خوی
لغتنامه دهخدا
خوی . (اِ) خصلت . طبیعت . عادت . خلق . وضع. روش . رسم . طرز. سرشت . مزاج . اصل . فطرت . (ناظم الاطباء). سیرت . اِخذ. اَخذ. سجیت . سلیقه . دأب . خیم . دیدن . دین . هجیر. شِنشِنَة. جنم . قِلِق . (یادداشت مؤلف ). غریزه . (مهذب الاسماء). خو :
خردمند گویدکه بنیاد خوی
ز شرم است و دانش نگهبان اوی .
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی .
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان .
همی بی گمان با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم .
شما را اگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد بخوی .
با دل حیدری و با خوی عثمان چه عجب
زانکه با دانش بوبکری و عدل عمری .
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد بهر حدیثی تیزی .
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدن است عادت و خوی خدایگان .
و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد. (تاریخ بیهقی ). نکرده بودم خوی بمانند این واقعه در این دولت بزرگ . (تاریخ بیهقی ). باید که وی را بخوی خویش برآری . (تاریخ بیهقی ).
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.
گر رسم وخوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب .
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیارست .
این بود خوی پیشین عالم را
کی بازگردد او ز خوی پیشین .
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست .
مرا ز خوی تو هم روزگار بازخرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری .
گه بسوزد گه بسازد الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست خوی آفتاب است آن همه .
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را راه هجران درگرفت .
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری .
چشم از تو برنگیرم گر می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان .
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی .
خوی مردم در سفر ظاهر گردد. (تاریخ گزیده ).
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته .
- آدمی خوی ؛ آدمی سیرت . بسیرت آدمی :
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
- آزادخوی ؛ آزاده . باخلق آزادگان .
- آزاده خوی ؛ آزاده .از زمره ٔ آزادگان .
- اژدهاخوی ؛ بدسیرت . مارصفت . گزنده طبیعت :
که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کآورده بر ما زوال .
- بدخوی ؛ بدخلق . بدطبیعت . بدذات :
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری .
بداندیشان ملامت می کنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی .
- بدخویی ؛ بدخلقی . بدطبیعتی . بدذاتی :
بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژی و جادوئی .
- بدیعخوی ؛ با خوی بدیع.با خوی تازه . با خویی که دیگران را نباشد :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی .
- بیگانه خوی ؛ با خوی ناآشنایان . با خوی بیگانگان :
ازین آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یکزبانی مجوی .
- پاکیزه خوی ؛ خوش خوی :
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت ازین نوع دیگر مگوی .
- پسندیده خوی ؛ با خوی پسندیده :
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی .
- تندخوی ؛ آتشین مزاج . با خوی تند :
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی .
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .
- تنگ خوی ؛ بی حوصله . عبوس :
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی .
- خام خوی ؛ ناپخته طبع. ساده لوح . جوان صفت . بچه طبیعت :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی .
- خردمندخوی ؛ با خوی خردمندان . با خوی عاقلان :
خردمندخو یا خرد یاورا.
- خوشخوی ؛ خوش خلق :
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبرخوشخوی خوشتر است .
- خوی ِ بد ؛ خلق بد :
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
چون نبینی که می براندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب .
رجوع به خوی شود.
- خوی بد ؛ بدخوی :
آن خوی بد چو استرک بدرگ
صد ره ترا بزیر لگد خسته .
- خوی تلخناک ؛ خوی بد و زشت :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
بکم خوردن توان رست از هلاکش .
- خوی خوش ؛خلق حسن . خلق خوب :
ازمن خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ وارنگ .
- خوی زشت ؛ خلق زشت . خوی تلخ :
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست .
خوی زشت دیو است و نیکو پری
سوی زشت خویی نگر ننگری .
- خوی نکو ؛ خوی نیک . حسن خلق :
با همه خلق روی نیکو دار
خوی نکو دار و روی چون خوی دار.
- خوی نیکو ؛ خوی خوب . خلق خوب .
رجوع به خوی نکو شود.
- درشت خوی ؛ خشمناک . تندمزاج :
سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی .
- درشتخویی ؛ تندخویی . خشمناکی :
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری .
- درنده خویی ؛ آتشین مزاجی . سبعیت . خوی ددان داشتن :
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت .
- دیوانه خوی ؛ بر خلق دیوانگان :
وز آن بوالحکیمان دیوانه خوی .
- زشتخوی ؛ بدخوی . با خوی زشت :
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی .
- زشتخویی ؛ آتشین مزاجی .حالت زشتخوی :
که سگ با همه زشتخویی چو مرد
مر او را بدوزخ نخواهند برد.
اگر زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت .
تندی و بدی و زشتخویی
چندانکه همی کنی نکویی .
- شیرخوی ؛ با خوی شیر. شجاع . دلیر :
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمده ست آرزوی .
- شیرین خوی ؛ با خوی خوش . خوشخوی :
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .
- فرخنده خوی ؛ خوشخوی . با خوی فرخنده :
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی .
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابروی در هم کشید.
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی .
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی .
- فرخنده خویی ؛ حالت و چگونگی فرخنده خوی . با خوی فرخنده بودن .
- فرزانه خوی ؛ با خوی فرزانه . خوش خوی :
فرشته منش بلکه فرزانه خوی .
- فرشته خوی ؛ با خوی فرشته . با خوی ملک :
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .
- لطیف خوی ؛ خوش خوی :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
- مارخوی ؛با خوی و خصلت مار. کنایه از گزنده . کنایه از آزاررسان . کنایه از نیش زن .
- مارخویی ؛ گزندگی .مار صفتی در گزیدن :
چو کژدم تویی مارخویی کنی
که با اژدها جنگجویی کنی .
- ملک خوی ؛ با خوی فرشتگان . فرشته خوی :
دمی در صحبت یار ملک خوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانش را.
کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملکخوی کرد.
- ملک خویی ؛ حالت ملک خوی . خوی فرشتگان داشتن :
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن .
- ناراست خوی ؛ با خوی ناراست . با خوی کژ. کنایه از کژگرای :
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی .
- نرم خویی ؛ خوشخویی . حالت خوش خلق . خوش خلقی :
بر آنکس که با سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
- نکوخوی ؛ با خوی نیکو. با خوی نیک :
گر بود عاقل نکوخویی شود
ور بود بدخوی بدتر می شود.
- نیک خوی ؛ نکوخوی :
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این صعبتر گو بگوی .
- نیکوخوی ؛ با خوی نیک :
و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان .
(تاریخ بیهقی ).
- همخوی ؛ هم خلق . هم اخلاق .
|| شرم . خجالت . شرمندگی . حیا. (ناظم الاطباء).
خردمند گویدکه بنیاد خوی
ز شرم است و دانش نگهبان اوی .
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی .
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان .
همی بی گمان با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم .
شما را اگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد بخوی .
با دل حیدری و با خوی عثمان چه عجب
زانکه با دانش بوبکری و عدل عمری .
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد بهر حدیثی تیزی .
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدن است عادت و خوی خدایگان .
و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد. (تاریخ بیهقی ). نکرده بودم خوی بمانند این واقعه در این دولت بزرگ . (تاریخ بیهقی ). باید که وی را بخوی خویش برآری . (تاریخ بیهقی ).
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.
گر رسم وخوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب .
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیارست .
این بود خوی پیشین عالم را
کی بازگردد او ز خوی پیشین .
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست .
مرا ز خوی تو هم روزگار بازخرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری .
گه بسوزد گه بسازد الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست خوی آفتاب است آن همه .
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را راه هجران درگرفت .
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری .
چشم از تو برنگیرم گر می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان .
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی .
خوی مردم در سفر ظاهر گردد. (تاریخ گزیده ).
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته .
- آدمی خوی ؛ آدمی سیرت . بسیرت آدمی :
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
- آزادخوی ؛ آزاده . باخلق آزادگان .
- آزاده خوی ؛ آزاده .از زمره ٔ آزادگان .
- اژدهاخوی ؛ بدسیرت . مارصفت . گزنده طبیعت :
که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کآورده بر ما زوال .
- بدخوی ؛ بدخلق . بدطبیعت . بدذات :
بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری .
بداندیشان ملامت می کنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی .
- بدخویی ؛ بدخلقی . بدطبیعتی . بدذاتی :
بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژی و جادوئی .
- بدیعخوی ؛ با خوی بدیع.با خوی تازه . با خویی که دیگران را نباشد :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی .
- بیگانه خوی ؛ با خوی ناآشنایان . با خوی بیگانگان :
ازین آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یکزبانی مجوی .
- پاکیزه خوی ؛ خوش خوی :
شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت ازین نوع دیگر مگوی .
- پسندیده خوی ؛ با خوی پسندیده :
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی .
- تندخوی ؛ آتشین مزاج . با خوی تند :
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی .
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .
- تنگ خوی ؛ بی حوصله . عبوس :
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی .
- خام خوی ؛ ناپخته طبع. ساده لوح . جوان صفت . بچه طبیعت :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی .
- خردمندخوی ؛ با خوی خردمندان . با خوی عاقلان :
خردمندخو یا خرد یاورا.
- خوشخوی ؛ خوش خلق :
یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبرخوشخوی خوشتر است .
- خوی ِ بد ؛ خلق بد :
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
چون نبینی که می براندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب .
رجوع به خوی شود.
- خوی بد ؛ بدخوی :
آن خوی بد چو استرک بدرگ
صد ره ترا بزیر لگد خسته .
- خوی تلخناک ؛ خوی بد و زشت :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
بکم خوردن توان رست از هلاکش .
- خوی خوش ؛خلق حسن . خلق خوب :
ازمن خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ وارنگ .
- خوی زشت ؛ خلق زشت . خوی تلخ :
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست .
خوی زشت دیو است و نیکو پری
سوی زشت خویی نگر ننگری .
- خوی نکو ؛ خوی نیک . حسن خلق :
با همه خلق روی نیکو دار
خوی نکو دار و روی چون خوی دار.
- خوی نیکو ؛ خوی خوب . خلق خوب .
رجوع به خوی نکو شود.
- درشت خوی ؛ خشمناک . تندمزاج :
سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی .
- درشتخویی ؛ تندخویی . خشمناکی :
درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری .
- درنده خویی ؛ آتشین مزاجی . سبعیت . خوی ددان داشتن :
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت .
- دیوانه خوی ؛ بر خلق دیوانگان :
وز آن بوالحکیمان دیوانه خوی .
- زشتخوی ؛ بدخوی . با خوی زشت :
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی .
- زشتخویی ؛ آتشین مزاجی .حالت زشتخوی :
که سگ با همه زشتخویی چو مرد
مر او را بدوزخ نخواهند برد.
اگر زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت .
تندی و بدی و زشتخویی
چندانکه همی کنی نکویی .
- شیرخوی ؛ با خوی شیر. شجاع . دلیر :
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمده ست آرزوی .
- شیرین خوی ؛ با خوی خوش . خوشخوی :
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .
- فرخنده خوی ؛ خوشخوی . با خوی فرخنده :
کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی .
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابروی در هم کشید.
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی .
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی .
- فرخنده خویی ؛ حالت و چگونگی فرخنده خوی . با خوی فرخنده بودن .
- فرزانه خوی ؛ با خوی فرزانه . خوش خوی :
فرشته منش بلکه فرزانه خوی .
- فرشته خوی ؛ با خوی فرشته . با خوی ملک :
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .
- لطیف خوی ؛ خوش خوی :
سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
- مارخوی ؛با خوی و خصلت مار. کنایه از گزنده . کنایه از آزاررسان . کنایه از نیش زن .
- مارخویی ؛ گزندگی .مار صفتی در گزیدن :
چو کژدم تویی مارخویی کنی
که با اژدها جنگجویی کنی .
- ملک خوی ؛ با خوی فرشتگان . فرشته خوی :
دمی در صحبت یار ملک خوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانش را.
کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملکخوی کرد.
- ملک خویی ؛ حالت ملک خوی . خوی فرشتگان داشتن :
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن .
- ناراست خوی ؛ با خوی ناراست . با خوی کژ. کنایه از کژگرای :
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی .
- نرم خویی ؛ خوشخویی . حالت خوش خلق . خوش خلقی :
بر آنکس که با سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
- نکوخوی ؛ با خوی نیکو. با خوی نیک :
گر بود عاقل نکوخویی شود
ور بود بدخوی بدتر می شود.
- نیک خوی ؛ نکوخوی :
بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این صعبتر گو بگوی .
- نیکوخوی ؛ با خوی نیک :
و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان .
(تاریخ بیهقی ).
- همخوی ؛ هم خلق . هم اخلاق .
|| شرم . خجالت . شرمندگی . حیا. (ناظم الاطباء).