داوری
لغتنامه دهخدا
داوری . [ وَ ] (حامص ) عمل داور. قضا. حکومت . قضاوت . حکم دیوان کردن . حکمیت . محاکمه کردن . (برهان ). یکسو نمودن میان نیک و بد. (برهان ) (شرفنامه ). احکومة. (منتهی الارب ). حکمة. (دهار). حکم میان دو خصم . فتاحة [ ف ِ / ف ُ ] . (منتهی الارب ) :
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و گندآوری .
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی و انگشتری .
ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد بکین و به گندآوری .
چو برجستی از برتری کمتری
ببدگوهر و ناسزا داوری .
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری .
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری .
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری .
گلوی ستم را بدانسان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد.
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را بدست آوری .
چو آمد گه دعوی وداوری
به دانش نمائی و دین پروری .
درین داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین ز آزرم خویش .
بخدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری .
روز قیامت که بود داوری
شرم نداری که چه عذر آوری .
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری .
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت .
چنان کن که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری .
در آن داوری هرمس تیزمغز
بحق گفتن اندیشه ای داشت نغز.
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم .
اقتضای داوری رب دین
سر برآرد از ضمیر آن و این .
|| کلمه در بیت ذیل حاصل محاکمه و قضاوت عامه و تقریباً آنچه مردم از کسی به نیک و بد یاد کنند یا نام یا بد و نیک معنی میدهد :
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد به دستت بجز داوری .
|| نظر. حکم :
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شود داوری .
وزآن پس به بهرام بهرام گفت
که ای با خرد یار و با رای جفت
چه گویی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج
بخندید بهرام ازین داوری
وزآن پس برانداخت انگشتری
بدوگفت چندانکه این در هوا
بماند شود بنده ای پادشاه .
چو اسکندر آمد به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری .
|| داد که بکسی برند. تظلم . (برهان ). قضیه که پیش داور برند. و شکایت که پیش کسی کنند. شکوی . شکایت . (غیاث ). قضیه که بر حاکم عرض باید کرد. || محاکمه . (غیاث ). ترافع. ادعا. مرافعه . دعوی :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بیگناه ایچ بد نبشلد.
بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم .
چو بر دانش خویش مهر آوری
خرد را ز تو بگسلد داوری .
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و گندآوری .
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری .
ندارم هیچ شک کاین داوری را
بجز یزدان عادل نیست داور.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ٔ طیور داور مالک رقاب .
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای .
پای نهادی چو درین داوری
کوش که همدست بدست آوری .
ترا آسمان میکندیاوری
مرا نیست با آسمان داوری .
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشایددرو پیش برد.
به محشر داوریها با تو دارم
اگر شور تو در محشر نباشد.
با سیر اختر فلکم داوری بسی است
انصاف شاه باد درین قصه داورم .
- به داوری بردن ؛ بمحاکمه کشاندن . بقاضی بردن :
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سگان کیست خود تا بردت به داوری .
- به داوری کوشیدن ؛ بمرافعه و نزاع و خلاف برآمدن :
با دور بداوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم .
- بدداوری ؛ قضا و حکم ناخوب :
کاشکی آن ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری .
- روز داوری ؛ یوم الدین . قیامت . روز شمار :
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند.
- داوری دادن کسی را ؛ حکم و حکیمت کردن او را.
|| نزاع . جدل . ترافع. دعوی . مرافعه . خلاف :
ستد و داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست .
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری .
|| تضاد. مخالفت :
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری .
- داوری کوتاه شدن ؛ خلاف از میانه برخاستن . اختلاف بیکسو شدن :
ولیکن چو معنیش یادآوری
شوی رام و کوته شود داوری .
بفرمود تا فارسی و دری
بگفتند و کوتاه شد داوری .
بدو گفت کوتاه شد داوری
که گیتی سه روزست چون بنگری .
|| اختلاف . خلاف :
چه چیزست ازین چرخ گردان برون
درین عاقلان را بسی داوریست .
درین داستان داوریها بسی است
مرا گوش بر گفته ٔ هر کسی است .
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیاکاین داوریها را به پیش داور اندازیم .
|| مغالطه .جدل :
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز که اسکندری .
- داوری پیش آوردن ؛ بحث و جدل پیش آوردن . جدل کردن :
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
آب درو آتش و خاک و هوا
از چه فتادند درین داوری .
|| امر. کار. شأن . حکم . رأی :
کشی افعی و بچه اش پروری
بدیوانگی ماند این داوری .
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری .
چو درویش نادان کند برتری
بدیوانگی ماند این داوری .
گه رزم چون بزم پیش آوری
بفرمانبری ماند آن داوری .
تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گرددآزرده زین داوری .
|| قضیه . کار عمل . حدیث . بحث . مطلب مسئله . واقعه . امر. مطلق قضیه : و این پادشاه را [پادشاه خزران را] هفت حاکم است اندرین شهر [شهر آتل قصبه ٔ خزران ] از هفت دین مختلف ، بهر ساعتی چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند یا آگه کنند بحکم آن داوری . (حدود العالم چ ستوده ص 193).
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری .
ز گفتارشان خواهر پهلوان
همی بود پیچان و تیره روان
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیمه شب .
چنین داد پاسخ به زروان جهود
کزین داوری غم نباید فزود.
کنون اینکه گفتیم پاسخ دهید
درین داوری رای فرخ نهید.
بدو گفت گرشاسب کای دیو مرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی و جنگ آوری
مرا خنده آید بدین داوری .
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری .
زهرکاردانی به رای درست
در آن داوری چاره ای بازجست .
یکی نانشانده یکی برکنی
بود بی گمان خویشتن دشمنی
بدین حسب و این حال و این داوری
یکی بیت گوید نکو عنصری .
بکس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پری را.
که برداری آرام از آرامگاه
درین داوری سر نپیچی ز راه .
دروغی نگویم درین داوری
بحجت زنم لاف نام آوری .
|| بحث . سخن . مباحثه :
درین داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت .
چو دزدیده شد چیز بی داوری
چه ناگوهری دزد و چه گوهری .
|| در بیت ذیل نیز ظاهراً معنی مباحثه و بحث و گفتگو میدهد و برای بهتر دریافتن معنی ابیاتی چند پیش از بیت شاهد نیز آورده میشود :
نگه کرد بیژن بخیره بماند
از آن چاه خورشیدرخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی ...
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان ...
بمن داد از این گونه دستار خوان
که بر این جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته رو
دگر گر بخواهد ببر نوبنو
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پر امید دل گشته با ترس و باک
چو دست خورش برد از آن داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری .
|| رزم .جنگ . (اوبهی ) (برهان ) (صحاح الفرس ) (غیاث ). نزاع . جدال :
اگر پیلتن را بچنگ آوری
زمانه برآساید ازداوری .
تو گر قیصر روم و گر مهتری
مکن هیچ با تازیان داوری .
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری .
بدانست شهری و هم لشکری
کز آن کار شور آید و داوری .
که گر تخت ایران بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری .
همه آراسته جنگ آوری را
بجان بخریده به جنگ و داوری را.
یکی دایره ست آبگون چنبری
فراوان در این دایره داوری .
بدانست کو را سر داوریست
در آن ساعت از دین و طاعت بریست .
جهاندار دارا در آن داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری .
بپرخاش دارا سرافراخته
همه آلت داوری ساخته .
چو یوسف به شمعون یکی بنگرید
مراو را چو آشفته دیوانه دید...
|| نزاع . منازعه . منازعت . (لغت تاریخ بیهقی ). مخاصمت . مخالفت . غوغا. هیاهو. ترافع. مرافعه . خصام . مجادله . جدال :
زمانه برآسود از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری .
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری .
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش .
نباشد مرا با کسی داوری
اگر تاج من جست ار انگشتری .
میانشان همی داوری شد دراز
میانجی بیامد یکی سرفراز.
اگر گاه جوید گر انگشتری
از این بوم و بر بگسلد داوری .
وزپی داوری و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی .
زهد شما و فسق ما هر دو چو حکم داورست
داورتان خدای باد اینهمه چیست داوری .
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری .
|| خصومت . (برهان ). دشمنی . کینه . خلاف . مخالفت :
کسی کو به محشر بود آوری
ندارد بکس کینه و داوری .
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شدروزگار
که او را بسی داوری در سرست
همان رای با لشکر دیگرست .
دل از داوریهابپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
که هر کش درم بد خراجش نبود
بدلش اندرون داوریها فزود.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
که یک بار گفتیم و این دیگرست
ترا خود جز این داوری در سرست .
به آموی بنشست و یک چند بود
بدلش اندرون داوریها فزود.
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل ، پر از کینه سر.
ببیند ز من هر چه اندرخورست
که او را چنین داوری در سرست .
وگر کین داراست و اسکندری
کهن شد به روم اندرون داوری .
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل وجان
چنان داند که چیزی یافت آسان .
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست .
هم زو برسی به یاوریها
هم بازرهی ز داوریها.
زمین را ببوسم بخواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری .
|| در بیت ذیل کلمه معنای خاصی دارد چیزی از قبیل بهانه و انکار. آنگاه که گشتاسب پسر خود اسفندیار را چند کرت وعده ٔ سلطنت میدهد و وفا نمیکند کرت آخر او را ببند کردن رستم می فرستد و با او میگوید :
که چون این سخنهابجای آوری
ز من نشنوی زان سپس داوری
سپارم ترا گنج و تخت وسپاه
نشانمت با تاج و زرین کلاه .
|| قصد و معامله . (غیاث ).
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و گندآوری .
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی و انگشتری .
ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد بکین و به گندآوری .
چو برجستی از برتری کمتری
ببدگوهر و ناسزا داوری .
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری .
بود داوریمان چو حکم سدوم
همانا شنیدستی آن حکم شوم
که در شهر خائن شد آهنگری
بزد قهرمان گردن دیگری .
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری .
گلوی ستم را بدانسان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد.
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را بدست آوری .
چو آمد گه دعوی وداوری
به دانش نمائی و دین پروری .
درین داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین ز آزرم خویش .
بخدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری .
روز قیامت که بود داوری
شرم نداری که چه عذر آوری .
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری .
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت .
چنان کن که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری .
در آن داوری هرمس تیزمغز
بحق گفتن اندیشه ای داشت نغز.
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم .
اقتضای داوری رب دین
سر برآرد از ضمیر آن و این .
|| کلمه در بیت ذیل حاصل محاکمه و قضاوت عامه و تقریباً آنچه مردم از کسی به نیک و بد یاد کنند یا نام یا بد و نیک معنی میدهد :
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد به دستت بجز داوری .
|| نظر. حکم :
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شود داوری .
وزآن پس به بهرام بهرام گفت
که ای با خرد یار و با رای جفت
چه گویی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج
بخندید بهرام ازین داوری
وزآن پس برانداخت انگشتری
بدوگفت چندانکه این در هوا
بماند شود بنده ای پادشاه .
چو اسکندر آمد به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری .
|| داد که بکسی برند. تظلم . (برهان ). قضیه که پیش داور برند. و شکایت که پیش کسی کنند. شکوی . شکایت . (غیاث ). قضیه که بر حاکم عرض باید کرد. || محاکمه . (غیاث ). ترافع. ادعا. مرافعه . دعوی :
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بیگناه ایچ بد نبشلد.
بدین داوری پیش داور شویم
بجائی که هر دو برابر شویم .
چو بر دانش خویش مهر آوری
خرد را ز تو بگسلد داوری .
چو بشنید فرهاد ازو داوری
بلندی و تندی و گندآوری .
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری .
ندارم هیچ شک کاین داوری را
بجز یزدان عادل نیست داور.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ٔ طیور داور مالک رقاب .
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای .
پای نهادی چو درین داوری
کوش که همدست بدست آوری .
ترا آسمان میکندیاوری
مرا نیست با آسمان داوری .
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشایددرو پیش برد.
به محشر داوریها با تو دارم
اگر شور تو در محشر نباشد.
با سیر اختر فلکم داوری بسی است
انصاف شاه باد درین قصه داورم .
- به داوری بردن ؛ بمحاکمه کشاندن . بقاضی بردن :
بر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شد
او ز سگان کیست خود تا بردت به داوری .
- به داوری کوشیدن ؛ بمرافعه و نزاع و خلاف برآمدن :
با دور بداوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم .
- بدداوری ؛ قضا و حکم ناخوب :
کاشکی آن ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری .
- روز داوری ؛ یوم الدین . قیامت . روز شمار :
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند.
- داوری دادن کسی را ؛ حکم و حکیمت کردن او را.
|| نزاع . جدل . ترافع. دعوی . مرافعه . خلاف :
ستد و داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست .
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری .
|| تضاد. مخالفت :
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری .
- داوری کوتاه شدن ؛ خلاف از میانه برخاستن . اختلاف بیکسو شدن :
ولیکن چو معنیش یادآوری
شوی رام و کوته شود داوری .
بفرمود تا فارسی و دری
بگفتند و کوتاه شد داوری .
بدو گفت کوتاه شد داوری
که گیتی سه روزست چون بنگری .
|| اختلاف . خلاف :
چه چیزست ازین چرخ گردان برون
درین عاقلان را بسی داوریست .
درین داستان داوریها بسی است
مرا گوش بر گفته ٔ هر کسی است .
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیاکاین داوریها را به پیش داور اندازیم .
|| مغالطه .جدل :
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز که اسکندری .
- داوری پیش آوردن ؛ بحث و جدل پیش آوردن . جدل کردن :
گرت بپرسد کسی از مشکلی
داوری و مشغله پیش آوری
آب درو آتش و خاک و هوا
از چه فتادند درین داوری .
|| امر. کار. شأن . حکم . رأی :
کشی افعی و بچه اش پروری
بدیوانگی ماند این داوری .
چو قطره بر ژرف دریا بری
بدیوانگی ماند این داوری .
چو درویش نادان کند برتری
بدیوانگی ماند این داوری .
گه رزم چون بزم پیش آوری
بفرمانبری ماند آن داوری .
تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گرددآزرده زین داوری .
|| قضیه . کار عمل . حدیث . بحث . مطلب مسئله . واقعه . امر. مطلق قضیه : و این پادشاه را [پادشاه خزران را] هفت حاکم است اندرین شهر [شهر آتل قصبه ٔ خزران ] از هفت دین مختلف ، بهر ساعتی چون داوری بزرگتر افتد از پادشاه دستوری خواهند یا آگه کنند بحکم آن داوری . (حدود العالم چ ستوده ص 193).
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری .
ز گفتارشان خواهر پهلوان
همی بود پیچان و تیره روان
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیمه شب .
چنین داد پاسخ به زروان جهود
کزین داوری غم نباید فزود.
کنون اینکه گفتیم پاسخ دهید
درین داوری رای فرخ نهید.
بدو گفت گرشاسب کای دیو مرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی و جنگ آوری
مرا خنده آید بدین داوری .
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی .
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری .
زهرکاردانی به رای درست
در آن داوری چاره ای بازجست .
یکی نانشانده یکی برکنی
بود بی گمان خویشتن دشمنی
بدین حسب و این حال و این داوری
یکی بیت گوید نکو عنصری .
بکس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پری را.
که برداری آرام از آرامگاه
درین داوری سر نپیچی ز راه .
دروغی نگویم درین داوری
بحجت زنم لاف نام آوری .
|| بحث . سخن . مباحثه :
درین داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت .
چو دزدیده شد چیز بی داوری
چه ناگوهری دزد و چه گوهری .
|| در بیت ذیل نیز ظاهراً معنی مباحثه و بحث و گفتگو میدهد و برای بهتر دریافتن معنی ابیاتی چند پیش از بیت شاهد نیز آورده میشود :
نگه کرد بیژن بخیره بماند
از آن چاه خورشیدرخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی ...
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان ...
بمن داد از این گونه دستار خوان
که بر این جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته رو
دگر گر بخواهد ببر نوبنو
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پر امید دل گشته با ترس و باک
چو دست خورش برد از آن داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری .
|| رزم .جنگ . (اوبهی ) (برهان ) (صحاح الفرس ) (غیاث ). نزاع . جدال :
اگر پیلتن را بچنگ آوری
زمانه برآساید ازداوری .
تو گر قیصر روم و گر مهتری
مکن هیچ با تازیان داوری .
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری .
بدانست شهری و هم لشکری
کز آن کار شور آید و داوری .
که گر تخت ایران بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری .
همه آراسته جنگ آوری را
بجان بخریده به جنگ و داوری را.
یکی دایره ست آبگون چنبری
فراوان در این دایره داوری .
بدانست کو را سر داوریست
در آن ساعت از دین و طاعت بریست .
جهاندار دارا در آن داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری .
بپرخاش دارا سرافراخته
همه آلت داوری ساخته .
چو یوسف به شمعون یکی بنگرید
مراو را چو آشفته دیوانه دید...
|| نزاع . منازعه . منازعت . (لغت تاریخ بیهقی ). مخاصمت . مخالفت . غوغا. هیاهو. ترافع. مرافعه . خصام . مجادله . جدال :
زمانه برآسود از داوری
بفرمان او دیو و مرغ و پری .
از آن نامور بند اسکندری
جهان از بدان رست و از داوری .
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش .
نباشد مرا با کسی داوری
اگر تاج من جست ار انگشتری .
میانشان همی داوری شد دراز
میانجی بیامد یکی سرفراز.
اگر گاه جوید گر انگشتری
از این بوم و بر بگسلد داوری .
وزپی داوری و درد سر و جنگ و جلب
جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی .
زهد شما و فسق ما هر دو چو حکم داورست
داورتان خدای باد اینهمه چیست داوری .
یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری .
|| خصومت . (برهان ). دشمنی . کینه . خلاف . مخالفت :
کسی کو به محشر بود آوری
ندارد بکس کینه و داوری .
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شدروزگار
که او را بسی داوری در سرست
همان رای با لشکر دیگرست .
دل از داوریهابپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
که هر کش درم بد خراجش نبود
بدلش اندرون داوریها فزود.
جهان پرشگفت است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
که یک بار گفتیم و این دیگرست
ترا خود جز این داوری در سرست .
به آموی بنشست و یک چند بود
بدلش اندرون داوریها فزود.
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل ، پر از کینه سر.
ببیند ز من هر چه اندرخورست
که او را چنین داوری در سرست .
وگر کین داراست و اسکندری
کهن شد به روم اندرون داوری .
هوا را بهتر از دل مشتری نیست
ازیرا بر دل کس داوری نیست
هوا خرد به آرام دل وجان
چنان داند که چیزی یافت آسان .
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست .
هم زو برسی به یاوریها
هم بازرهی ز داوریها.
زمین را ببوسم بخواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری .
|| در بیت ذیل کلمه معنای خاصی دارد چیزی از قبیل بهانه و انکار. آنگاه که گشتاسب پسر خود اسفندیار را چند کرت وعده ٔ سلطنت میدهد و وفا نمیکند کرت آخر او را ببند کردن رستم می فرستد و با او میگوید :
که چون این سخنهابجای آوری
ز من نشنوی زان سپس داوری
سپارم ترا گنج و تخت وسپاه
نشانمت با تاج و زرین کلاه .
|| قصد و معامله . (غیاث ).