درمان
لغتنامه دهخدا
درمان . [ دَ ] (اِ) علاج و دوا و دارو. (برهان ). علاج بیمار. (غیاث ) (آنندراج ). دارو. (شرفنامه ٔ منیری ). چاره . آنچه درد را بزداید و چاره ٔ بیماری کند. مداوا. (ناظم الاطباء) :
همانکه درمان باشد بجای درد شود
وباز درد همان کز نخست درمان بود.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد سوی درمان شود.
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست .
همه نیک و بد زیر فرمان اوست
همه دردها زیر درمان اوست .
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه .
اگر درمان بیمار از طبیب است
مرا خود رنج و تیمار از طبیب است .
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان .
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به سقم ز درمان .
جهل مانند علم نیست چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان .
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعامست ترا جمله وز آن درمان .
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان .
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نَلْفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان ؟
ندارد سود درمان زمینی
کرا دریافت درد آسمانی .
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمانست .
درد خویش را درمان نیافتم . (کلیله و دمنه ).
که پیران هشیار خوش گفته اند
که درمان بدمست سیلی بود.
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان .
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
آنجا که زخم کردی مرهم نمی نهی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی .
پنداشتم که هستی درمان سینه ٔ من
پندار من غلط شد درمان نه ای که دردی .
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثرکس را نی .
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
دردما از دست درمان درگذشت .
پیشت بدمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی .
نطقم از آن گسست که همدم ندیده ام
دردم از آن فزودکه درمان نیافتم .
با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد.
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
نالنده ٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده ٔ اجل را درمان چگونه باشد.
گر جگرش خسته شد از فزع حادثات
نعت محمد بس است نشره و درمان او.
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان .
چند اندیشی بمیر از خویش پاک
تا نمیری کی ترا درمان بود.
دوست تر دارم من آشفته دل
ذره ای دردت ز هر درمان که هست .
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش .
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان .
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا دردکه باشد بحقیقت درمان .
استطباب ؛ درمان پرسیدن از طبیب .(از منتهی الارب ).
- امثال :
هر دردی را درمانیست . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
هر دردی را درمانی مقرر است . (امثال و حکم ) :
هر کجا دردیست درمانش مقرر کرده اند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- بی درمان ؛ بدون درمان . بی علاج و بی دوا. بی چاره . علاج ناشدنی :
علم درّیست نیک با قیمت
جهل دردیست سخت بی درمان .
رجوع به بیدرمان در ردیف خود و درد بی درمان ذیل دردشود.
- دارو و درمان ؛ مداوا و معالجه و وسیله ٔ علاج :
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نکاست .
به دارو و درمان و کار پزشک
بدان تا نیالود باید سرشک .
- درمان اشتغالی (حرفه ای ) ؛ (اصطلاح روانپزشکی ) مشغول داشتن شخص به فعالیت های دِماغی یا بدنی است برای درمان یا بهبود حال وی پس از بیماری یا آسیب یا برای سازگار ساختن او با محیط و اوضاع زندگی . درمان اشتغالی نزد یونانیان و مصریان قدیم خاصه درمورد بیماریهای روانی معمول بود و در جنگ جهانی دوم برای درمان سربازان از کار افتاده رواج یافت . امروزدر بعضی کشورها بیمارستانهائی برای درمان اشتغالی مجهزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان با تب ؛ (اصطلاح پزشکی ) معالجه ٔ بیماری است با تولید تب مصنوعی زیرا حرارت زیاد ممکن است بعضی عناصر بیماری زا را تلف کند بدون آنکه به خود بیمار صدمه ٔ زیاد بزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان با شوک ؛ (اصطلاح پزشکی ) در درمان بیماریهای روانی بکار بردن مواد شیمیائی یا برق برای معالجه یا برای آماده کردن بیمار جهت درمان روحی ، اگرچه ارزش کلی درمان باشوک مورد گفتگو است ، شوک برقی در مورد اختلالات همراه با یأس مفید واقع شده است . (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان برقی ؛ (اصطلاح پزشکی ) استعمال برق است برای تشخیص و مخصوصاً معالجه ٔ بیماریها. جریان مستقیم برق برای سوزاندن آماسهای پوستی و لکه ها. تقویت جریان سطحی خون و نفوذ دادن ذرات داروئی در بافتها و دیاترمی برای تأثیر در انساج و اعضای عمیق بکار برده میشود. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان حرفه ای ؛ درمان اشتغالی . رجوع به درمان اشتغالی در همین ترکیبات شود.
- درمان (بر) دردهای کسی شدن ؛ به مداوای آنها پرداختن . دردهای او را درمان کردن :
دگر آنکه زی او به مهمان شویم
بر آن دردها پاک درمان شویم .
- درمان روانی ؛ درمان روحی . رجوع به درمان روحی در همین ترکیبات شود.
- درمان روحی (روانی ) ؛ (اصطلاح روان پزشکی ) معالجه ٔ اختلالات ذهنی با روش های روانشناسی . پسیکانالیز فرویدی اولین نمونه ٔ اینگونه معالجات است . هرگاه استفاده از این طریقه مقتضی یا مجاز نباشد برای بهبود حال مریض از مشاوره و راهنمائی روانشناسی ، تلقین بنفس ، درمانهای حرفه ای و امثال آنها استفاده میشود. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان کسی (چیزی ) شدن ؛ سبب معالجه ٔ او گشتن . موجب مداوای او شدن :
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود.
|| چاره . تدبیر. علاج :
همی این سخن بر دل آسان نبود
جز از خامشی هیچ درمان نبود.
چه بادافره است آن برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را.
ندانند درمان آنرا به بند
اگر بد نخواهی تو مینوش پند.
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست .
از آن یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوی درمان شدند.
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند.
بدو گفت درمان این کار چیست
در این کار درد مرا یار کیست .
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین غمان بر تو آسان کند.
برآشفت قیدافه چون این شنید
جز از خامشی هیچ درمان ندید.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر کردن چیست درمان .
کنون آتش ز جانم که فشاند
کنون خود کرده را درمان که داند.
دل از خراسان و نشابور می بر نتوانست داشت [بوعلی سیمجور ] و خودکرده را درمان نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). پوشیده مانده است که درمان این کار چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 631). گفتم خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). گفتم ... این کار را درمان چیست ؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون بنزدیک افشین روی . (تاریخ بیهقی ).
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی .
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی .
داود گفت یا جبرئیل چاره ٔ این چیست و چه کنم ؟ گفت درمان تو آنست که خصم را از خود خوشنود کنی . (قصص الانبیاء ص 154). گفت غیر از آن هیزم که معهود است قدری هیزم بنام من بر سر پشته بنهید تا درمان این کار کنم . (قصص الانبیاء ص 179). چه کنم بار کشم راه برم
که مرا نیست جز این درمانی .
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چه کنم .
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سر کشیدن ز فرمان ندید.
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
درمان چه سود واقعه افتاد و کار بود. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
- امثال :
خودکرده را چه درمان .
خودکرده را درمان نیست .
|| (ص ) درمانده . (برهان ). ضعیف . ناتوان . درمانده . (ناظم الاطباء).
همانکه درمان باشد بجای درد شود
وباز درد همان کز نخست درمان بود.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد سوی درمان شود.
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست .
همه نیک و بد زیر فرمان اوست
همه دردها زیر درمان اوست .
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه .
اگر درمان بیمار از طبیب است
مرا خود رنج و تیمار از طبیب است .
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان .
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی .
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به سقم ز درمان .
جهل مانند علم نیست چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان .
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعامست ترا جمله وز آن درمان .
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان .
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نَلْفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان ؟
ندارد سود درمان زمینی
کرا دریافت درد آسمانی .
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمانست .
درد خویش را درمان نیافتم . (کلیله و دمنه ).
که پیران هشیار خوش گفته اند
که درمان بدمست سیلی بود.
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان .
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
آنجا که زخم کردی مرهم نمی نهی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی .
پنداشتم که هستی درمان سینه ٔ من
پندار من غلط شد درمان نه ای که دردی .
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثرکس را نی .
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
دردما از دست درمان درگذشت .
پیشت بدمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی .
نطقم از آن گسست که همدم ندیده ام
دردم از آن فزودکه درمان نیافتم .
با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد.
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
نالنده ٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده ٔ اجل را درمان چگونه باشد.
گر جگرش خسته شد از فزع حادثات
نعت محمد بس است نشره و درمان او.
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان .
چند اندیشی بمیر از خویش پاک
تا نمیری کی ترا درمان بود.
دوست تر دارم من آشفته دل
ذره ای دردت ز هر درمان که هست .
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش .
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان .
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا دردکه باشد بحقیقت درمان .
استطباب ؛ درمان پرسیدن از طبیب .(از منتهی الارب ).
- امثال :
هر دردی را درمانیست . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
هر دردی را درمانی مقرر است . (امثال و حکم ) :
هر کجا دردیست درمانش مقرر کرده اند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- بی درمان ؛ بدون درمان . بی علاج و بی دوا. بی چاره . علاج ناشدنی :
علم درّیست نیک با قیمت
جهل دردیست سخت بی درمان .
رجوع به بیدرمان در ردیف خود و درد بی درمان ذیل دردشود.
- دارو و درمان ؛ مداوا و معالجه و وسیله ٔ علاج :
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نکاست .
به دارو و درمان و کار پزشک
بدان تا نیالود باید سرشک .
- درمان اشتغالی (حرفه ای ) ؛ (اصطلاح روانپزشکی ) مشغول داشتن شخص به فعالیت های دِماغی یا بدنی است برای درمان یا بهبود حال وی پس از بیماری یا آسیب یا برای سازگار ساختن او با محیط و اوضاع زندگی . درمان اشتغالی نزد یونانیان و مصریان قدیم خاصه درمورد بیماریهای روانی معمول بود و در جنگ جهانی دوم برای درمان سربازان از کار افتاده رواج یافت . امروزدر بعضی کشورها بیمارستانهائی برای درمان اشتغالی مجهزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان با تب ؛ (اصطلاح پزشکی ) معالجه ٔ بیماری است با تولید تب مصنوعی زیرا حرارت زیاد ممکن است بعضی عناصر بیماری زا را تلف کند بدون آنکه به خود بیمار صدمه ٔ زیاد بزند. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان با شوک ؛ (اصطلاح پزشکی ) در درمان بیماریهای روانی بکار بردن مواد شیمیائی یا برق برای معالجه یا برای آماده کردن بیمار جهت درمان روحی ، اگرچه ارزش کلی درمان باشوک مورد گفتگو است ، شوک برقی در مورد اختلالات همراه با یأس مفید واقع شده است . (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان برقی ؛ (اصطلاح پزشکی ) استعمال برق است برای تشخیص و مخصوصاً معالجه ٔ بیماریها. جریان مستقیم برق برای سوزاندن آماسهای پوستی و لکه ها. تقویت جریان سطحی خون و نفوذ دادن ذرات داروئی در بافتها و دیاترمی برای تأثیر در انساج و اعضای عمیق بکار برده میشود. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان حرفه ای ؛ درمان اشتغالی . رجوع به درمان اشتغالی در همین ترکیبات شود.
- درمان (بر) دردهای کسی شدن ؛ به مداوای آنها پرداختن . دردهای او را درمان کردن :
دگر آنکه زی او به مهمان شویم
بر آن دردها پاک درمان شویم .
- درمان روانی ؛ درمان روحی . رجوع به درمان روحی در همین ترکیبات شود.
- درمان روحی (روانی ) ؛ (اصطلاح روان پزشکی ) معالجه ٔ اختلالات ذهنی با روش های روانشناسی . پسیکانالیز فرویدی اولین نمونه ٔ اینگونه معالجات است . هرگاه استفاده از این طریقه مقتضی یا مجاز نباشد برای بهبود حال مریض از مشاوره و راهنمائی روانشناسی ، تلقین بنفس ، درمانهای حرفه ای و امثال آنها استفاده میشود. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- درمان کسی (چیزی ) شدن ؛ سبب معالجه ٔ او گشتن . موجب مداوای او شدن :
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود.
|| چاره . تدبیر. علاج :
همی این سخن بر دل آسان نبود
جز از خامشی هیچ درمان نبود.
چه بادافره است آن برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را.
ندانند درمان آنرا به بند
اگر بد نخواهی تو مینوش پند.
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست .
از آن یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوی درمان شدند.
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند.
بدو گفت درمان این کار چیست
در این کار درد مرا یار کیست .
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین غمان بر تو آسان کند.
برآشفت قیدافه چون این شنید
جز از خامشی هیچ درمان ندید.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر کردن چیست درمان .
کنون آتش ز جانم که فشاند
کنون خود کرده را درمان که داند.
دل از خراسان و نشابور می بر نتوانست داشت [بوعلی سیمجور ] و خودکرده را درمان نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). پوشیده مانده است که درمان این کار چیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 631). گفتم خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). گفتم ... این کار را درمان چیست ؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون بنزدیک افشین روی . (تاریخ بیهقی ).
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی .
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی .
داود گفت یا جبرئیل چاره ٔ این چیست و چه کنم ؟ گفت درمان تو آنست که خصم را از خود خوشنود کنی . (قصص الانبیاء ص 154). گفت غیر از آن هیزم که معهود است قدری هیزم بنام من بر سر پشته بنهید تا درمان این کار کنم . (قصص الانبیاء ص 179). چه کنم بار کشم راه برم
که مرا نیست جز این درمانی .
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چه کنم .
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سر کشیدن ز فرمان ندید.
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
درمان چه سود واقعه افتاد و کار بود. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).
- امثال :
خودکرده را چه درمان .
خودکرده را درمان نیست .
|| (ص ) درمانده . (برهان ). ضعیف . ناتوان . درمانده . (ناظم الاطباء).