داننده
لغتنامه دهخدا
داننده . [ ن َ دَ / دِ ] (نف ) صفت فاعلی از دانستن . عالم . دانا. دانشمند.عارف . دانشور. علیم . شاعر. آگاه . مطلع :
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
فرستاد کسری بهرجای کس
که داننده ای دید فریادرس .
ز بد تا توانی سگالش مکن
ازین مرد داننده بشنو سخن .
که ما برگزینیم زن دوهزار
سخنگوی و داننده و هوشیار.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
به داننده فرهنگیانم سپار
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود.
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت .
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها بر او کرد داننده یاد.
ندانم همی خویشتن را گناه
چه گویی تو ای پیر داننده راه .
خاصه آن بنده که ماننده ٔ من بنده بود
مدح گوینده و داننده ٔ الفاظ دری .
نه مر پادشا را نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را.
بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست .
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازیست .
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
زبان کردشخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ٔ سرفراز.
|| استاد. ماهر. حاذق درکار :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید بنشاندند.
|| آنکه واقف بر سرّ است . رازدان :
داننده ٔ رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت .
- داننده ٔ نهان و آشکار ؛ خدای متعال .
- داننده ٔ راز ؛ خدای تعالی .
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
فرستاد کسری بهرجای کس
که داننده ای دید فریادرس .
ز بد تا توانی سگالش مکن
ازین مرد داننده بشنو سخن .
که ما برگزینیم زن دوهزار
سخنگوی و داننده و هوشیار.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
به داننده فرهنگیانم سپار
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود.
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت .
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها بر او کرد داننده یاد.
ندانم همی خویشتن را گناه
چه گویی تو ای پیر داننده راه .
خاصه آن بنده که ماننده ٔ من بنده بود
مدح گوینده و داننده ٔ الفاظ دری .
نه مر پادشا را نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را.
بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست .
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازیست .
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
زبان کردشخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ٔ سرفراز.
|| استاد. ماهر. حاذق درکار :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید بنشاندند.
|| آنکه واقف بر سرّ است . رازدان :
داننده ٔ رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت .
- داننده ٔ نهان و آشکار ؛ خدای متعال .
- داننده ٔ راز ؛ خدای تعالی .