خوشگوار
لغتنامه دهخدا
خوشگوار. [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (نف مرکب ) خوش گوارنده . هنی . سریعالانهضام . سریعالهضم . سبک . زودگذر. زودگوار. مفرح . زودهضم . (یادداشت مؤلف ). || نکو. ملایم . خوب . سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن :
هوایش نکو چون هوای بهار
زمین خرم آبش نکو خوشگوار.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار.
بت دل نواز و می خوشگوار
پرستید و آگه نبد او ز کار.
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند از ایوان گوهرنگار.
می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوه ٔ خوشگوارش .
اگر سازوار است و خوش مر ترا
بت رودساز و می خوشگوارش .
هرچند بخوب و خوش سخنها
خرمای عزیز و خوشگوارم .
رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد.
بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد.
کم خور خاقانیا مائده ٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان .
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده .
به گنجینه ٔ تخت بارش دهند
چو خواهد می خوشگوارش دهند.
مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار.
آدم از دانه که شد حیضه دار
توبه شدش گلشکر خوشگوار.
ضرورت علی الجمله خیام وار
گرفتم بکف باده ٔ خوشگوار.
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو.
معنی آب زندگی و روضه ٔ ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست .
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی .
ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم .
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش .
هوایش نکو چون هوای بهار
زمین خرم آبش نکو خوشگوار.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار.
بت دل نواز و می خوشگوار
پرستید و آگه نبد او ز کار.
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند از ایوان گوهرنگار.
می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوه ٔ خوشگوارش .
اگر سازوار است و خوش مر ترا
بت رودساز و می خوشگوارش .
هرچند بخوب و خوش سخنها
خرمای عزیز و خوشگوارم .
رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد.
بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو
رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد.
کم خور خاقانیا مائده ٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان .
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده .
به گنجینه ٔ تخت بارش دهند
چو خواهد می خوشگوارش دهند.
مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار.
آدم از دانه که شد حیضه دار
توبه شدش گلشکر خوشگوار.
ضرورت علی الجمله خیام وار
گرفتم بکف باده ٔ خوشگوار.
گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده ٔ خوشگوار کو.
معنی آب زندگی و روضه ٔ ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست .
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بایستی .
ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم .
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش .