دخس
لغتنامه دهخدا
دخس . [ دَ خ َ ] (ع مص ) آماس شدن سم ستور. (منتهی الارب ). || (اِ) آماسی که در سم اسب پیدا شود. من العیوب الحادثة للفرس و هو ورم یکون فی حافره . (صبح الاعشی ج 2 ص 28). علتی است که در استخوان سم ستور عارض شود. (منتهی الارب ) :
دادست مرا شاه ستوری که بودلنگ
اسبی دخس و پیر کجا زنگ زند زنگ .
در بیت ابوشکور شاید بصورت و معنی وصفی دَخِس آمده باشد. (یادداشت مؤلف ).
دادست مرا شاه ستوری که بودلنگ
اسبی دخس و پیر کجا زنگ زند زنگ .
در بیت ابوشکور شاید بصورت و معنی وصفی دَخِس آمده باشد. (یادداشت مؤلف ).