خشن
لغتنامه دهخدا
خشن . [ خ َ ش َ ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ). || جامه ٔ ساخته شده از خشن :
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری .
ای که ترا به زخشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست .
- خشن پوشیدن ؛ جامه ای که از گیاه خشن بافته باشند در بر کردن . (ناظم الاطباء).
|| منافق بودن .(از ناظم الاطباء).
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری .
ای که ترا به زخشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست .
- خشن پوشیدن ؛ جامه ای که از گیاه خشن بافته باشند در بر کردن . (ناظم الاطباء).
|| منافق بودن .(از ناظم الاطباء).