خرسند
لغتنامه دهخدا
خرسند. [ خ ُ س َ ] (ص ) همیشه خوش . خشنود. (برهان قاطع). شادان . راضی . (غیاث اللغات ) . شادمان . شادکام . (یادداشت بخط مؤلف ) :
کیست بگیتی ضمیر مایه ٔ ادبار
آنکه به اقبال او نباشد خرسند.
تن خویش بر برگ خرسند کن
بدانش دلت را یکی پند کن .
گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت . (تاریخ بیهقی ). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ) :
بیک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاده شکاری .
بدم گفتی و خرسندم عفاک اللَّه نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک اللَّه کرم کردی .
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آنرا راست ماند.
|| قانع. (ربنجنی ). راضی . (غیاث اللغات ). شاکر (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). قَنوع . (یادداشت بخط مؤلف ). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) :
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل وپاکرای .
تو مخروش وز داده خرسند باش
بگیتی درخت برومند باش .
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت .
بدان کت دادایزد باش خرسند.
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند.
حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه ).
نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا
که روزگارم نوش است و زندگانی قند
ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه .
بمرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانْش داراد روش روان
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزون تر است
ولیکن چو خرسند نَبْوَم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدْش بود.
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش .
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
خرسند مشو بنام بیمعنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
زآن همه وعده ٔ نیکو به چه خرسند شوی
ای خردمند بر این نعمت پوشیده ٔ غاب .
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا.
فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه ).
هرکه پرهیزگار و خرسند است
تا دو گیتی است او خداوند است .
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ بلقمه ای خرسند.
سوی فرزندنامه ای بفرست
کز تو بر نامه ٔ تو خرسندم .
این بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته .
عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسند که دارد.
جوبجو راز دلش دانستی
که بیک نان جوین شد خرسند.
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود
خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان .
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن .
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد.
گرد آمده بودیم چو پروین یک چند
ایمن شده از بلا و از بیم و گزند
مانا که نبودیم ز وصلت خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپْراکند.
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت بتمامی تراست .
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند.
چون دید سلیم کآن هنرمند
از نان بگیاه گشته خرسند...
گدائی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست .
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست .
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی .
آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است . (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده ).
کیست بگیتی ضمیر مایه ٔ ادبار
آنکه به اقبال او نباشد خرسند.
تن خویش بر برگ خرسند کن
بدانش دلت را یکی پند کن .
گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم .
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت . (تاریخ بیهقی ). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ) :
بیک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاده شکاری .
بدم گفتی و خرسندم عفاک اللَّه نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک اللَّه کرم کردی .
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آنرا راست ماند.
|| قانع. (ربنجنی ). راضی . (غیاث اللغات ). شاکر (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). قَنوع . (یادداشت بخط مؤلف ). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) :
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل وپاکرای .
تو مخروش وز داده خرسند باش
بگیتی درخت برومند باش .
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت .
بدان کت دادایزد باش خرسند.
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند.
حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه ).
نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا
که روزگارم نوش است و زندگانی قند
ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه .
بمرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانْش داراد روش روان
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزون تر است
ولیکن چو خرسند نَبْوَم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدْش بود.
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش .
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
خرسند مشو بنام بیمعنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
زآن همه وعده ٔ نیکو به چه خرسند شوی
ای خردمند بر این نعمت پوشیده ٔ غاب .
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا.
فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه ).
هرکه پرهیزگار و خرسند است
تا دو گیتی است او خداوند است .
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ بلقمه ای خرسند.
سوی فرزندنامه ای بفرست
کز تو بر نامه ٔ تو خرسندم .
این بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته .
عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسند که دارد.
جوبجو راز دلش دانستی
که بیک نان جوین شد خرسند.
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود
خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان .
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن .
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد.
گرد آمده بودیم چو پروین یک چند
ایمن شده از بلا و از بیم و گزند
مانا که نبودیم ز وصلت خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپْراکند.
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت بتمامی تراست .
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند.
چون دید سلیم کآن هنرمند
از نان بگیاه گشته خرسند...
گدائی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست .
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست .
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی .
آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است . (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده ).