جگر
لغتنامه دهخدا
جگر. [ ج ِ گ َ ] (اِ) کبد. (برهان ) (آنندراج ) (بهارعجم ). جزئی است از اجزای بدن انسان و حیوان که در داخل شکم است و متصل به دل و شش . (فرهنگ نظام ). محل قوت طبیعی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غذا یافتن اندامها و پرورش تن بدوست از بهر آنکه غذای راستین خون است و کیلوس در جگر خون گردد و قوت هاضمه که کیلوس را خون گرداند در گوشت اوست و قوت جاذبه و ماسکه و دافعه ٔ او در رگهای اوست که در میان گوشت او پراکنده است . درازی و کوتاهی انگشتان نشان بزرگی و کوچکی جگر است و سرخی و سفیدی و تازگی رنگ روی نشان درستی قوت اوست و زردی روی نشان گرمی اوست ، لیکن تیرگی نشان گرمی و خشکی بود ... و چون در سپرز و گرده و زهره خللی و تقصیری افتد در جگر نیزپدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). یکی از اندامهای درونی انسان و حیوان و آن عضوی است گوشتی به رنگ سرخ تیره در پهلوی راست انسان و حیوان زیر حجاب حاجز که صفرا از آن ترشح میشود و آنرا جگر سیاه هم مینامند.
جگر غده ٔ بزرگی است که اعمال فیزیولوژیکی زیادی دارد و مهمترین آنها از این قرار است : یکی صفرا ترشح میکند و دیگری کلیکوژن میسازد و آنرا بصورت گلوکز بخون میریزد. جگر محفظه ٔ زیر حجاب حاجزی راست شکم را اشغال میکند. از بالا و خارج بحجاب حاجز محدود است از پائین به قولون عرضی و بند آن محدود میشود. ناحیه ٔ زلاتی (سلیاک ) در طرف داخل آن میباشد، معهذا کبد از طرف داخل از ناحیه ٔ زیر حجاب حاجزی راست تجاوز نموده ناحیه ٔ زلاتی و قسمتی از ناحیه ٔ زیر حجاب حاجزی چپ را هم میگیرد و باصطلاح سابقین جگر در ناحیه ٔ زیرغضروفی راست قرار گرفته که بناحیه ٔ شرموفی و زیرغضروفی چپ نیز امتداد می یابد.
رنگ جگر قرمز قهوه ای و دارای سختی و صلابت ثابتی میباشد با وجود این تا اندازه ای نرم و بواسطه ٔ عناصر مجاور فشرده میشود. جگر بزرگترین غده ٔ بدن میباشد. وزن آن در مرد، 1500گرم و در زنده علاوه بر آن دارای 800 تا 950گرم خون است یعنی مجموعاً 2300 تا 2500 گرم وزن دارد. 16 سانتی متر طول و 28سانتی متر عرض و 8 سانتی متر ضخامت (در ناحیه ٔ درشت قطعه ٔ راست ) دارد. حد فوقانی جگر که در زیر حجاب حاجز قالب میشود به پنجم فضای بین دنده ای راست کمی خارج خط پستانی راست میرسد. کنار قدامی جگر به کنار دنده ای راست رسیده در امتداد خطی است که از 9 غضروف دنده ای راست به 8 غضروف دنده ای چپ برود، کبد حفره ٔ شرسوفی (اپی گاستریک ) را تقاطع میکند. جگر بشکل قطعه ٔ فوقانی یک شبه تخم مرغی است که محور اطولش عرضی و انتهای بزرگش راست باشد و بطوری که شبه تخم مرغ را از چپ به راست بسطح مایلی که بجلو و بالا و راست متوجه است قطع کرده باشند. جگر دارای سه سطح صاف میباشد: سطح فوقانی ، تحتانی و خلفی و نیز دارای سه کنار است : قدامی ، خلفی فوقانی و خلفی تحتانی . جگر از عده ٔ بسیاری از قطعات کوچک (بقطر یک تا 2 میلی متر)ساخته شده که آنها را حجرات کبد گویند. و سلولهای کبدی را در بردارند. جگر دارای یک رگ تغذیه ای است بنام شریان کبدی و یک رگ عملی باسم ورید باب . موادی که در معده و امعاء جذب خون وریدی شده بکبد آورده و بوسیله ٔ سلول های کبدی تبادلاتی پیدا میکنند. خونی که بوسیله ٔ این دو رگ بکبد می آید توسط وریدی های فوق کبدی به ورید اجوف تحتانی میریزد. سطح تحتانی کبد بوسیله ٔ 3 شیار که مجموعاً به شکل H میباشند بچهار قطعه (راست و چپ و قدام و خلف ) تقسیم میشود. رجوع به کالبدشناسی توصیفی ، کتاب هفتم ، دستگاه گوارش تألیف چند تن از استادان کالبدشناسی دانشکده ٔ پزشکی چ دانشگاه ازص 228 ببعد و رجوع به لاروس مدیکال و رجوع به کبد درهمین لغت نامه شود :
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب .
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبی است کز آن دجله توان کرد.
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژی کند اندر جگرا.
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن .
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر.
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پردرد و پیچان جگر.
همه رو ز بس کشته بر یکدیگر
سر و پای و دل بود و مغز و جگر.
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
پوست هریک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش .
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
درین تن سه قوه است یکی خرد ... دیگر خشم ... سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. (تاریخ بیهقی ).
برین زمان و بر آن ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگرست .
گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است پس جگر.
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا.
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش .
گیرم آتش زده ای در جانم
آخر آبم ز جگربازمگیر.
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چکنم زر ترم بایستی .
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد.
... و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد. (مرزبان نامه ).
گر بگویم این بیان افزون شود
خود جگر چبود که که ها خون شود.
نفس من اگرچه جان بخش است
جگرم غرق خون چو مشک بود
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
هر زمان بسحاق سازد قلیه ٔ چرب ازجگر
تا کند دل گرمیی باغمزه ٔ جادوی نان .
- جگرآشام ؛ غمخوار. رجوع به همین عنوان شود.
- جگرآلود ؛ خون آلود. اندوه بار. سوزناک :
یکشب ز برای دل من محرم من باش
بشنو ز دلم چندحدیث جگرآلود.
- جگربار ؛ کنایت از حزن انگیز که دل را خون کند و اندوه بار باشد :
ازآه ز هر لبی جگربار
از اشک بهر دلی شررکار.
- جگرباز ؛ کنایه از خائف و ترسنده . (آنندراج ).
- جگربند . رجوع به همین عنوان شود.
- جگرپاره ؛ مجموع جگر و شش و دل خواه از آدمی و یا حیوانات . (ناظم الاطباء).
- || فرزند. (ناظم الاطباء). جگرگوشه .
- جگرپالا ؛ کنایه از آلوده بخون . خون ریز :
میتواند داد رنگی کار و بار گریه را
هر که را در عشق مژگان جگرپالا دهند.
- جگرتاب ؛ تفته و تفسیده جگر. (ناظم الاطباء).
- || چیزی که جگر را گرم کند و در جوش آرد. (آنندراج ) :
ز داغهای جگرتاب سینه تاب ندارد
کسی ز سوختگان این دل کباب ندارد.
- جگرتافته ؛ کنایه از عاشق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- || کسی که بمرض کوفت و دق گرفتار باشد. (ناظم الاطباء). مدقوق .(آنندراج ).
- جگرتشنه ؛کنایه از بسیار مشتاق . (آنندراج از ملحقات ). مشتاق و دارای شوق . (ناظم الاطباء).
- جگرتفته ؛ جگرسوخته . کنایه از عاشق باشد. (برهان ).
- || شخص که بمرض کوفت و مرض دق مبتلا باشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء).
- جگرجوش ؛ چیزی که جگر را گرم کند و در جوش آرد. (آنندراج ) :
حذر کن ز خشم جگرجوش من
مشو ایمن از خواب خرگوش من .
- || آنکه بقوت و با قدرت می جنباند و بحرکت درمی آورد دل را. (ناظم الاطباء).
- جگرچی ؛ جگرفروش . (ناظم الاطباء). جگرک چی .
- جگرخای ؛ ملول و غمگین و محزون . (ناظم الاطباء).
- جگر خاییدن ؛ غمگین بودن . محزون بودن . غم و غصه خوردن :
ز شوق لبت چند خایم جگر
بیا ساقی ای از خدا بی خبر.
- جگرخراش ؛ که جگر را خراشد. سوزاننده . دل آزار. جانسوز :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش .
- جگرخوار ؛ خورنده ٔ جگر: مثل هند جگر خوار.
- || همیشه نالان و خواهان چیزی .
- || آزاردهنده . اذیت کننده :
جگرخور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگرخواری ندارم .
- || غمخوار :
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری .
- جگرخواری (حامص ) ؛ غم و اندوه و مشقت هر چه تمامتر. (شرفنامه ٔ منیری ) :
دوری ازو این چه وفاداری است
غم نخوری این چه جگرخواری است .
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد.
ز خوبان جز جگرخواری نیاید
ز بدعهدان وفاداری نیاید.
- جگرخور ؛ خورنده ٔ جگر. جگرخوار. غمخوار :
گفت ای جگر و جگرخور من
هم عین من و هم افسر من .
با من جگرت جگرخور افتاد
کاتش بچنین جگر درافتاد.
- جگر خوردن ؛ جگر خاییدن . کنایه از غم و غصه خوردن . (آنندراج ). سختی کشیدن :
جگر مخور اگرت کار دل نکو نشود
چه احتیاج جگر خوردن است گو نشود.
تو مارصورتی و همیشه شکر خوری
خاقانیست طوطی و دایم جگر خورد.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن .
جگر خوردن آیین روسان بود
می و نقل کار عروسان بود.
- جگرخون ؛ که از غم و اندوه فراوان جگرش خون شود :
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی .
- جگر خون کردن ؛ غم خوردن .غصه و اندوه بردن :
بسالی ز جورت جگر خون کنم
بیکساعت از دل بدر چون کنم .
- جگردادن ؛ غمی سخت را سبب شدن :
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی جگر آمد.
گلابم ولی درد سر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم .
- جگردار ؛ کنایه از مرد دلیر و بی باک . (آنندراج ) :
خط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بال
راهزن در شب تاریک جگردارترست .
تلاش قرب فقراز هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه ٔ شیر است نقش بوریای او.
- || تیز. کاری . کارگر. برنده :
در قبضه ٔ گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام مرا سنگ فسانست .
- جگر داشتن ؛ تاب و طاقت داشتن . (آنندراج ) (از غیاث ) :
دارم دوهزار دشنه چون پند
در کشتن خود جگر ندارم .
- جگر دریدن ؛ کنایه از غلبه کردن . (از آنندراج ) :
اگر همسری را دریدم جگر
ندادم بدرندگان دگر.
- جگردریده ؛ مغلوب :
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده .
- جگردوز ؛ دوزنده ٔ جگر. شکافنده ٔ جگر. سوراخ کننده ٔ جگر :
چه کنی غمزه ٔ کمانکش یار
که بتیر جفا جگردوز است .
گر چه پیکان غم جگردوز است
درع صبر از برای این روز است .
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را.
- جگرریش ؛ نالان . محزون . دل آزرده :
چون دید سلیم کان جگرریش
دارد سر مهر مادرخویش .
- جگرسای ؛ دردمند.(ناظم الاطباء).
- || ساینده و سوراخ کننده ٔ جگر. نابودکننده :
جگرسای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن .
- جگرستان ، و جگرگاه ؛ کنایه از سینه . (آنندراج ) :
عیش هر سینه ٔ آلوده مهیا نکنند
سالها داغ غمت در جگرستان گشتست .
سیه زاغان آه آتشین بال
درند از هم جگرگاهم بچنگال .
- جگرسُفت ؛ دردآورنده . سوراخ کننده ٔ جگر. دلخراش :
چو شه دید راز جگرسفت او
درستی طلب کرد بر گفت او.
- جگر سفید ؛ ریه . شش .
- جگر سوختن بر کسی ؛ کنایه از رحم آمدن بر کسی . (آنندراج ) :
من آن نیم که برحم کسی فریب خورم
تو آن نیی که ترا بر کسی جگر سوزد.
- جگر سوختن یا سوزانیدن ؛ تحمل تعب و رنجی فراوان کردن برآمدن کاری را. (یادداشت مؤلف ).
- جگرسوز ؛ سوزنده ٔ جگر. آزاردهنده . ناراحت کننده :
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روز بود.
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آنروز بدین روز کرد.
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند.
اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست
بر دل کوه نهی سنگ بآواز آید.
مکن کز سینه ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن .
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت .
اشک خونین بنمودم بطبیبان گفتند
درد عشق است جگرسوز دوایی دارد.
- جگرفروش ؛ جگرک چی . فروشنده ٔ جگر :
ورنه جگرفروش چه میداند
قدرو بهای لعل درخشان را.
- جگر کاویدن ؛ کاویدن جگر :
بهر جا بیدلی کاود جگر با ناخن مژگان
گریبان نگاه حسرتم گرداب خون گردد.
- جگرکباب گشته ؛ سوخته جگر :
مجنون جگرکباب گشته
دهقان ده خراب گشته .
- جگرکبابی ؛ جگرسوختگی :
وانگه ز جگرکبابی خویش
گفته سخن خرابی خویش .
- جگرگاه ؛ قلب . احشاء. تمام شکم :
بدرد جگرگاه دیو سفید
ز شمشیر او گم کند راه شید.
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .
ببالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ.
- جگرگداز، جگرسوز :
چون شمع جگرگداز مانده
یا مرغ ز جفت بازمانده .
- جگر گربه خوردن ؛ کنایه از گم کردن و از دست رفتن چیزهای خوب و نفیس و پاکیزه باشد. (برهان ).
- جگر گرم کردن ؛ کنایه از عاشق شدن است :
دل گرم کرده ای ز تف آه من بس است
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر.
- جگرگستر ؛ گدازنده ٔجگر :
طالب ! گل اشکی که بهاری نفروزد
در دامن مژگان جگرگستر ما نیست .
- جگر گل ؛ شکم زمین و کنایه از قبر و لحد هم هست .
- جگرگون ؛ سرخ مانند جگر :
خون دل خاک ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد.
- جگرنواز ؛ آرامش بخش دل ، مقابل جگرسوز :
جگر از بس جگر که خورد بسوخت
شربت نو جگرنواز فرست .
عشق تو رقیب راز من باد
زخم تو جگرنواز من باد.
جگر غده ٔ بزرگی است که اعمال فیزیولوژیکی زیادی دارد و مهمترین آنها از این قرار است : یکی صفرا ترشح میکند و دیگری کلیکوژن میسازد و آنرا بصورت گلوکز بخون میریزد. جگر محفظه ٔ زیر حجاب حاجزی راست شکم را اشغال میکند. از بالا و خارج بحجاب حاجز محدود است از پائین به قولون عرضی و بند آن محدود میشود. ناحیه ٔ زلاتی (سلیاک ) در طرف داخل آن میباشد، معهذا کبد از طرف داخل از ناحیه ٔ زیر حجاب حاجزی راست تجاوز نموده ناحیه ٔ زلاتی و قسمتی از ناحیه ٔ زیر حجاب حاجزی چپ را هم میگیرد و باصطلاح سابقین جگر در ناحیه ٔ زیرغضروفی راست قرار گرفته که بناحیه ٔ شرموفی و زیرغضروفی چپ نیز امتداد می یابد.
رنگ جگر قرمز قهوه ای و دارای سختی و صلابت ثابتی میباشد با وجود این تا اندازه ای نرم و بواسطه ٔ عناصر مجاور فشرده میشود. جگر بزرگترین غده ٔ بدن میباشد. وزن آن در مرد، 1500گرم و در زنده علاوه بر آن دارای 800 تا 950گرم خون است یعنی مجموعاً 2300 تا 2500 گرم وزن دارد. 16 سانتی متر طول و 28سانتی متر عرض و 8 سانتی متر ضخامت (در ناحیه ٔ درشت قطعه ٔ راست ) دارد. حد فوقانی جگر که در زیر حجاب حاجز قالب میشود به پنجم فضای بین دنده ای راست کمی خارج خط پستانی راست میرسد. کنار قدامی جگر به کنار دنده ای راست رسیده در امتداد خطی است که از 9 غضروف دنده ای راست به 8 غضروف دنده ای چپ برود، کبد حفره ٔ شرسوفی (اپی گاستریک ) را تقاطع میکند. جگر بشکل قطعه ٔ فوقانی یک شبه تخم مرغی است که محور اطولش عرضی و انتهای بزرگش راست باشد و بطوری که شبه تخم مرغ را از چپ به راست بسطح مایلی که بجلو و بالا و راست متوجه است قطع کرده باشند. جگر دارای سه سطح صاف میباشد: سطح فوقانی ، تحتانی و خلفی و نیز دارای سه کنار است : قدامی ، خلفی فوقانی و خلفی تحتانی . جگر از عده ٔ بسیاری از قطعات کوچک (بقطر یک تا 2 میلی متر)ساخته شده که آنها را حجرات کبد گویند. و سلولهای کبدی را در بردارند. جگر دارای یک رگ تغذیه ای است بنام شریان کبدی و یک رگ عملی باسم ورید باب . موادی که در معده و امعاء جذب خون وریدی شده بکبد آورده و بوسیله ٔ سلول های کبدی تبادلاتی پیدا میکنند. خونی که بوسیله ٔ این دو رگ بکبد می آید توسط وریدی های فوق کبدی به ورید اجوف تحتانی میریزد. سطح تحتانی کبد بوسیله ٔ 3 شیار که مجموعاً به شکل H میباشند بچهار قطعه (راست و چپ و قدام و خلف ) تقسیم میشود. رجوع به کالبدشناسی توصیفی ، کتاب هفتم ، دستگاه گوارش تألیف چند تن از استادان کالبدشناسی دانشکده ٔ پزشکی چ دانشگاه ازص 228 ببعد و رجوع به لاروس مدیکال و رجوع به کبد درهمین لغت نامه شود :
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب .
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبی است کز آن دجله توان کرد.
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژی کند اندر جگرا.
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن .
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر.
ز گفتار مرد ستاره شمر
دلش بود پردرد و پیچان جگر.
همه رو ز بس کشته بر یکدیگر
سر و پای و دل بود و مغز و جگر.
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر.
پوست هریک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش .
گفت پندارم این دخترکان آن منند
چون دل و چون جگر و چون تن وچون جان منند.
درین تن سه قوه است یکی خرد ... دیگر خشم ... سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر. (تاریخ بیهقی ).
برین زمان و بر آن ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگرست .
گفتم که عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است پس جگر.
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا.
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن به ستم دل چو سنگش .
گیرم آتش زده ای در جانم
آخر آبم ز جگربازمگیر.
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چکنم زر ترم بایستی .
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد.
... و معلوم شد که جگر بط چون پر طاوس وبال او آمد. (مرزبان نامه ).
گر بگویم این بیان افزون شود
خود جگر چبود که که ها خون شود.
نفس من اگرچه جان بخش است
جگرم غرق خون چو مشک بود
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
هر زمان بسحاق سازد قلیه ٔ چرب ازجگر
تا کند دل گرمیی باغمزه ٔ جادوی نان .
- جگرآشام ؛ غمخوار. رجوع به همین عنوان شود.
- جگرآلود ؛ خون آلود. اندوه بار. سوزناک :
یکشب ز برای دل من محرم من باش
بشنو ز دلم چندحدیث جگرآلود.
- جگربار ؛ کنایت از حزن انگیز که دل را خون کند و اندوه بار باشد :
ازآه ز هر لبی جگربار
از اشک بهر دلی شررکار.
- جگرباز ؛ کنایه از خائف و ترسنده . (آنندراج ).
- جگربند . رجوع به همین عنوان شود.
- جگرپاره ؛ مجموع جگر و شش و دل خواه از آدمی و یا حیوانات . (ناظم الاطباء).
- || فرزند. (ناظم الاطباء). جگرگوشه .
- جگرپالا ؛ کنایه از آلوده بخون . خون ریز :
میتواند داد رنگی کار و بار گریه را
هر که را در عشق مژگان جگرپالا دهند.
- جگرتاب ؛ تفته و تفسیده جگر. (ناظم الاطباء).
- || چیزی که جگر را گرم کند و در جوش آرد. (آنندراج ) :
ز داغهای جگرتاب سینه تاب ندارد
کسی ز سوختگان این دل کباب ندارد.
- جگرتافته ؛ کنایه از عاشق . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- || کسی که بمرض کوفت و دق گرفتار باشد. (ناظم الاطباء). مدقوق .(آنندراج ).
- جگرتشنه ؛کنایه از بسیار مشتاق . (آنندراج از ملحقات ). مشتاق و دارای شوق . (ناظم الاطباء).
- جگرتفته ؛ جگرسوخته . کنایه از عاشق باشد. (برهان ).
- || شخص که بمرض کوفت و مرض دق مبتلا باشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء).
- جگرجوش ؛ چیزی که جگر را گرم کند و در جوش آرد. (آنندراج ) :
حذر کن ز خشم جگرجوش من
مشو ایمن از خواب خرگوش من .
- || آنکه بقوت و با قدرت می جنباند و بحرکت درمی آورد دل را. (ناظم الاطباء).
- جگرچی ؛ جگرفروش . (ناظم الاطباء). جگرک چی .
- جگرخای ؛ ملول و غمگین و محزون . (ناظم الاطباء).
- جگر خاییدن ؛ غمگین بودن . محزون بودن . غم و غصه خوردن :
ز شوق لبت چند خایم جگر
بیا ساقی ای از خدا بی خبر.
- جگرخراش ؛ که جگر را خراشد. سوزاننده . دل آزار. جانسوز :
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش .
- جگرخوار ؛ خورنده ٔ جگر: مثل هند جگر خوار.
- || همیشه نالان و خواهان چیزی .
- || آزاردهنده . اذیت کننده :
جگرخور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگرخواری ندارم .
- || غمخوار :
مشک با زلف او جگرخواری
گل ز ریحان باغ او خاری .
- جگرخواری (حامص ) ؛ غم و اندوه و مشقت هر چه تمامتر. (شرفنامه ٔ منیری ) :
دوری ازو این چه وفاداری است
غم نخوری این چه جگرخواری است .
مرا پیوند او خواری نیرزد
نمک خوردن جگرخواری نیرزد.
ز خوبان جز جگرخواری نیاید
ز بدعهدان وفاداری نیاید.
- جگرخور ؛ خورنده ٔ جگر. جگرخوار. غمخوار :
گفت ای جگر و جگرخور من
هم عین من و هم افسر من .
با من جگرت جگرخور افتاد
کاتش بچنین جگر درافتاد.
- جگر خوردن ؛ جگر خاییدن . کنایه از غم و غصه خوردن . (آنندراج ). سختی کشیدن :
جگر مخور اگرت کار دل نکو نشود
چه احتیاج جگر خوردن است گو نشود.
تو مارصورتی و همیشه شکر خوری
خاقانیست طوطی و دایم جگر خورد.
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ بر گردن .
جگر خوردن آیین روسان بود
می و نقل کار عروسان بود.
- جگرخون ؛ که از غم و اندوه فراوان جگرش خون شود :
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی .
- جگر خون کردن ؛ غم خوردن .غصه و اندوه بردن :
بسالی ز جورت جگر خون کنم
بیکساعت از دل بدر چون کنم .
- جگردادن ؛ غمی سخت را سبب شدن :
گردون جگرم داد که احسان نه ز دل کرد
آن تو ز دل بود از آن بی جگر آمد.
گلابم ولی درد سر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم .
- جگردار ؛ کنایه از مرد دلیر و بی باک . (آنندراج ) :
خط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بال
راهزن در شب تاریک جگردارترست .
تلاش قرب فقراز هر جگرداری نمی آید
که نقش پنجه ٔ شیر است نقش بوریای او.
- || تیز. کاری . کارگر. برنده :
در قبضه ٔ گردون منم آن تیغ جگردار
کز سختی ایام مرا سنگ فسانست .
- جگر داشتن ؛ تاب و طاقت داشتن . (آنندراج ) (از غیاث ) :
دارم دوهزار دشنه چون پند
در کشتن خود جگر ندارم .
- جگر دریدن ؛ کنایه از غلبه کردن . (از آنندراج ) :
اگر همسری را دریدم جگر
ندادم بدرندگان دگر.
- جگردریده ؛ مغلوب :
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده .
- جگردوز ؛ دوزنده ٔ جگر. شکافنده ٔ جگر. سوراخ کننده ٔ جگر :
چه کنی غمزه ٔ کمانکش یار
که بتیر جفا جگردوز است .
گر چه پیکان غم جگردوز است
درع صبر از برای این روز است .
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را.
- جگرریش ؛ نالان . محزون . دل آزرده :
چون دید سلیم کان جگرریش
دارد سر مهر مادرخویش .
- جگرسای ؛ دردمند.(ناظم الاطباء).
- || ساینده و سوراخ کننده ٔ جگر. نابودکننده :
جگرسای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن .
- جگرستان ، و جگرگاه ؛ کنایه از سینه . (آنندراج ) :
عیش هر سینه ٔ آلوده مهیا نکنند
سالها داغ غمت در جگرستان گشتست .
سیه زاغان آه آتشین بال
درند از هم جگرگاهم بچنگال .
- جگرسُفت ؛ دردآورنده . سوراخ کننده ٔ جگر. دلخراش :
چو شه دید راز جگرسفت او
درستی طلب کرد بر گفت او.
- جگر سفید ؛ ریه . شش .
- جگر سوختن بر کسی ؛ کنایه از رحم آمدن بر کسی . (آنندراج ) :
من آن نیم که برحم کسی فریب خورم
تو آن نیی که ترا بر کسی جگر سوزد.
- جگر سوختن یا سوزانیدن ؛ تحمل تعب و رنجی فراوان کردن برآمدن کاری را. (یادداشت مؤلف ).
- جگرسوز ؛ سوزنده ٔ جگر. آزاردهنده . ناراحت کننده :
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روز بود.
جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آنروز بدین روز کرد.
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند.
اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست
بر دل کوه نهی سنگ بآواز آید.
مکن کز سینه ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن .
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت .
اشک خونین بنمودم بطبیبان گفتند
درد عشق است جگرسوز دوایی دارد.
- جگرفروش ؛ جگرک چی . فروشنده ٔ جگر :
ورنه جگرفروش چه میداند
قدرو بهای لعل درخشان را.
- جگر کاویدن ؛ کاویدن جگر :
بهر جا بیدلی کاود جگر با ناخن مژگان
گریبان نگاه حسرتم گرداب خون گردد.
- جگرکباب گشته ؛ سوخته جگر :
مجنون جگرکباب گشته
دهقان ده خراب گشته .
- جگرکبابی ؛ جگرسوختگی :
وانگه ز جگرکبابی خویش
گفته سخن خرابی خویش .
- جگرگاه ؛ قلب . احشاء. تمام شکم :
بدرد جگرگاه دیو سفید
ز شمشیر او گم کند راه شید.
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .
ببالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت .
چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ
که خون برجست ازو چون آتش از میغ.
- جگرگداز، جگرسوز :
چون شمع جگرگداز مانده
یا مرغ ز جفت بازمانده .
- جگر گربه خوردن ؛ کنایه از گم کردن و از دست رفتن چیزهای خوب و نفیس و پاکیزه باشد. (برهان ).
- جگر گرم کردن ؛ کنایه از عاشق شدن است :
دل گرم کرده ای ز تف آه من بس است
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر.
- جگرگستر ؛ گدازنده ٔجگر :
طالب ! گل اشکی که بهاری نفروزد
در دامن مژگان جگرگستر ما نیست .
- جگر گل ؛ شکم زمین و کنایه از قبر و لحد هم هست .
- جگرگون ؛ سرخ مانند جگر :
خون دل خاک ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد.
- جگرنواز ؛ آرامش بخش دل ، مقابل جگرسوز :
جگر از بس جگر که خورد بسوخت
شربت نو جگرنواز فرست .
عشق تو رقیب راز من باد
زخم تو جگرنواز من باد.