جهان
لغتنامه دهخدا
جهان . [ ج َ ] (اِ) عالم از زمین و کرات آسمانی . دنیا. گیتی . گیهان . عالم ظاهر. (برهان ) :
بت پرستی گرفته ام همه عمر
این جهان چون بت است و ما شمنیم .
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان وگه ناشاد.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
جهان جانگزایست و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز.
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست .
- آن جهان ؛ آخرت . عقبی .
- از جهان بیرون شدن ؛ کنایه از مردن : جهان به خرمی بگذاشت وبه نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه ).
- این جهان ؛ دنیا :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن .
- جهان آزموده ؛ مجرب . سردوگرم دیده . کارکشته :
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک بپاسخ زبان .
- جهان آشوب ؛ بهم زننده ٔ جهان :
چون عقیق آبدار و چون کمند تاب دار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار.
- جهان آفرین ؛ آفریننده . خدا. خالق .
- جهانبان ؛ جهاندار.
- جهانبانی ؛ جهانداری و سلطنت .
- جهان بانو :
جهان بانوَش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه .
- جهانبخش :
در آن رزمها یار من رخش بود
همان تیغ تیزم جهانبخش بود.
- جهان بین . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- جهان پادشاه ، جهان پادشا ؛ پادشاه جهان :
جهان پادشا چون شود دیرسال
پرستنده را زو بگیرد ملال .
- جهان پادشاهی ؛ سلطنت جهان :
خدایا جهان پادشاهی تراست
ز ما خدمت آید خدایی تراست .
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی بمن بازگشت .
- جهان پرستی ؛ پرستیدن دنیا. دنیادوستی :
ای نظامی جهان پرستی چند
بر بلندی درآی ، پستی چند.
خاک تو شده جهان هستی
چون خاک مکن جهان پرستی .
- جهان پرور .
- جهان پناه ؛ پناه جهان . رجوع بهمین کلمه در ردیف خود شود.
- جهان پناهی . رجوع بهمین کلمه شود.
- جهان پهلوان :
ذات جهان پهلوانْش صبح جهان است
کز افق چرخ احتشام برآمد.
دلت تازه بادا و دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان .
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان .
- جهان خرامی :
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالایی او تمامی اوست .
- جهان خسرو :
چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست
چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست .
ملک فرّه و ملکتش بی کرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی .
- جهان خسروی :
درآن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی .
- جهانخوار :
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
- || متمتع و بهره مند از جهان :
بماناد این خداوند جهاندار
بنام نیک همواره جهانخوار.
- جهانخواری ؛ تمتع و بهره مندی از جهان :
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عمری به جهانخواری .
- جهان داور ؛ داور جهان . خدا :
چونست که امروز نمانده ست از آن قوم
جز حق نبود قول جهانداور اکبر.
مقهور بحکمت شوداین خلق جهان پاک
زیرا که حکیم است جهان داور قهار.
تو بادی جهان داور و دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی .
بنام جهان داور آغاز کرد
که از تیره شب روز را باز کرد.
- جهان درنگی ؛ در بیت زیر از نظامی ، دیر متولد شدن . دیر بجهان آمدن :
وآگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی .
- جهان دگر، جهان دیگر :
ای دل بخرابات حقیقت نظری کن
خود را بدو پیمانه جهان دگری کن .
بادپیما را بهر جا عز و شان دیگر است
پر چو شد پیمانه اش شاه جهان دیگر است .
- جهان رو :
پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب .
- جهان سالار :
جهان سالار خسرو هرزمانی
بچربی جستی از شیرین زبانی .
جهان سالار با او کرد پیوند
که دید او را بشاهی بس خردمند.
- جهان ستان :
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را بداد دین آباد.
شیر جهان ستانی و تا هست مرغزار
صحن زمین تمام ترا مرغزار باد.
- جهان ستانی ؛ جهانگیری . (آنندراج ).
- جهان سروری ؛ سروری جهان :
جهاندار یزدان کند داوری
دهد بر سرانت جهان سروری .
- جهان سنج :
بمیزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود.
- جهان سوز ؛ سوزنده ٔ جهان .
- جهان شور :
از خنده جهانسوزی و از غمزه جهان شور
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار.
- جهانشوی :
غزو است مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهانشوی .
- جهان شهریار :
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
بجم گفت شه کای جهان شهریار
ز من بنده بر، بدگمانی مدار.
منم پور نوذر جهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار.
- جهان طلب :
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگه صفا.
- جهان طبع :
الاای نیک رای نیک تدبیر
جوانمرد جهان طبع و جهانگیر.
- جهان فروز ؛ فروزنده ٔ جهان .
- جهان فروزی :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی .
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی .
- جهان کدخدا ؛ پادشاه :
جهان کدخدایی که از عقل و جودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی .
- جهان کدخدای :
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر جهان کدخدای .
- جهان کردگار ؛ خالق جهان :
از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار.
- جهان کندن ، جهان سیاه کردن ؛ کنایه ازخراب و ویران کردن ملک . (آنندراج ).
سلطان دی بلشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور صرصر دی چون جهان کن است .
- جهان کِهین ؛ آدمی .
- جهانگشا؛ جهاندار. (آنندراج ).
- جهان گشادن ؛ تسخیر کردن جهان .
- جهان گشته ؛ دنیادیده :
جهانگشته و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته .
- جهان مرزبان :
جهان مرزبان کارفرمای دهر
درآورد لشکر بنزدیک شهر.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد.
جهان مِهین ؛ عالم . ماسوی اﷲ.
- دوجهان ؛ دنیا و عقبی . دنیا و آخرت .
|| آنچه ماتحت فلک قمر است . (برهان ). || مال و اسباب دنیوی . خواسته ٔ دنیا. || کنایه از مردم جهان :
جهان دل نهاده بدین داستان
همه بخردان و همه راستان .
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی .
|| مجازاً بمعنی حیات . زندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
بر او تیره شد روی روز سپید.
بت پرستی گرفته ام همه عمر
این جهان چون بت است و ما شمنیم .
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان وگه ناشاد.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است .
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .
جهان جانگزایست و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای
جهان جفت غم دارد او جفت ناز
جهان عمر کوته کند او دراز.
جهان را پرستی تو این نارواست
پرستش خدای جهان را سزاست .
- آن جهان ؛ آخرت . عقبی .
- از جهان بیرون شدن ؛ کنایه از مردن : جهان به خرمی بگذاشت وبه نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه ).
- این جهان ؛ دنیا :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن .
- جهان آزموده ؛ مجرب . سردوگرم دیده . کارکشته :
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک یک بپاسخ زبان .
- جهان آشوب ؛ بهم زننده ٔ جهان :
چون عقیق آبدار و چون کمند تاب دار
آن لب جان پرور و زلف جهان آشوب یار.
- جهان آفرین ؛ آفریننده . خدا. خالق .
- جهانبان ؛ جهاندار.
- جهانبانی ؛ جهانداری و سلطنت .
- جهان بانو :
جهان بانوَش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه .
- جهانبخش :
در آن رزمها یار من رخش بود
همان تیغ تیزم جهانبخش بود.
- جهان بین . رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- جهان پادشاه ، جهان پادشا ؛ پادشاه جهان :
جهان پادشا چون شود دیرسال
پرستنده را زو بگیرد ملال .
- جهان پادشاهی ؛ سلطنت جهان :
خدایا جهان پادشاهی تراست
ز ما خدمت آید خدایی تراست .
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی بمن بازگشت .
- جهان پرستی ؛ پرستیدن دنیا. دنیادوستی :
ای نظامی جهان پرستی چند
بر بلندی درآی ، پستی چند.
خاک تو شده جهان هستی
چون خاک مکن جهان پرستی .
- جهان پرور .
- جهان پناه ؛ پناه جهان . رجوع بهمین کلمه در ردیف خود شود.
- جهان پناهی . رجوع بهمین کلمه شود.
- جهان پهلوان :
ذات جهان پهلوانْش صبح جهان است
کز افق چرخ احتشام برآمد.
دلت تازه بادا و دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان .
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان .
- جهان خرامی :
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالایی او تمامی اوست .
- جهان خسرو :
چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست
چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست .
ملک فرّه و ملکتش بی کرانه
جهان خسرو و سیرتش خسروانی .
- جهان خسروی :
درآن وقت کردم جهان خسروی
که هم جان قوی بود و هم تن قوی .
- جهانخوار :
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
- || متمتع و بهره مند از جهان :
بماناد این خداوند جهاندار
بنام نیک همواره جهانخوار.
- جهانخواری ؛ تمتع و بهره مندی از جهان :
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عمری به جهانخواری .
- جهان داور ؛ داور جهان . خدا :
چونست که امروز نمانده ست از آن قوم
جز حق نبود قول جهانداور اکبر.
مقهور بحکمت شوداین خلق جهان پاک
زیرا که حکیم است جهان داور قهار.
تو بادی جهان داور و دادگستر
تو بادی جهان خسرو جاودانی .
بنام جهان داور آغاز کرد
که از تیره شب روز را باز کرد.
- جهان درنگی ؛ در بیت زیر از نظامی ، دیر متولد شدن . دیر بجهان آمدن :
وآگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی .
- جهان دگر، جهان دیگر :
ای دل بخرابات حقیقت نظری کن
خود را بدو پیمانه جهان دگری کن .
بادپیما را بهر جا عز و شان دیگر است
پر چو شد پیمانه اش شاه جهان دیگر است .
- جهان رو :
پیک جهان رو چو چرخ پیر جوان وش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب .
- جهان سالار :
جهان سالار خسرو هرزمانی
بچربی جستی از شیرین زبانی .
جهان سالار با او کرد پیوند
که دید او را بشاهی بس خردمند.
- جهان ستان :
جهان ستانی شاهنشهی جهانگیری
که کرد کار جهان را بداد دین آباد.
شیر جهان ستانی و تا هست مرغزار
صحن زمین تمام ترا مرغزار باد.
- جهان ستانی ؛ جهانگیری . (آنندراج ).
- جهان سروری ؛ سروری جهان :
جهاندار یزدان کند داوری
دهد بر سرانت جهان سروری .
- جهان سنج :
بمیزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود.
- جهان سوز ؛ سوزنده ٔ جهان .
- جهان شور :
از خنده جهانسوزی و از غمزه جهان شور
در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار.
- جهانشوی :
غزو است مرا پیشه و همواره چنین باد
تا من بوم از بدعت و از کفر جهانشوی .
- جهان شهریار :
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
بجم گفت شه کای جهان شهریار
ز من بنده بر، بدگمانی مدار.
منم پور نوذر جهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار.
- جهان طلب :
عقل جهان طلب درِ آلودگی زند
عقل خداپرست زند درگه صفا.
- جهان طبع :
الاای نیک رای نیک تدبیر
جوانمرد جهان طبع و جهانگیر.
- جهان فروز ؛ فروزنده ٔ جهان .
- جهان فروزی :
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی .
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی .
- جهان کدخدا ؛ پادشاه :
جهان کدخدایی که از عقل و جودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی .
- جهان کدخدای :
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر جهان کدخدای .
- جهان کردگار ؛ خالق جهان :
از این بیش کردی که گفتی تو کار
که یار تو بادا جهان کردگار.
گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدایی نگار.
- جهان کندن ، جهان سیاه کردن ؛ کنایه ازخراب و ویران کردن ملک . (آنندراج ).
سلطان دی بلشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور صرصر دی چون جهان کن است .
- جهان کِهین ؛ آدمی .
- جهانگشا؛ جهاندار. (آنندراج ).
- جهان گشادن ؛ تسخیر کردن جهان .
- جهان گشته ؛ دنیادیده :
جهانگشته و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته .
- جهان مرزبان :
جهان مرزبان کارفرمای دهر
درآورد لشکر بنزدیک شهر.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد.
جهان مِهین ؛ عالم . ماسوی اﷲ.
- دوجهان ؛ دنیا و عقبی . دنیا و آخرت .
|| آنچه ماتحت فلک قمر است . (برهان ). || مال و اسباب دنیوی . خواسته ٔ دنیا. || کنایه از مردم جهان :
جهان دل نهاده بدین داستان
همه بخردان و همه راستان .
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی .
|| مجازاً بمعنی حیات . زندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سیاوش چو گشت از جهان ناامید
بر او تیره شد روی روز سپید.