خوار
لغتنامه دهخدا
خوار. [ خوا /خا ] (ص ، اِ، ق ) ذلیل . زبون . بدبخت . (منتهی الارب ) (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) . مقابل عزیز :
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من .
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم .
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
هر کرا با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بودخوار است .
|| بخواری . بذلت . بزبونی :
سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
همه پیش بهرام رفتند خوار.
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
- خوار داشتن ؛ ذلیل داشتن . زبون داشتن :
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده ٔ کردگار.
یکی داستان زد بر این شهریار
که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه ). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه ).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت . (کلیله و دمنه ).دشمن خوار نباید داشت . (کلیله و دمنه ).
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
- خوار دانستن ؛ ذلیل انگاشتن :
تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس .
- خوار شدن ؛ ذلیل شدن :
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
- امثال :
هیچ عزیزی خوار نشود .
- خوار کردن ؛ ذلیل کردن . مقابل عزیز کردن :
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.
امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی ).
چون نکنم پیش از آنش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
خوارکند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش .
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت .
- خوار گذاشتن ؛ ذلیل گذاشتن . زبون گذاشتن :
همه مهتران پشت برداشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
حرمان آن است که ... اهل رأی و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه ).
- خوار گردانیدن ؛ ذلیل گردانیدن : اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهیم داشت . (تاریخ بیهقی ).
- خوار گردیدن ؛ ذلیل گردیدن . زبون گردیدن :
من اینجادیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری .
- خوار گرفتن ؛ ذلیل گرفتن . زبون انگاشتن :
وین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
|| (ق ) بچیزی نشمرده . بی ارزش . بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته . بیمقدار :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر اوخوار خوابنیده ستان .
سپهدار خاقان بدستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت .
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی .
خوارش افکندمی بخاک چه سود.
|| (ص ) بی ارزش . بی مقدار. ناچیز. خرد :
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود.
بر او خوار بود آنچه گفتم سخن
همان عهد آن شهریار کهن .
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی .
آری چووقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست .
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدانکش خواردارد بدخصالی .
تو به پیش خرد از آن خواری
که خرد پیشت ای پسر خوار است .
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی ... (از نوروزنامه ٔ آفرین موبد موبدان ).
خردهمت همیشه خوار بود
عقل باشد که شادخوار بود.
خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار.
من همچو خاک خوارم و تو آفتاب و ابر
گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی .
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب .
- خوار آمدن ؛ حقیر آمدن . ناچیز آمدن . بی مقدار آمدن : هرچه خوار آید روزی بکار آید.
- خوار انداختن ؛ بی قدر بگوشه ای افکندن :
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی .
تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
- خوار داشتن ؛ حقیر شمردن . بی قدر انگاشتن :
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا.
خدایگان جهان را درین سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
صاحب ... قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته . (تاریخ بیهقی ).
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست .
عاجزتر ملوک آن است که ... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه ). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه ).
- خوار شدن ؛ بیمقدار شدن . اندک مقدار شدن :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد.
گه کوشش و کینه ٔ کارزار
شود گنج و دینار بر چشم خوار.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود.
- خوار کردن ؛بیمقدار کردن . بی اعتبار کردن :
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان بود هر که زر خوارکرد.
بدین گنج سیم و زر آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن .
- خوار گذاشتن ؛ بی مقدار گذاشتن . بی قدر گذاشتن :
ز خواهنده کش پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی .
که پند مرا خوار بگذاشتی .
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
طبل و نای است اصل فتنه و شر
هر دو بگذار خوار و خود بگذر.
- خوار گرداندن ؛ بی مقدار کردن . بی اعتبار کردن :
صورتی نیکو چونانکه بدیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن .
- خوار گردیدن ؛ بی مقدار شدن . بی اعتبار شدن :
نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
- خوار گرفتن ؛ بی اعتبار گرفتن . بی قدر گرفتن . ناچیز شمردن :
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
هر آن کس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
- خوار گشتن ؛ بی قدر گشتن . بی ارزش گشتن :
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هواست .
|| قلیل . اندک . کم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) :
هر آن گوهری کش بها خوار بود
کم و بیش هفتاد دینار بود.
اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این راخوار دار و اندک انگار.
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه ٔ احراق جهانی شرری .
- خوارمایه ؛ اندک مایه . کم مایه . ناچیز :
که این کار را خوارمایه مدار.
بدینسان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار.
|| مفت . رایگان . ارزان :
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همه خوار و رایگان .
- خوار گذاشتن ؛ مفت و مسلم گذاشتن :
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
|| رام . نجیب . غیرسرکش . غیرحرون . مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب ). || خجل . سربه پیش . سرافکنده :
گر بر در این میر ببینی
مردی که بود خوار وسرفکنده .
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
|| سبک :
همی ندانی کاین دولت چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم همی نداری خوار.
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
|| مهمل . بی عقاب در معنی مجازی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
- خوار بگذاشتن ؛ مهمل بگذاشتن :
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهان آفرین خوار نگذاشتش .
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
ز کشتن زمین خوار نگذاشتی .
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی .
ز خواننده کس پیش نگذاشتی .
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی .
|| زشت . زار. شوم . بی شگون :
هر آن کس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر در جهان زار کیست .
- زار و خوار ؛ خزی . (منتهی الارب ) :
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم .
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم زار و خوار.
- خوار و زار کردن ؛ زار کردن :
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
|| به آسودگی . براحتی . به آسانی . مقابل دشواری : و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت .
لگام از سر اسب برداشت خوار
رهاکرد بر خوید و بر کشت زار.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من .
راست پنداری خزینه ٔ خسروان
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک
گشاید این را زود و ببندد آن را خوار.
به یک تیر بد هر یک افکنده خوار
بر این سو زده کرده زآنسو گذار.
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
توان خوار از او دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن .
گفت شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔسعید نفیسی ).
زآن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید بگرفت خوار و آسان .
گنج عزیز است عمر، آه که گردون
نقب بگنج عزیز خوار برافکند.
|| (ص ) آسان . سهل :
بجایی گزین رزمگاه استوار
بر آب و علف راه نزدیک و خوار.
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است .
دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن . (راحةالصدور راوندی ).
خوار است نشستن ز بر کره ٔ نوزین
مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را.
جواب داد که چون عمر را ثباتی نیست
معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار.
|| آسان . سهل . مقابل دشوار :
خوار و دشوار جهان در پی هم می گذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است .
|| نرم . مقابل پیچیده و بهم بافته .مقابل شوریده . چون : موی خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد. || راست . نقیض کج . (برهان قاطع)(ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). || (ص ) راست . ضد کج :
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت اوز خاک نرم ننگیزد غبار
گاه بودن گاه رفتن گاه جستن گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار.
|| نیکو. (یادداشت بخط مؤلف ).بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوی را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند،مرادف خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند :
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام چون خوار.
گاهی شاید که از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه «زنگ » در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج ). || (اِ) گوشت به لغت خوارزمیان . رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه ٔ خوارزم شود. || بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177). || (نف ) خورنده و همیشه بطورترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء) :
- آب خوار . آتش خوار. اجری خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندک خوار. اندوه خوار. باده خوار. باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف ). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدی خوار. تنزیل خوار. تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جری خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاک خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزی خوار. ریزه خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار. عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار.قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه خوار. لای خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمری خوار. مفت خوار. ملخ خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار.
که دشمن اگرچه بود خوار و خرد
مر او را بنادان نباید شمرد.
دلیران و گردان آن انجمن
چنان دان که خوارند بر چشم من .
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
نزدیک خران خلق ازیرا
همواره چنین ذلیل و خوارم .
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
هر کرا با طمع سر و کار است
گر عزیز جهان بودخوار است .
|| بخواری . بذلت . بزبونی :
سیاوش را سر بریدند خوار
بخاک اندر آمد سر شهریار.
همه پیش بهرام رفتند خوار.
ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافکنده زار.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
- خوار داشتن ؛ ذلیل داشتن . زبون داشتن :
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بنده ٔ کردگار.
یکی داستان زد بر این شهریار
که دشمن مدار ارچه خرد است خوار.
هر که دشمن را خوار دارد زود خوار گردد. (از قابوسنامه ). دشمن را خوار نباید داشت هرچند حقیر دشمن بود که هر که دشمن را خوار دارد... (قابوسنامه ).دشمن ضعیف خود را خوار نشاید داشت . (کلیله و دمنه ).دشمن خوار نباید داشت . (کلیله و دمنه ).
چه جرم دید خداوند سابق الانعام
که بنده در نظر خویش خوار میدارد.
- خوار دانستن ؛ ذلیل انگاشتن :
تو ویژه دوکس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس .
- خوار شدن ؛ ذلیل شدن :
بماند بگردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
- امثال :
هیچ عزیزی خوار نشود .
- خوار کردن ؛ ذلیل کردن . مقابل عزیز کردن :
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیز را که جهان کرد زود خوار.
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.
امیر بانگ بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی ).
چون نکنم پیش از آنش خوار که او
برکند از پیش خویش خوار مرا.
خوارکند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش .
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت .
- خوار گذاشتن ؛ ذلیل گذاشتن . زبون گذاشتن :
همه مهتران پشت برداشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
حرمان آن است که ... اهل رأی و تجربت را خوار بگذارد. (کلیله و دمنه ).
- خوار گردانیدن ؛ ذلیل گردانیدن : اگر بدین قسم که خوردم وفا نکنم پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهیم داشت . (تاریخ بیهقی ).
- خوار گردیدن ؛ ذلیل گردیدن . زبون گردیدن :
من اینجادیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری .
- خوار گرفتن ؛ ذلیل گرفتن . زبون انگاشتن :
وین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
|| (ق ) بچیزی نشمرده . بی ارزش . بی اعتبار. بی قدر. خردانگاشته . بیمقدار :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر اوخوار خوابنیده ستان .
سپهدار خاقان بدستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت .
تو زر خویش خوار بدین و بدان دهی .
خوارش افکندمی بخاک چه سود.
|| (ص ) بی ارزش . بی مقدار. ناچیز. خرد :
سراسر جهان پیش او خوار بود
جوانمرد بود و وفادار بود.
بر او خوار بود آنچه گفتم سخن
همان عهد آن شهریار کهن .
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی .
آری چووقت خویش ندانی و روز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
شاعر بر او سخت عزیز است و درم خوار.
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست .
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدانکش خواردارد بدخصالی .
تو به پیش خرد از آن خواری
که خرد پیشت ای پسر خوار است .
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار، سرایت آباد و زندگانی ... (از نوروزنامه ٔ آفرین موبد موبدان ).
خردهمت همیشه خوار بود
عقل باشد که شادخوار بود.
خواریم از آن است کزین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لؤلؤ شهوار.
من همچو خاک خوارم و تو آفتاب و ابر
گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی .
دانش چو خوار باشد ناید بکار فضل
میدان چو تنگ باشد ناید بکار اسب .
- خوار آمدن ؛ حقیر آمدن . ناچیز آمدن . بی مقدار آمدن : هرچه خوار آید روزی بکار آید.
- خوار انداختن ؛ بی قدر بگوشه ای افکندن :
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی .
تا بود بردهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار بندازند.
- خوار داشتن ؛ حقیر شمردن . بی قدر انگاشتن :
چنین گفت کاین هدیه ٔ شهریار
ببینید و این را مدارید خوار.
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا.
خدایگان جهان را درین سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
نه از خواری چنان بگذاشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
صاحب ... قوم غزنین را نصیحتهای راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته . (تاریخ بیهقی ).
بگویش گناه از تو آمد نخست
که فرمان ما داشتی خوار و سست .
عاجزتر ملوک آن است که ... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه ). و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت ورزد و آن را خوار دارد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه ).
- خوار شدن ؛ بیمقدار شدن . اندک مقدار شدن :
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد.
گه کوشش و کینه ٔ کارزار
شود گنج و دینار بر چشم خوار.
هرچه بسیار ببینند بچشم خوار شود.
- خوار کردن ؛بیمقدار کردن . بی اعتبار کردن :
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
هزار اشتر بارکش بار کرد
تن آسان بود هر که زر خوارکرد.
بدین گنج سیم و زر آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن .
- خوار گذاشتن ؛ بی مقدار گذاشتن . بی قدر گذاشتن :
ز خواهنده کش پیش نگذاشتی
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی .
که پند مرا خوار بگذاشتی .
همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان زپس راه برداشتند.
طبل و نای است اصل فتنه و شر
هر دو بگذار خوار و خود بگذر.
- خوار گرداندن ؛ بی مقدار کردن . بی اعتبار کردن :
صورتی نیکو چونانکه بدیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن .
- خوار گردیدن ؛ بی مقدار شدن . بی اعتبار شدن :
نه خوار گردد هرچیز کآن شود بسیار.
- خوار گرفتن ؛ بی اعتبار گرفتن . بی قدر گرفتن . ناچیز شمردن :
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
هر آن کس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود.
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
- خوار گشتن ؛ بی قدر گشتن . بی ارزش گشتن :
دریغا که دانش چنین خوار گشت
ندانم کسی کش بدانش هواست .
|| قلیل . اندک . کم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ) :
هر آن گوهری کش بها خوار بود
کم و بیش هفتاد دینار بود.
اگر گیرم از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این راخوار دار و اندک انگار.
بد اندک مشمر خوار که بسیار شود
هست سرمایه ٔ احراق جهانی شرری .
- خوارمایه ؛ اندک مایه . کم مایه . ناچیز :
که این کار را خوارمایه مدار.
بدینسان که گوید همی گرگسار
تن خویش را خوارمایه مدار.
|| مفت . رایگان . ارزان :
ز چیزهای جهان هرچه خوار و ارزان شد
گران شده شمر آن چیز خوار و ارزان را.
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همه خوار و رایگان .
- خوار گذاشتن ؛ مفت و مسلم گذاشتن :
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
|| رام . نجیب . غیرسرکش . غیرحرون . مدفع. شتر نجیب و خوار. (منتهی الارب ). || خجل . سربه پیش . سرافکنده :
گر بر در این میر ببینی
مردی که بود خوار وسرفکنده .
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .
|| سبک :
همی ندانی کاین دولت چگونه قوی است
تو این حدیث که گفتم همی نداری خوار.
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
|| مهمل . بی عقاب در معنی مجازی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را.
- خوار بگذاشتن ؛ مهمل بگذاشتن :
گرانمایه سیمرغ برداشتش
جهان آفرین خوار نگذاشتش .
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
ز کشتن زمین خوار نگذاشتی .
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی .
ز خواننده کس پیش نگذاشتی .
هر آن کآمدی خوار بگذاشتی .
|| زشت . زار. شوم . بی شگون :
هر آن کس که در دلش بغض علی است
از او خوارتر در جهان زار کیست .
- زار و خوار ؛ خزی . (منتهی الارب ) :
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوار است و شوم .
تو یک بنده ای من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم زار و خوار.
- خوار و زار کردن ؛ زار کردن :
گر در کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا.
|| به آسودگی . براحتی . به آسانی . مقابل دشواری : و نفخ شکم را سود دارد و زادن خوار گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت .
لگام از سر اسب برداشت خوار
رهاکرد بر خوید و بر کشت زار.
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
از آن آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنج ها بر دلش نیز خوار.
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من .
راست پنداری خزینه ٔ خسروان
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
دهد مر آن را گرمی و سازد آن را خشک
گشاید این را زود و ببندد آن را خوار.
به یک تیر بد هر یک افکنده خوار
بر این سو زده کرده زآنسو گذار.
بسنگ فلاخن ز صد گام خوار
بدوزند در خاره میخ استوار.
توان خوار از او دست برداشتن
وزین خو نشایدش برگاشتن .
گفت شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خوار داریم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔسعید نفیسی ).
زآن شیر بگیر دوغ و روغن
شاید بگرفت خوار و آسان .
گنج عزیز است عمر، آه که گردون
نقب بگنج عزیز خوار برافکند.
|| (ص ) آسان . سهل :
بجایی گزین رزمگاه استوار
بر آب و علف راه نزدیک و خوار.
بخیره سر شمرد سیرخورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است .
دشمن را به استمالت بدست آوردن خوارتر که بمقابلت از بیخ برکندن . (راحةالصدور راوندی ).
خوار است نشستن ز بر کره ٔ نوزین
مرد آنکه نگهدارد زو گاه لگد را.
جواب داد که چون عمر را ثباتی نیست
معاش یک شبه سهل است خوار یا دشوار.
|| آسان . سهل . مقابل دشوار :
خوار و دشوار جهان در پی هم می گذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است .
|| نرم . مقابل پیچیده و بهم بافته .مقابل شوریده . چون : موی خوار؛ که بشانه زده و نرم معنی می دهد. || راست . نقیض کج . (برهان قاطع)(ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). || (ص ) راست . ضد کج :
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت اوز خاک نرم ننگیزد غبار
گاه بودن گاه رفتن گاه جستن گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و خوهل و خوار.
|| نیکو. (یادداشت بخط مؤلف ).بمعنی هرچیز نیکو نیز آمده چنانچه مردم خوشخوی را خوارمنش خوانند و از اینجاست که آفتاب را خوار گویند،مرادف خور؛ یعنی خوش چنانکه آفتاب زرد را خوار زرد گویند :
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام چون خوار.
گاهی شاید که از خوار ماه و آفتاب هر دو را اراده کنند چنانکه «زنگ » در فارسی بمعنی نور ماه و آفتاب هر دو استعمال میشود. (آنندراج ). || (اِ) گوشت به لغت خوارزمیان . رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه ٔ خوارزم شود. || بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده آن را سلیل و خوار گویند. (تاریخ قم ص 177). || (نف ) خورنده و همیشه بطورترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء) :
- آب خوار . آتش خوار. اجری خوار. آرمان خوار. استخوان خوار. اندک خوار. اندوه خوار. باده خوار. باقی خوار. برگ خوار. بسیارخوار. بوم خوار. (یادداشت بخط مؤلف ). پخته خوار. پرخوار. پشه خوار. پلیدی خوار. تنزیل خوار. تیمارخوار. جانورخوار. جگرخوار. جری خوار. جهان خوار. جیره خوار. جیفه خوار. چاشنی خوار. چشته خوار. چراخوار. چوب خوار. حرام خوار. حشره خوار. حلال خوار. خودخوار. خاک خوار. خون خوار. دانه خوار. دردخوار. رباخوار. روزی خوار. ریزه خوار. زنهارخوار. زهرخوار. سخن خوار. سنگ خوار. سودخوار. سوگندخوار. شادخوار. شراب خوار. شکمخوار. شیرخوار. عدوخوار. علفخوار. غم خوار. فرزندخوار. فضله خوار. قافله خوار.قلیه خوار. کم خوار. گران خوار. گل خوار. گوشت خوار. گیاه خوار. لای خوار. لش خوار. مارخوار. ماهی خوار. مردارخوار. مردم خوار. مرده خوار. مسته خوار. مستمری خوار. مفت خوار. ملخ خوار. موشخوار. میخوار. میراث خوار. نانخوار. نسیه خوار. نشخوار.