جاندار
لغتنامه دهخدا
جاندار. (نف مرکب ،اِ مرکب ) معروف است که انسان و حیوان زنده باشد. (برهان ). ذی روح . دارای روان . حیوان . (ناظم الاطباء). || قادر. توانا. (ناظم الاطباء). || (از: جان ، سلاح + دار، دارنده ) معرب نیز: جاندار. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). سلاح دار. (برهان ) (بهار عجم ) (آنندراج ). سلحشور. سلاحدار. سلیح دار. و بصورت «جندار»آمده و جمع آن جانداریه و جنادره است و در مصر تا زمان بنومرین معمول بوده است . (دزی ج 1) :
شاهیست چهره ات که دو جاندار خاص او
چشم کمان کشیده و زلف زره ور است .
چو زخم تیغ نباشد بجنگ نیزه و تیر
چه فرق هیز و مخنث ز رستم جاندار.
|| محافظت کننده . نگاهبان . (برهان ). نگاهبان . (بهار عجم ). نگاهبان جان سلاطین که همیشه با شمشیر در خدمت سلطان حاضر و متوجه است . (آنندراج ). حافظ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گارد مخصوص شاه . پاسبان . شرطه . ج ، جنادره :
کشان از دز بلشکرگاه بردش
بنزدیکان و جانداران سپردش .
وشمشیردار بود در دیوان ، او را جاندار گفتندی . (تاریخ بیهقی ص 121). سپهبد [ خسروپرویز ] فرهاد بود و سمرگری به روز و منجم برزین و حاجب او نوش بود و گنجور خورشید و نوشین بازدار و فری برز جاندار بودش و طبیب ماهوی خراد. (مجمل التواریخ والقصص ). تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را بشب اندر چندی شمشیر زدند و بیفتاد و ایشان جاندار خاص بودند. (مجمل التواریخ ایضاً). و حالی جانداری خاص خویش را به میهنه فرستاد بشحنگی . (اسرارالتوحید ص 314). یکی برادر اسقوزان دیلم بودکه جاندار سلطان بود نام او شهردار. (تاریخ طبرستان ). و لقد شاهدت [ بشیراز ] مرّة رجلاً تجره الجنادرة و هم الشرط الی الحاکم و قد ربطوه فی عنقه . (ابن بطوطه ).
چون عقل و جان عزیز و غریبست لاجرم
جاندار عقل و عاقله ٔ جان شناسمش .
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریّت لشکر نکوتر است .
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور.
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر.
کی تواند کرد جانداری او هر جانور
حافظ و جاندار او ایزدتعالی بس بود.
|| رزق و روزی . قوت لایموت . (برهان ). قوت و روزی و این مجاز است . (بهار عجم ) (آنندراج ). قوت روزانه . (ناظم الاطباء) :
چنان شده ست ببازارها روائی نان
که بوی نان به ترازو نمیرسد ز تنور
بزور زور توان یافت اندکی جاندار
چه چاره داند کرد آنکه زر ندارد و زور.
|| دوست و مددکار. (آنندراج ). || محکم . قرص . بادوام : ریسمانی جاندار است . پارچه ای محکم و جاندار است .
شاهیست چهره ات که دو جاندار خاص او
چشم کمان کشیده و زلف زره ور است .
چو زخم تیغ نباشد بجنگ نیزه و تیر
چه فرق هیز و مخنث ز رستم جاندار.
|| محافظت کننده . نگاهبان . (برهان ). نگاهبان . (بهار عجم ). نگاهبان جان سلاطین که همیشه با شمشیر در خدمت سلطان حاضر و متوجه است . (آنندراج ). حافظ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گارد مخصوص شاه . پاسبان . شرطه . ج ، جنادره :
کشان از دز بلشکرگاه بردش
بنزدیکان و جانداران سپردش .
وشمشیردار بود در دیوان ، او را جاندار گفتندی . (تاریخ بیهقی ص 121). سپهبد [ خسروپرویز ] فرهاد بود و سمرگری به روز و منجم برزین و حاجب او نوش بود و گنجور خورشید و نوشین بازدار و فری برز جاندار بودش و طبیب ماهوی خراد. (مجمل التواریخ والقصص ). تا ناگاه جانوسیار و ماهیار وی را بشب اندر چندی شمشیر زدند و بیفتاد و ایشان جاندار خاص بودند. (مجمل التواریخ ایضاً). و حالی جانداری خاص خویش را به میهنه فرستاد بشحنگی . (اسرارالتوحید ص 314). یکی برادر اسقوزان دیلم بودکه جاندار سلطان بود نام او شهردار. (تاریخ طبرستان ). و لقد شاهدت [ بشیراز ] مرّة رجلاً تجره الجنادرة و هم الشرط الی الحاکم و قد ربطوه فی عنقه . (ابن بطوطه ).
چون عقل و جان عزیز و غریبست لاجرم
جاندار عقل و عاقله ٔ جان شناسمش .
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریّت لشکر نکوتر است .
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور.
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر.
کی تواند کرد جانداری او هر جانور
حافظ و جاندار او ایزدتعالی بس بود.
|| رزق و روزی . قوت لایموت . (برهان ). قوت و روزی و این مجاز است . (بهار عجم ) (آنندراج ). قوت روزانه . (ناظم الاطباء) :
چنان شده ست ببازارها روائی نان
که بوی نان به ترازو نمیرسد ز تنور
بزور زور توان یافت اندکی جاندار
چه چاره داند کرد آنکه زر ندارد و زور.
|| دوست و مددکار. (آنندراج ). || محکم . قرص . بادوام : ریسمانی جاندار است . پارچه ای محکم و جاندار است .