خزان
لغتنامه دهخدا
خزان . [ خ َ ] (نف ، ق ) خزنده .(یادداشت بخط مؤلف ). در حال خزیدن . || (اِ) نام ماه هشتم است از سال ملکی و نام روز هشتم باشد از شهریورماه قدیم و این روز جشن مغان است بنابر قاعده ٔ کلیه که میان ایشان معمول است که چون نام ماه و روز موافق آید جشن کنند و بعضی گویند نام روز هیجدهم است از شهریورماه و بعضی گفته اند نام روز سیم است . (برهان قاطع). || فصلی است از فصول اربعه ٔ سال و آن سه ماه است که آفتاب در برج میزان و عقرب و قوس باشد. (برهان قاطع) (از شرفنامه ٔ منیری ). پائیز. بادبز. برگ ریزان . بادبیز. تیر. خریف . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به هر سو که مرکب بر انگیختی
چو برگ خزان سر فروریختی .
بهار آرد و تیر ماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان .
سخن هر چه گوید نباشد جزان
نگوید به تموز و ماه خزان .
المنة ﷲ که این ماه خزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است .
بروزگار خزان زرگری کند شب و روز
بروزگار بهاران کندت رنگرزی .
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است .
هرچند جو ببوی خزان به ز گندم است
گندم ز جو بهست سوی ما بگندمی .
ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان توبر خوشه ٔ تنت زد.
چون خر بسبزه رفته بنوروز و در خزان
در زیر رز خزان شده با کوزه ٔ عصیر.
هرگاه که آفتاب به اول میزان رسد تا به اول جدی خزان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش .
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار در شاه کیهان نماید.
شحنه ٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته ست
هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم .
بهنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
- باد خزان ؛ بادی است که در خزان می وزد و برگها را می ریزاند :
از شعر جبه باید و از گبرپوستین
باد خزان برآمد ای بوالنصر درفش .
پراکند از یکدگرشان چنان
که باد خزان برگهای رزان .
پره ٔ گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد.
باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد. (گلستان سعدی ).
- برگ خزان ؛ برگ زرد شده که دیگر بروی درخت نمی تواند باقی بماند و با حرکتی یا بر اثر خشکی می ریزد : در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه بزیر ریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
به هر سو که مرکب بر انگیختی
چو برگ خزان سر فروریختی .
بهار آرد و تیر ماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان .
سخن هر چه گوید نباشد جزان
نگوید به تموز و ماه خزان .
المنة ﷲ که این ماه خزان است
ماه شدن و آمدن راه رزان است .
بروزگار خزان زرگری کند شب و روز
بروزگار بهاران کندت رنگرزی .
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است .
هرچند جو ببوی خزان به ز گندم است
گندم ز جو بهست سوی ما بگندمی .
ترا تنت خوشه ست و پیری خزان
خزان توبر خوشه ٔ تنت زد.
چون خر بسبزه رفته بنوروز و در خزان
در زیر رز خزان شده با کوزه ٔ عصیر.
هرگاه که آفتاب به اول میزان رسد تا به اول جدی خزان باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش .
خزان از درختان چو صبح از کواکب
نثار در شاه کیهان نماید.
شحنه ٔ نوروز نعل نقره خنگش ساخته ست
هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند.
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی یابم .
بهنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
- باد خزان ؛ بادی است که در خزان می وزد و برگها را می ریزاند :
از شعر جبه باید و از گبرپوستین
باد خزان برآمد ای بوالنصر درفش .
پراکند از یکدگرشان چنان
که باد خزان برگهای رزان .
پره ٔ گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد.
باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد. (گلستان سعدی ).
- برگ خزان ؛ برگ زرد شده که دیگر بروی درخت نمی تواند باقی بماند و با حرکتی یا بر اثر خشکی می ریزد : در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه بزیر ریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).