دانش آموز
لغتنامه دهخدا
دانش آموز. [ ن ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) که دانش آموزد. که علم آموزد. که دانش فراگیرد. شاگرد. (غیاث ). شاگرد مدرسه . طالب علم . آموزنده ٔ علم :
چو بر دین حق دانش آموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت .
خرد دانش آموز تعلیم اوست
دل از داغداران تسلیم اوست .
|| در اصطلاح مدارج تحصیلی شاگردی راگویند که در دوره ٔ متوسطه تحصیل کند. || که تعلیم دانش دهد. استاد. (غیاث ) (آنندراج ). که علم آموزد بدیگری . که تعلیم کند. دانش آموزاننده :
زن دانش آموز دانش سرشت
چو لوحی ز هر دانشی درنبشت .
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک .
دادش بدبیر دانش آموز
تا رنج برد برو شب و روز.
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالم افروز.
چو بر دین حق دانش آموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت .
خرد دانش آموز تعلیم اوست
دل از داغداران تسلیم اوست .
|| در اصطلاح مدارج تحصیلی شاگردی راگویند که در دوره ٔ متوسطه تحصیل کند. || که تعلیم دانش دهد. استاد. (غیاث ) (آنندراج ). که علم آموزد بدیگری . که تعلیم کند. دانش آموزاننده :
زن دانش آموز دانش سرشت
چو لوحی ز هر دانشی درنبشت .
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک .
دادش بدبیر دانش آموز
تا رنج برد برو شب و روز.
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالم افروز.