خوه
لغتنامه دهخدا
خوه . [خوَه ْ / خُه ْ ] (فعل ) مخفف خواه . (یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی . خواهی . خوهم . خواهم :
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف .
نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.
شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.
پشت او خوه سیاه خواه سپید.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف .
نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.
خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.
گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.
گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.
شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.