خمار
لغتنامه دهخدا
خمار. [ خ ُ ] (ع اِ) کرب تب و صداع و رنج آن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) می زده . (ناظم الاطباء). شراب زده . مخمور که در چشم و سر بر اثر شراب آثاری می ماند. (یادداشت بخط مؤلف ) :
بدیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
تو بارخدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است .
به چشمت همی مار و ماهی نماند
ازیرا که از جهل سر پرخماری .
ز من تیمار نامدشان از ایرا
نپرهیزد خماری از خماری .
بجامی کز می وصلش چشیدم
همیدارد خمارم در بلاها.
با روی چو نوبهار و خوی چو دیئی
با ما چو خمار و بادگر کس چو مئی .
یاران صبوحیم کجااند
تا درد سر خمار گویم .
بامدادان پیشم آمد یار از راه کروخ
با دو چشم پرخمار و نرگسین سست و شوخ .
- چشم خمار ؛ چشم مخمور. چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده ای دارد.
|| چشمانی که مانند چشم مرد مست است ؛ یعنی خواب آلوده .
|| (اِمص ) رنجی که پس از رفتن کیف شراب و جز آن حاصل شود. بقیه ٔ مستی در سر. (ناظم الاطباء). حالتی از سنگینی سر و سردرد و کاهل که در اعضاء حادث شود شرابخوار را پیش از هضم تمام شراب . (یادداشت بخط مؤلف ). می زدگی :
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موزونش از خواب و خمار.
هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد.
دشمنش را گر شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کین خمار جهل تو فردا کند.
مثل زنند کرا سربزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
به دانش گرای و درین روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه .
سوی جهان بار مر تراست ازیراک
معدت پرخمر و مغز پر ز خمار است .
هرگاه که حرارت غریزی و قوت هاضمه ضعیف باشد و طعام و شراب را اندر معده هضمی نیک نباشد و فضله ٔ ناگوارنده ٔ شراب اندر معده بماند آن فضله ٔ شراب را خمار گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردن می بزحمت خمار نیرزد.
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست .
مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه ٔ بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است . (مقامات حمیدی ).
بمی ماند که می فسق است اول
میانه مستی و آخر خمار است .
کس خمار هوسش نشناسد.
دارم ز خمار چشم میگون
بی آنکه می طرب کشیدن .
ولی از بهر تو در انتظار است
نخورده می ورا در سر خمار است .
کسی کآورد با تو در سر خمار
بر او ظلمت خویش را برگمار.
و زعفران تذهب بالخمار. (ابن البیطار). والخماص الحامض لسکن الغثیان الصفراوی و یذهب بالخمار. (ابن البیطار).
دائم خمار با می و خار است با رطب .
هرجا گلست خار است و با خمر خمار است . (گلستان سعدی ).
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ دردسر نباشد.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی .
نه عاشق است کسی کز ملامت اندیشد
که هر که می طلبد صبر بر خمار کند.
بدیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
تو بارخدای همه خوبان خماری
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است .
به چشمت همی مار و ماهی نماند
ازیرا که از جهل سر پرخماری .
ز من تیمار نامدشان از ایرا
نپرهیزد خماری از خماری .
بجامی کز می وصلش چشیدم
همیدارد خمارم در بلاها.
با روی چو نوبهار و خوی چو دیئی
با ما چو خمار و بادگر کس چو مئی .
یاران صبوحیم کجااند
تا درد سر خمار گویم .
بامدادان پیشم آمد یار از راه کروخ
با دو چشم پرخمار و نرگسین سست و شوخ .
- چشم خمار ؛ چشم مخمور. چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده ای دارد.
|| چشمانی که مانند چشم مرد مست است ؛ یعنی خواب آلوده .
|| (اِمص ) رنجی که پس از رفتن کیف شراب و جز آن حاصل شود. بقیه ٔ مستی در سر. (ناظم الاطباء). حالتی از سنگینی سر و سردرد و کاهل که در اعضاء حادث شود شرابخوار را پیش از هضم تمام شراب . (یادداشت بخط مؤلف ). می زدگی :
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موزونش از خواب و خمار.
هم طبع را نبیذش فرزانه وار باشد
تا نه خروش باشد تا نه خمار باشد.
دشمنش را گر شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کین خمار جهل تو فردا کند.
مثل زنند کرا سربزرگ درد بزرگ
مثل درست خمار از می است و می ز خمار.
به دانش گرای و درین روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه .
سوی جهان بار مر تراست ازیراک
معدت پرخمر و مغز پر ز خمار است .
هرگاه که حرارت غریزی و قوت هاضمه ضعیف باشد و طعام و شراب را اندر معده هضمی نیک نباشد و فضله ٔ ناگوارنده ٔ شراب اندر معده بماند آن فضله ٔ شراب را خمار گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردن می بزحمت خمار نیرزد.
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست .
مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه ٔ بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است . (مقامات حمیدی ).
بمی ماند که می فسق است اول
میانه مستی و آخر خمار است .
کس خمار هوسش نشناسد.
دارم ز خمار چشم میگون
بی آنکه می طرب کشیدن .
ولی از بهر تو در انتظار است
نخورده می ورا در سر خمار است .
کسی کآورد با تو در سر خمار
بر او ظلمت خویش را برگمار.
و زعفران تذهب بالخمار. (ابن البیطار). والخماص الحامض لسکن الغثیان الصفراوی و یذهب بالخمار. (ابن البیطار).
دائم خمار با می و خار است با رطب .
هرجا گلست خار است و با خمر خمار است . (گلستان سعدی ).
بلای خمار است در عیش مل
سلحدار خار است با شاه گل .
باده ٔ تحقیق ندارد خمار.
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ دردسر نباشد.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بخاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی .
نه عاشق است کسی کز ملامت اندیشد
که هر که می طلبد صبر بر خمار کند.