26 فرهنگ

جماع

لغت‌نامه دهخدا

جماع . [ ج ِ ] (ع اِ) جمع چیزی . || (ص ) کلان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قدر جماع ؛ دیگ کلان . || (مص ) مجامعت . (اقرب الموارد). گرد آمدن با کسی . (فرهنگ فارسی معین ). وطی کردن . نکاح . (ربنجنی ). کنایه از نکاح است . (مهذب الاسماء). صحبت . مواقعه . مباضعة. نیک . رفث . وقاع . مباشرت . آمیزش . با هم پیوستن . و با لفظ دادن مستعمل . (آنندراج ) :
ای خواجه زنت که شیوه ها انگیزد
هر لحظه جماعی دهدو بگریزد
گفتی که زنم چو پیشت آید برخیز
در پیش زن تو ... من برخیزد.

میرخسرو (از آنندراج ).