حلوا
لغتنامه دهخدا
حلوا. [ ح َ ] (ع اِ) نوعی از شیرینی . شیرینی . (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین . حلاوی . (از مهذب الاسماء) (غیاث ). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب . حلوای سفید. حلوای خانگی . آفروشه . خبیص . (زمخشری ). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقراضی و حلوای پشمی که آنرا حلوای پشمک نیز خوانند و حلوای ذوالفقار و حلوای نفیس و حلوای نزاکت از اقسام است . (از آنندراج ) :
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی .
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.
بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
چو زنبوری که داردخانه ٔ تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ .
زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست .
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس .
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .
- حلوا دادن ؛ عطا کردن حلوا :
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است .
- حلوا شدن ؛ شیرین شدن . بصورت حلوا درآمدن :
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
- حلوافروش ؛ شیرینی فروش . قنّاد :
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش .
- حلوا کردن ؛ حلوا ساختن :
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.
- حلواگری ؛ حلوای پزی . حلوایی :
چه حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم .
- حلواماهی ؛ نوعی از ماهی است که در دریای جنوب شکار گردد.
- حلوا مغزی ؛ گز.
- حلوا مغزین ؛ ناطف . (بحر الجواهر). در تداول مردم خراسان ، نوعی حلوا شبیه بگز اصفهان است : آنچه از آنجا خاستی حلوای مغزین [ مغزی ] بودی . (تاریخ بخارا ص 16).
- حلوای بی دود و بی دخان ؛ کنایه از میوه جات شیرین و سیراب چون سیب و مانند آن . (آنندراج ). کنایه از میوه های شیرین که از گرمی آفتاب پخته میشود و دود این آتش به آن نمیرسد بخلاف حلوای مصنوعی . (غیاث ).
- || کنایه از لب محبوب و کنایه از بوسه . (آنندراج ) :
بکام من ز لبت پیش از آنکه خط بدمد
عنایتی کن و حلوای بی دخان برسان .
که باور میکند از ما اگر مژگان تر نبود
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد.
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- حلوای پشمک و پشمی و پشمین ؛ نوعی از شیرینی . (غیاث ) :
حلوای پشمک بهتر توان خورد
در دستگاه بسحاق حلاج .
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده است
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .
- حلوای سوهان :
نمک از خنده دارد پسته ٔ لعل سخنگویش
ز شیرینی بود حلوای سوهان چین ابرویش .
- حلوای شکر، حلوای شکری ؛ حلوائی که شیرینی آن شکر باشد. نوعی از حلوا :
شور حلوای شکر می فتدم اندر سر
شکل حلوای گزر میبردم دل از کار.
- حلوای شهید ؛ نوعی حلواست . (از غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای شیرفلاته ؛ میده . (رسالةاللغة بنقل مرحوم دهخدا).
- حلوای صلح ؛ حلوای آشتی ؛ شیرینی که بعد از مصالحه با هم بفرستند. (آنندراج ) :
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح عاشقان دل میبرد چنگش .
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن .
- حلوای طنطنانی (تنتنانی ) ؛ نوعی حلواست .
- امثال :
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مثلی است ، نظیر: مثل من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم دهخدا).
- حلوای عسل ؛ حلوایی که از عسل پزند. حلوا که شیرینی آن عسل باشد :
در مزعفر بگمانم که چو وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار.
- حلوای عید، حلوای روز عید ؛ شیرینی عید :
مدعا از وصل ، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود.
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شأنش .
- حلوای قند ؛ حلوایی که ازقند پزند، یا حلوا که شیرینی آن قند باشد :
گفته ٔ بسحاق از آن شد پخته چون حلوای قند
کز تنور حکمتش هردم بخاری بر دل است .
- حلوای گزر ؛ حلوایی که از گزر پزند. مقابل حلوای شکر. رجوع به حلوای شکر شود.
- حلوای مرگ ؛ حلوایی که بروح متوفی قسمت کنند. و شب غریب نیز گویند. (آنندراج ) :
برد از یاد شام حالا را
خورد حلوای مرگ سر مارا.
- حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا که منسوب به مسقطاست .
- حلوای مغزی ؛ نوعی از حلوا که بغایت سپید باشد و در آن مغز بادام و پسته بسیار می آمیزند. و قرص ها می بندند. (آنندراج ) (غیاث ).
- حلوای مقراضی ؛ نوعی از حلوا که میوه جات بغایت باریک تراشیده در آن مخلوط نمایند. (غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای نبات ؛ حلوایی که از نبات ساخته شود یا شیرینی نبات :
وصف حلوای نبات آنکه کند چون بسحاق
همچو لوزینه دهان پرشکرش باید کرد.
- حلوای نِمشکری ؛ مخفف نیمشکری ، حلوایی است معروف که آنرا نیم اشکنی نیز خوانند. (آنندراج ).
- امثال :
از قضا حلوا شود رنج دهان .
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را .
با حلواحلوا گفتن دهان شیرین نمیشود
اسباب حلوا ناتمام است .
بوی حلواش می آید ؛ یعنی مردنش نزدیک است . مثل ِ الرحمانی است ، یا بوی الرحمان میدهد.
چون شد ز گلو فرو چه حلوا و چه زهر .
حلواحلوا اگر بگویی صد سال
بی خوردن حلوا نشود شیرین کام .
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مانند من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم ).
ما ازتو بغیر تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده .
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی .
|| پالوده . (یادداشت مرحوم دهخدا). فالوذج . فالوذ. فالوذق . || یک قسم ماهی خوراکی که در خلیج فارس صیدمیشود. || میوه ٔ شیرین . || نوعی از طعام . (منتهی الارب ). نوعی از طعام که از آرد و عسل یا شکر یا شیره ٔ انگور و روغن کنند پس از سرخ کردن آرد با روغن .
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی .
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.
بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
چو زنبوری که داردخانه ٔ تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ .
زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست .
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس .
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .
- حلوا دادن ؛ عطا کردن حلوا :
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است .
- حلوا شدن ؛ شیرین شدن . بصورت حلوا درآمدن :
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
- حلوافروش ؛ شیرینی فروش . قنّاد :
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش .
- حلوا کردن ؛ حلوا ساختن :
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.
- حلواگری ؛ حلوای پزی . حلوایی :
چه حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم .
- حلواماهی ؛ نوعی از ماهی است که در دریای جنوب شکار گردد.
- حلوا مغزی ؛ گز.
- حلوا مغزین ؛ ناطف . (بحر الجواهر). در تداول مردم خراسان ، نوعی حلوا شبیه بگز اصفهان است : آنچه از آنجا خاستی حلوای مغزین [ مغزی ] بودی . (تاریخ بخارا ص 16).
- حلوای بی دود و بی دخان ؛ کنایه از میوه جات شیرین و سیراب چون سیب و مانند آن . (آنندراج ). کنایه از میوه های شیرین که از گرمی آفتاب پخته میشود و دود این آتش به آن نمیرسد بخلاف حلوای مصنوعی . (غیاث ).
- || کنایه از لب محبوب و کنایه از بوسه . (آنندراج ) :
بکام من ز لبت پیش از آنکه خط بدمد
عنایتی کن و حلوای بی دخان برسان .
که باور میکند از ما اگر مژگان تر نبود
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد.
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات شود.
- حلوای پشمک و پشمی و پشمین ؛ نوعی از شیرینی . (غیاث ) :
حلوای پشمک بهتر توان خورد
در دستگاه بسحاق حلاج .
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده است
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته .
- حلوای سوهان :
نمک از خنده دارد پسته ٔ لعل سخنگویش
ز شیرینی بود حلوای سوهان چین ابرویش .
- حلوای شکر، حلوای شکری ؛ حلوائی که شیرینی آن شکر باشد. نوعی از حلوا :
شور حلوای شکر می فتدم اندر سر
شکل حلوای گزر میبردم دل از کار.
- حلوای شهید ؛ نوعی حلواست . (از غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای شیرفلاته ؛ میده . (رسالةاللغة بنقل مرحوم دهخدا).
- حلوای صلح ؛ حلوای آشتی ؛ شیرینی که بعد از مصالحه با هم بفرستند. (آنندراج ) :
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح عاشقان دل میبرد چنگش .
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن .
- حلوای طنطنانی (تنتنانی ) ؛ نوعی حلواست .
- امثال :
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مثلی است ، نظیر: مثل من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم دهخدا).
- حلوای عسل ؛ حلوایی که از عسل پزند. حلوا که شیرینی آن عسل باشد :
در مزعفر بگمانم که چو وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار.
- حلوای عید، حلوای روز عید ؛ شیرینی عید :
مدعا از وصل ، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود.
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شأنش .
- حلوای قند ؛ حلوایی که ازقند پزند، یا حلوا که شیرینی آن قند باشد :
گفته ٔ بسحاق از آن شد پخته چون حلوای قند
کز تنور حکمتش هردم بخاری بر دل است .
- حلوای گزر ؛ حلوایی که از گزر پزند. مقابل حلوای شکر. رجوع به حلوای شکر شود.
- حلوای مرگ ؛ حلوایی که بروح متوفی قسمت کنند. و شب غریب نیز گویند. (آنندراج ) :
برد از یاد شام حالا را
خورد حلوای مرگ سر مارا.
- حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا که منسوب به مسقطاست .
- حلوای مغزی ؛ نوعی از حلوا که بغایت سپید باشد و در آن مغز بادام و پسته بسیار می آمیزند. و قرص ها می بندند. (آنندراج ) (غیاث ).
- حلوای مقراضی ؛ نوعی از حلوا که میوه جات بغایت باریک تراشیده در آن مخلوط نمایند. (غیاث ) (آنندراج ).
- حلوای نبات ؛ حلوایی که از نبات ساخته شود یا شیرینی نبات :
وصف حلوای نبات آنکه کند چون بسحاق
همچو لوزینه دهان پرشکرش باید کرد.
- حلوای نِمشکری ؛ مخفف نیمشکری ، حلوایی است معروف که آنرا نیم اشکنی نیز خوانند. (آنندراج ).
- امثال :
از قضا حلوا شود رنج دهان .
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را .
با حلواحلوا گفتن دهان شیرین نمیشود
اسباب حلوا ناتمام است .
بوی حلواش می آید ؛ یعنی مردنش نزدیک است . مثل ِ الرحمانی است ، یا بوی الرحمان میدهد.
چون شد ز گلو فرو چه حلوا و چه زهر .
حلواحلوا اگر بگویی صد سال
بی خوردن حلوا نشود شیرین کام .
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی ؛ مانند من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم ).
ما ازتو بغیر تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده .
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی .
|| پالوده . (یادداشت مرحوم دهخدا). فالوذج . فالوذ. فالوذق . || یک قسم ماهی خوراکی که در خلیج فارس صیدمیشود. || میوه ٔ شیرین . || نوعی از طعام . (منتهی الارب ). نوعی از طعام که از آرد و عسل یا شکر یا شیره ٔ انگور و روغن کنند پس از سرخ کردن آرد با روغن .