
- بدر کردن ؛ خارج کردن . بیرون کردن :
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه غم از دل بدر توانی کرد.
- || رد کردن . رجوع به در کردن شود.
- بدر کشیدن ،بیرون کشیدن . خارج ساختن :
بدر می کشند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آیینه در زیر زنگ .
- بدر نهادن ؛ بیرون نهادن :
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده .