خیره خیره
لغتنامه دهخدا
خیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت :
ای کرده خیره خیره ترا حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی .
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگرخسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید.
خیرزاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تأخیر.
ور جهان پر شداز مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ .
|| (ص مرکب ) پررو. خیره سر. جسور. شوخ چشم . خیره خیر. || شوخ شوخ . خیره خیر. || تیره و تاریک . خیره خیر.
ای کرده خیره خیره ترا حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی .
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگرخسته شود
دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید.
خیرزاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تأخیر.
ور جهان پر شداز مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ .
|| (ص مرکب ) پررو. خیره سر. جسور. شوخ چشم . خیره خیر. || شوخ شوخ . خیره خیر. || تیره و تاریک . خیره خیر.