ترجمه مقاله

خ

لغت‌نامه دهخدا

خ . (حرف ) حرف نهم است ازالفبای فارسی و هفتم از الفبای عربی و بیست و چهارم از الفبای ابجد و نام آن خاء است و در حساب جُمَّل ششصد بود و در حساب ترتیبی فارسی نماینده ٔ عدد نه و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ هفت است . و آن از حروف روادف و از حروف خاکی است . (برهان قاطع در کلمه ٔ هفت حرف خاکی ). و از حروف مائیه است . و یکی از شش حرف حلق است و هم از حروف مکسور و از حروف مستعلیه و استعلاست . (برهان در کلمه ٔ هفت حرف استعلاء). و از حروف مصمته است و در کتب حدیث رمز است بخاری صاحب صحیح را. و رمز است از مؤخر مقابل «م » که رمز است از مقدم و علامت مریخ است در علم نجوم و احکام و رمز است نسخه را و تصغیر آن در عربی «خییه » [ خ ُ ی َ ی ْ ی َ ] است .
ابدالها:

حرف «خ » در فارسی دری و لهجه های آن ، گاه :


> به «ج » بدل شود:
اسپاناخ = اسپاناج
> به «ز» بدل شود:
میختن = میزیدن
همچنین در صرف برخی افعال نیز به «ز» بدل شود، مانند:
بیاموز از آموختن . بیامیز از آمیختن .
بیاویز از آویختن . بیفراز از افراختن .
بیفروز از افروختن . بینداز از انداختن .
بباز از باختن . ببیز از بیختن .
بپز از پختن . بپرداز از پرداختن .
بتاز از تاختن . بدوز از دوختن .
بریز ازریختن . بساز از ساختن .
بسپوز از سپوختن . بسوز از سوختن .
بگداز از گداختن . بگریز از گریختن
بنواز از نواختن . و غیره ...
> به «س » بدل شود:
نشاختن = نشاستن
> بدل ِ «ش » آید:
افراختن = افراشتن
فراخه = فراشه .
فراخیدن = فراشیدن
> بدل از «غ » آید:
شخار = شغار (در تداول گناباد خراسان ).
آمیختن =آمیغیدن (آمیغ، آمیغه ، آمیغی ).
اطخم = ادغم
لخشیدن = لغزیدن
تیخ = تیغ
ستیخ = ستیغ
ریخ = ریغ
ریخو = ریغو
خاک = غاک
چرخ = چرغ
الفختن = الفغدن
> به «ف » بدل شود:
فرخور = فرفور
ناخ = ناف
درخشان = درفشان
> به «ک » بدل شود:
نارخوک = نارکوک
خم = کم
خرنا = کرنا
خمان = کمان
خمند = کمند
> = به «ن » بدل شود:
نشاختن = نشاندن
> به «و» بدل شود:
دشخوار = دشوار
نشخوار = نشوار
خوش = وش
لخت = لوت
> بدل ِ «هَ » آید:
خسته = هسته (خسته ٔ خرما = هسته ٔ خرما).
خجیر = هجیر
خستو = هستو
خاک = هاک
خلالوش = هلالوش
خیری = هیری
بخماخ = بمباه

حرف «خ » در عربی ، گاه :


> به «ح » بدل شود:
بخثره = بحثره
طماخر = طماحر
طمخریر = طمحریر
نفخ = نفح
طلخیف = طلحیف
لتخان = لتحان
> بدل از «غ » آید:
خنه = غنه
حرف «خ » در تعریب ، گاه :
> بدل به «ق » شود:
زنخ = زقن
> به «ح » بدل شود:
خُنب = حُب ّ
خشم = حشم
> به «ک » بدل شود:
خسرو = کسری
ترجمه مقاله