دربدر
لغتنامه دهخدا
دربدر. [ دَ ب ِ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل . پیوسته . مجاور. (ناظم الاطباء). || از درهای مختلف . از همه ٔ درها. خانه بخانه :
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است .
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن . پژوهشی بی رد انجام دادن .از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن :
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
|| بی خانمان . بی خانه . بی جای . آواره . آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان . مفلس . پریشان . بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش . سرگردان :
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم .
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم .
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت .
- دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن . آواره شدن . پریشان شدن . بی منزل و مأوی شدن . خانه بدوش گردیدن . سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی زینب ، فکرروز فردا کن . (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه ).
- دربدرشده ؛ بی خانمان . آواره .
- دربدر کردن ؛ آواره کردن . بی خانمان کردن . پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
|| فصل به فصل . نکته به نکته . بخش به بخش . باب به باب .بجزئیات . بجزء. بجزئیاته . مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه . طابق النعل بالنعل :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
|| بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل . (فرهنگ لغات عامیانه ).
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است .
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن ؛ تفحص تمام و جستجویی تام کردن . پژوهشی بی رد انجام دادن .از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن :
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
|| بی خانمان . بی خانه . بی جای . آواره . آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان . مفلس . پریشان . بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش . سرگردان :
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم .
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم .
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت .
- دربدر شدن ؛بی خانمان گشتن . آواره شدن . پریشان شدن . بی منزل و مأوی شدن . خانه بدوش گردیدن . سرگردان شدن : دربدر شدی زینب ، بی پسرشدی زینب ، خونجگر شدی زینب ، فکرروز فردا کن . (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه ).
- دربدرشده ؛ بی خانمان . آواره .
- دربدر کردن ؛ آواره کردن . بی خانمان کردن . پریشان ساختن :
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
|| فصل به فصل . نکته به نکته . بخش به بخش . باب به باب .بجزئیات . بجزء. بجزئیاته . مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه . طابق النعل بالنعل :
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
|| بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل . (فرهنگ لغات عامیانه ).