خنجر
لغتنامه دهخدا
خنجر. [ خ َ /خ ِ ج َ ] (ع اِ) دشنه . دشنه ٔ کلان . چاقوی کلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سلاحی نوکدار و برنده . (ناظم الاطباء). دشنه . (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خناجر :
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم .
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت .
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست .
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت .
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی .
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است .
خنجرت هست صف شکستن کو.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان .
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی .
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم .
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم .
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم .
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری .
از خنجر گوشتین کس نمرد.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ٔ خنجر فروچکد.
- خنجر آبگون ؛ بهترین نوع خنجر :
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون .
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
- خنجر کابلی ؛ از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند :
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی .
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی .
- خنجر مهند ؛ تیغ هندی . (آنندراج ) :
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
|| روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
|| سرنیزه ٔ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء).
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم .
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت .
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست .
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت .
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی .
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است .
خنجرت هست صف شکستن کو.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان .
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی .
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم .
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم .
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم .
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری .
از خنجر گوشتین کس نمرد.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ٔ خنجر فروچکد.
- خنجر آبگون ؛ بهترین نوع خنجر :
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون .
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
- خنجر کابلی ؛ از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند :
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی .
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی .
- خنجر مهند ؛ تیغ هندی . (آنندراج ) :
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
|| روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
|| سرنیزه ٔ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء).