خونین
لغتنامه دهخدا
خونین . (ص نسبی ) منسوب به خون . || آلوده به خون . خون آلوده . (ناظم الاطباء) :
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
گویی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان برانداخت .
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام .
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان .
به آب دیده ٔ خونین نوشته قصه ٔ حال
نظر بصفحه ٔ اول مکن که توبرتوست .
چو خونین شود دست گلچین زخار
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
- آب خونین ؛ اشک خونین .
- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین .
- بچه ٔ خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم .
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است :
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم .
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.
- خونین سرشک ؛ اشک خونین :
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون :
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون . بدن آغشته به خون .
- || بدن زخم خورده .
- خونین جگر ؛ دل خونین . جگر خونین . غمناک . پرغصه . با الم . با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
زین دایره ٔ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی .
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن . خونین دلی .
- خونین دل ؛ با دل خونین . با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- خونین کفن ؛ آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده کفن . خون آلود کفن . ج ، خونین کفنان :
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان .
- خونین و مالین ؛ خون آلوده . بخون کشیده .
- || ضربت خورده . ضرب خورده . و با فعل شدن و کردن صرف شود.
- خوی خونین ؛ عرق آلوده بخون . خوی آلوده به خون . مجازاً رنگ سرخ :
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
- دل خونین ؛ دل که براثر غصه و غم خون شد. خونین دل :
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم .
- زبان خونین ؛ زبان آلوده بخون . زبان خون آلود :
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می گوید.
- زخم خونین ؛ زخم آلوده بخون . زخم خون آلود :
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست .
- سرشک خونین ؛ اشک خونین . خونین سرشک .
- طفل خونین ؛ کنایه از خورشید است :
برشکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
- کفن خونین ؛ کفن آلوده بخون . کفن خون آلود :
بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم .
|| چیزی که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون :
فرنگیس چو بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست .
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران .
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.
|| قاتل . خونی . کشنده . آدم کش :
پیام دو خونین بگفتن گرفت
همه راستی را نهفتن گرفت .
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند.
گویی که دوباره تیر خونین
نمرود به آسمان برانداخت .
جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش
دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام .
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان .
به آب دیده ٔ خونین نوشته قصه ٔ حال
نظر بصفحه ٔ اول مکن که توبرتوست .
چو خونین شود دست گلچین زخار
ز خون برگها سر زند غنچه وار.
- آب خونین ؛ اشک خونین .
- اشک خونین ؛ کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد. آب خونین .
- بچه ٔ خونین ؛ کنایه از اشک خونین :
هر دم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده بزادن درآورم .
- چشم خونین ؛چشمی که از شدت گریستن خون آلود است :
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم .
چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر.
- خونین سرشک ؛ اشک خونین :
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خونین سرشک .
- خونین سنان ؛ سنانهای آلوده بخون :
رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند.
- خونین بدن ؛ بدن آلوده بخون . بدن آغشته به خون .
- || بدن زخم خورده .
- خونین جگر ؛ دل خونین . جگر خونین . غمناک . پرغصه . با الم . با اندوه :
هر آن باغی که نخلش سربدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی .
زین دایره ٔ مینا خونین جگرم می ده
تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی .
- خونین جگری ؛ حالت خونین جگر داشتن . خونین دلی .
- خونین دل ؛ با دل خونین . با دل پرخون :
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی .
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- خونین کفن ؛ آنکه کفن خون آلوده دارد. بخون آلوده کفن . خون آلود کفن . ج ، خونین کفنان :
با صبا در چمن لاله سحر می گفتم
که شهیدان که اند این همه خونین کفنان .
- خونین و مالین ؛ خون آلوده . بخون کشیده .
- || ضربت خورده . ضرب خورده . و با فعل شدن و کردن صرف شود.
- خوی خونین ؛ عرق آلوده بخون . خوی آلوده به خون . مجازاً رنگ سرخ :
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار.
- دل خونین ؛ دل که براثر غصه و غم خون شد. خونین دل :
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم .
- زبان خونین ؛ زبان آلوده بخون . زبان خون آلود :
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می گوید.
- زخم خونین ؛ زخم آلوده بخون . زخم خون آلود :
زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست .
- سرشک خونین ؛ اشک خونین . خونین سرشک .
- طفل خونین ؛ کنایه از خورشید است :
برشکافد صبا مشیمه ٔ شب
طفل خونین بخاور اندازد.
- کفن خونین ؛ کفن آلوده بخون . کفن خون آلود :
بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم .
|| چیزی که برنگ خون باشد. (ناظم الاطباء). برنگ خون :
فرنگیس چو بشنید رخ را بخست
میان را به زنار خونین ببست .
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشن وران .
گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا.
|| قاتل . خونی . کشنده . آدم کش :
پیام دو خونین بگفتن گرفت
همه راستی را نهفتن گرفت .