داس
لغتنامه دهخدا
داس . (اِ) کاردی است چون کمان که بدان کشت دروند. آهنی نیم دایره یا بیشتر با دسته ٔ چوبین و دم تیز که گندم و جو و قصیل و جز آن بدان درو کنند.
افزاری که بدان غله درو کنند. (برهان ). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است . آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند. (غیاث ). آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). محصد. محطب . مقضاب . (منتهی الارب ). جاخشوک . (فرهنگی اسدی نخجوانی ). جاخسوک . (برهان ). بنگال . منغال . منجل . مجره . مخصال . (منتهی الارب ) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ .
بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس .
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان .
حلق بگرفتش ماننده ٔ نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی .
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی ماننده ٔ الماسی .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ، ای برادر همچنین باشد سزا.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی .
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس .
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس .
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه .
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود بس .
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی را فراغت باشد از دندان داس .
بدی مکن که در این کشتزار روز جزا
به داس دهر همان بدروی که میکاری .
خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
بردست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعه ٔ سبز سقرلاط گذشتیم .
مخلب ؛ داس بی دندانه . مخلی ؛ داس علف درو. هلیکون ؛ داس بی دندان . مشذب ، داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب ). داس رزبر. (دهار). مصرم ؛ داس خشاوه . مشول ؛ داس خرد. || کج کاردگونه ٔ آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد. دهره . (اوبهی ). سلاحی که بدان درخت و هیمه بُرند خاصه در مازندران . دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دسته ٔ درازی هم دارد و حربه ٔ مردم گیلان است . دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ). معضد؛ داس درخت بر. (منتهی الارب ). || آلت تراشیدن سم اسب . سم تراش :
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان .
|| استخوان ماهی را نیز گویند. (برهان ). استخوان برخی از ماهیان . داز :
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست .
|| خس های سرتیزی که بر سر دانه های گندم و جوی است که در خوشه میباشد. خارخوشه . اخگل . خارخوشه ٔ گندم . خاری که سر هر دانه ٔ گندم و جو و جز آن باشد. سوگ تژه . تره .(برهان ). خس باریک که بر سر غلات هر دانه ٔ خوشه ٔ گندم و جو باشد. داسه . شعاع سنبل . سفا. شعاع :
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه ٔ عمر دانه دارد و داس .
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتری .
عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر
داس سر سنبله در بصر انداخته .
بشکند سنبله بپای چنانک
داس در چشم اختر اندازد.
کمتر از داس سرسنبله بود
اسد چرخ بمیزان اسد.
|| نوعی ازدام . دام نخجیر. (اوبهی ). پادام . نوعی از دام است که آن را پادام گویند و دام نخجیر هم هست . (برهان ). دام نخجیرگری . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دامداران
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست برگذارم .
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس .
هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
خاطوف ؛ داس مانندی که بدان بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب ). || گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند. (برهان ). || (ص ) تاس . دغ . داغ . سرش داس است ، بی مو است . || بی گیاه . || (اِ) صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید: هرچه از پس چیزی بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد :
مرا رنج پیوسته داس آمده ست
مرا رنج رفتن بکاس آمده ست .
اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید. || داس و دلوس ، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش . (از شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود. || داس مغز، پرده ای که دو نیم کره ٔ دماغی را از هم جدا میسازد و شکل داس دارد.
افزاری که بدان غله درو کنند. (برهان ). آلت آهنین کژ که بدان کاه برند و کشت دروند و به تازیش منجل خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). افزاری که بدان جو و گندم و علف دروند و آن کج کاردگونه ای است . آلتی است آهنی که بدان کاه و زراعت را قطع کنند. (غیاث ). آنچه دخل را دروند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). محصد. محطب . مقضاب . (منتهی الارب ). جاخشوک . (فرهنگی اسدی نخجوانی ). جاخسوک . (برهان ). بنگال . منغال . منجل . مجره . مخصال . (منتهی الارب ) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
یکی مرد با تیزداسی بزرگ
سوی مرغزار اندرآید سترگ .
بیابان و آن مرد با تیزداس
تر و خشک را زو دل اندر هراس .
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون وکرده بسوهان .
حلق بگرفتش ماننده ٔ نسناسی
برنهادش بگلوگاه چنین داسی .
سوی او جست چو تیری سوی برجاسی
با یکی داسی ماننده ٔ الماسی .
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ، ای برادر همچنین باشد سزا.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زردشدستی چو گندم نحسی .
گردون چو مرغزار و مه نو بر او چوداس
گفتی و آفتاب همی بدرود گیا.
چو رخ او نبود ماه و نشاید بودن
کوبیک هفته چو داس است و دگر هفته چو طاس .
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه نو کشتزار آسمان را هست داس .
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه .
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود بس .
ماه نو با قدرت ار دندان کند هم باک نیست
شاخ طوبی را فراغت باشد از دندان داس .
بدی مکن که در این کشتزار روز جزا
به داس دهر همان بدروی که میکاری .
خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
بردست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعه ٔ سبز سقرلاط گذشتیم .
مخلب ؛ داس بی دندانه . مخلی ؛ داس علف درو. هلیکون ؛ داس بی دندان . مشذب ، داس که بدان خشاوه کنند. (منتهی الارب ). داس رزبر. (دهار). مصرم ؛ داس خشاوه . مشول ؛ داس خرد. || کج کاردگونه ٔ آهنین که بدان درخت پیرایند یا شاخ از درخت افکنند و آن پهن تر از داس غلبه بود و خمیدگی آن نیز کمتر باشد. دهره . (اوبهی ). سلاحی که بدان درخت و هیمه بُرند خاصه در مازندران . دهره را گفته اند و آن سلاحی است مانند داس و دسته ٔ درازی هم دارد و حربه ٔ مردم گیلان است . دهره و آن سلاحی است که مردم مازندران بدان درخت و هیمه برند. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ) : در منزلی دیگدان می ساختند به داس احتیاج شد. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ). معضد؛ داس درخت بر. (منتهی الارب ). || آلت تراشیدن سم اسب . سم تراش :
بداس آنچه بردارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان .
|| استخوان ماهی را نیز گویند. (برهان ). استخوان برخی از ماهیان . داز :
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست .
|| خس های سرتیزی که بر سر دانه های گندم و جوی است که در خوشه میباشد. خارخوشه . اخگل . خارخوشه ٔ گندم . خاری که سر هر دانه ٔ گندم و جو و جز آن باشد. سوگ تژه . تره .(برهان ). خس باریک که بر سر غلات هر دانه ٔ خوشه ٔ گندم و جو باشد. داسه . شعاع سنبل . سفا. شعاع :
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه ٔ عمر دانه دارد و داس .
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش را هر سر داس نشتری .
عقرب مه دزدشان چشم فلک را بسحر
داس سر سنبله در بصر انداخته .
بشکند سنبله بپای چنانک
داس در چشم اختر اندازد.
کمتر از داس سرسنبله بود
اسد چرخ بمیزان اسد.
|| نوعی ازدام . دام نخجیر. (اوبهی ). پادام . نوعی از دام است که آن را پادام گویند و دام نخجیر هم هست . (برهان ). دام نخجیرگری . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
چو گوری بودم اندر مرغزاران
ندیده دام و داس دامداران
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست برگذارم .
دو مخالف بخواند امت را
چو دو صیاد صید را سوی داس .
هفت سالم در این خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند.
خاطوف ؛ داس مانندی که بدان بندند و بدان آهو صید کنند. (منتهی الارب ). || گیاهی است دوائی که به عربی آن را سداب خوانند. (برهان ). || (ص ) تاس . دغ . داغ . سرش داس است ، بی مو است . || بی گیاه . || (اِ) صاحب آنندراج ذیل لغت داس و دلوس گوید: هرچه از پس چیزی بود داس است و شعر ذیل را از فردوسی شاهد آرد :
مرا رنج پیوسته داس آمده ست
مرا رنج رفتن بکاس آمده ست .
اما ظاهراً معنی و شاهد آن بر اساسی نمی نماید. || داس و دلوس ، از اتباع است چون فلان و بهمان و خاش وخماش . (از شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به داس و دلوس در ردیف خود شود. || داس مغز، پرده ای که دو نیم کره ٔ دماغی را از هم جدا میسازد و شکل داس دارد.