جامه
لغتنامه دهخدا
جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه دانسته است . (از ذیل برهان چ معین ). ریشه ٔ کلمه در اوستایی بمعنی بام خانه و سقف و چتر هم می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 98). پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته . (ناظم الاطباء). پارچه . قماش . نسیج . منسوج . پوشاک بافته . مال ذرعی . بَزّ. (نصاب ). جنان . سِفع. صِنع. (منتهی الارب ). صواع . (دهار). فراض . موضونه . طَنفَسَة. مَرَن . مِسْتَر. نِفاض . هَلبَسیسَه . هَلبَسیس . (منتهی الارب ) : و از وی [ نیشابور] جامه های گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ روم ] جامه ٔ دیبا و سندسی و میانی و طنفسه و جوراب وشلواربندهای با قیمت ، بسیار خیزد. (حدود العالم ).
ماهرویا بسر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
چه جامه بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زان ندید.
که از تاج و از تخت و مهرو نگین
همه جامه ٔ روم و کشمیر و چین .
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
نتوان یافت از کدو کوداب
نه ز ریکاسه جامه ٔ سنجاب .
در دیه خسروآباد جامه ، نمط قالی بافند که در خراسان مثل آن نبافند. (تاریخ بیهقی ). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه وبیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی ص 379). چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهادند. (تاریخ بیهقی ). نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی [خلیفه رسول ] رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ). از غزنین نامه رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه بخازنان ماسپرد. (تاریخ بیهقی ).
تنت چو تار است جانت پود تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.
جامه است مثل طاعت و آهار بر او علم
چون جامه نباشد بچه کار آید آهار.
چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت . (مجمل التواریخ ). ده سر اسب ، پنج با زین و پنج با جل و برقع و پنج سر اسب با جامه و ده تخت جامه . (تاریخ بیهق ).
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .
|| قبای پوشیدنی . (برهان ).رخت پوشیدنی . (آنندراج ) (غیاث ). رخت و لباس پوشیدنی . (انجمن آرا). مطلق رخت پوشیدنی . لباس . پوشش . پوشاک پوشیدنی . بالاپوش . کسوت . ثوب . ملبس . رخت :
چون جامه ٔ اسن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
روی هریک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه .
موی سر جبغوت و جامه ریمناک
ازبرون سو باد سرد و بیمناک .
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودنیا.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم از طمع هست پاک .
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .
بتن جامه ٔ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک .
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ .
وزآن پس گنهکار اگر بی گناه
نماند کسی نیز در بند شاه .
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هرگونه چیز.
چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .
غلامی سیصد از خاصگان دررسته های صفه ٔ نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخرتر. (تاریخ بیهقی ص 290). دو مرد پیک راست کردند باجامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ).
جامه برافکنده بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
مثل هست اینکه جامه تن زیان آید مر آنکس را
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان .
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافریست .
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهری است .
بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). دزدی فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانه ٔ خاص ... برگیرم . (کلیله و دمنه ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی . (چهارمقاله ).
نیست اندر جامه ٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه جان ستان .
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامه ٔ احرامیان که کعبه ٔ حال است .
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه ٔ عیدی است در برش .
کس بغسل و تکفین و تدفین ایشان فرا نمیرسید و همه را با جامه ای که داشتند در زیر خاک میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
عقابان سیه جامه زآهنگ او.
دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور زتن جامه چه پشمینه چه برد.
چون ترا پنج حواس است کز آن داری حظ
پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار.
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .
بهر رنگی که خواهی جامه می پوش
که من آن قد موزون می شناسم .
- امثال :
آدم را بجامه نشناسند .
تعبیر رؤیای جامه ٔ سرخ شادی باشد . (از امثال و حکم دهخدا).
جامه از دروازه بیرون رود و نخ و سوزن آنرا بازگردانند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است . (امثال و حکم دهخدا).
جامه ٔ سرخ مایه ٔ شادی است
سال و مه بخت ازو بآزادی است .
جامه ٔ غم کبود نیک آید
حنجره در سرود نیک آید.
دزد جامه نبرد . (کلیله و دمنه ).
|| فرش . لباس گستردنی . رخت پوشیدنی وگستردنی . (آنندراج ). رخت و لباس پوشیدنی و گستردنی عموماً. (انجمن آرا). رخت پوشیدنی و گستردنی . (غیاث اللغات ). بساط. فراش . رختخواب . بستر :
بچین در یکی مرد بد بیهمال
همی بافت آن جامه را هفت سال .
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند نالان بخفت .
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه یی گرم بیفکند پلاسین ز برش .
و آن خانه را سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز آندیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند. (تاریخ بیهقی ). خانه ای دید سپیدو پاکیزه مهره داده و جامه افکنده . (تاریخ بیهقی ).
|| جام . (برهان ). پیاله . ظرف . آبجامه . (یادداشت مؤلف ). صراحی . کوزه و کدوی شراب . (برهان ). و صراحی از آن جامه گویند که گویا جامه و رخت شراب است و این مجاز است و میتوان گفت که بدین معنی مرکب است از جام و های نسبت و مزید علیه جام نیز آمده . (آنندراج ). صراحی و پیاله ٔ شراب . بمعنی اخیر مزید علیه جام است . (غیاث اللغات ). مانند کوزه باشد که شراب در وی کنند. (صحاح الفرس ). پیاله ٔ شراب . (شرفنامه ٔ منیری ). آوندی مانند کوزه که در وی شراب کنند. (شرفنامه ٔ منیری ):
چو خون جامه به جام اندرون فروریزی
هوای ساغر صهبا کند دل ابدان .
از جامه ٔ شرابت یک نم هزار دریا
وز خامه ٔ عطایت یک خط هزار کشور.
خلق بر یاد خلق او خورده
هر چه در جام کرده از جامه .
|| خیمه :
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه ای جامه ها ساختند.
|| و با عدد ترکیب شود و معنی اندازه دهد :
کفن باید ورا سی جامه کرباس .
- آب جامه ؛ جام آبخوری .
- آهن جامه .
- پاجامه ؛ پی جامه . پاجام .
- پایجامه . پا جامه ؛ بی جامه :
غم گریزد چو اوشود خندان
بتک پای جامه در دندان .
- خلقان جامه ؛ جامه ٔ کهنه :
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
- دیوجامه ؛ نوعی پوشش .
- دست جامه . (فردوسی ).
- زرجامه ؛ جامه ٔ زر. (فردوسی ).
- زیرجامه ؛ شلوار.
- شیرجامه ؛ پستان زنان .
- جامه به دندان گرفتن .
- جامه دریدن :
یک جامه بدر به نیک نامی
باقی دگر خودت میدانی .
- جامه قبا کردن .
- کاغذین جامه ؛ جامه ٔ کاغذی . رجوع به همین کلمه در ردیف خودش و جامه ٔ کاغذین شود.
- کهن جامه ؛ جامه ٔ کهنه . جامه ٔفرسوده :
که چون عاریت برکنند از سرش
بماند کهن جامه ای در برش .
کهن جامه ٔ خویش پیراستن
به از جامه ٔ عاریت خواستن .
- نظیف جامه ؛ جامه ٔ پاکیزه . پیراهن تمیز.لباس پاکیزه :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیعصورت و خویی .
- همجامه ؛ هم بستر. هم رختخواب . آن که با کسی در یک فراش خوابد :
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو همجامه گردد شود جامه کن .
رجوع بذیل هر یک از این ترکیبات شود.
- امثال :
آدمی را بجامه نشناسند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است .
گرگ در جامه ٔ میش .
ماهرویا بسر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.
چه جامه بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زان ندید.
که از تاج و از تخت و مهرو نگین
همه جامه ٔ روم و کشمیر و چین .
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
نتوان یافت از کدو کوداب
نه ز ریکاسه جامه ٔ سنجاب .
در دیه خسروآباد جامه ، نمط قالی بافند که در خراسان مثل آن نبافند. (تاریخ بیهقی ). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه وبیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی ص 379). چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهادند. (تاریخ بیهقی ). نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی [خلیفه رسول ] رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ). از غزنین نامه رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه بخازنان ماسپرد. (تاریخ بیهقی ).
تنت چو تار است جانت پود تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.
جامه است مثل طاعت و آهار بر او علم
چون جامه نباشد بچه کار آید آهار.
چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت . (مجمل التواریخ ). ده سر اسب ، پنج با زین و پنج با جل و برقع و پنج سر اسب با جامه و ده تخت جامه . (تاریخ بیهق ).
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .
|| قبای پوشیدنی . (برهان ).رخت پوشیدنی . (آنندراج ) (غیاث ). رخت و لباس پوشیدنی . (انجمن آرا). مطلق رخت پوشیدنی . لباس . پوشش . پوشاک پوشیدنی . بالاپوش . کسوت . ثوب . ملبس . رخت :
چون جامه ٔ اسن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .
روی هریک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه .
موی سر جبغوت و جامه ریمناک
ازبرون سو باد سرد و بیمناک .
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودنیا.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .
اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم از طمع هست پاک .
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .
بتن جامه ٔ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک .
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ .
وزآن پس گنهکار اگر بی گناه
نماند کسی نیز در بند شاه .
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هرگونه چیز.
چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .
غلامی سیصد از خاصگان دررسته های صفه ٔ نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخرتر. (تاریخ بیهقی ص 290). دو مرد پیک راست کردند باجامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ).
جامه برافکنده بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
مثل هست اینکه جامه تن زیان آید مر آنکس را
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان .
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافریست .
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهری است .
بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). دزدی فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانه ٔ خاص ... برگیرم . (کلیله و دمنه ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی . (چهارمقاله ).
نیست اندر جامه ٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه جان ستان .
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامه ٔ احرامیان که کعبه ٔ حال است .
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه ٔ عیدی است در برش .
کس بغسل و تکفین و تدفین ایشان فرا نمیرسید و همه را با جامه ای که داشتند در زیر خاک میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
عقابان سیه جامه زآهنگ او.
دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور زتن جامه چه پشمینه چه برد.
چون ترا پنج حواس است کز آن داری حظ
پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار.
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .
بهر رنگی که خواهی جامه می پوش
که من آن قد موزون می شناسم .
- امثال :
آدم را بجامه نشناسند .
تعبیر رؤیای جامه ٔ سرخ شادی باشد . (از امثال و حکم دهخدا).
جامه از دروازه بیرون رود و نخ و سوزن آنرا بازگردانند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است . (امثال و حکم دهخدا).
جامه ٔ سرخ مایه ٔ شادی است
سال و مه بخت ازو بآزادی است .
جامه ٔ غم کبود نیک آید
حنجره در سرود نیک آید.
دزد جامه نبرد . (کلیله و دمنه ).
|| فرش . لباس گستردنی . رخت پوشیدنی وگستردنی . (آنندراج ). رخت و لباس پوشیدنی و گستردنی عموماً. (انجمن آرا). رخت پوشیدنی و گستردنی . (غیاث اللغات ). بساط. فراش . رختخواب . بستر :
بچین در یکی مرد بد بیهمال
همی بافت آن جامه را هفت سال .
بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند نالان بخفت .
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه یی گرم بیفکند پلاسین ز برش .
و آن خانه را سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز آندیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند. (تاریخ بیهقی ). خانه ای دید سپیدو پاکیزه مهره داده و جامه افکنده . (تاریخ بیهقی ).
|| جام . (برهان ). پیاله . ظرف . آبجامه . (یادداشت مؤلف ). صراحی . کوزه و کدوی شراب . (برهان ). و صراحی از آن جامه گویند که گویا جامه و رخت شراب است و این مجاز است و میتوان گفت که بدین معنی مرکب است از جام و های نسبت و مزید علیه جام نیز آمده . (آنندراج ). صراحی و پیاله ٔ شراب . بمعنی اخیر مزید علیه جام است . (غیاث اللغات ). مانند کوزه باشد که شراب در وی کنند. (صحاح الفرس ). پیاله ٔ شراب . (شرفنامه ٔ منیری ). آوندی مانند کوزه که در وی شراب کنند. (شرفنامه ٔ منیری ):
چو خون جامه به جام اندرون فروریزی
هوای ساغر صهبا کند دل ابدان .
از جامه ٔ شرابت یک نم هزار دریا
وز خامه ٔ عطایت یک خط هزار کشور.
خلق بر یاد خلق او خورده
هر چه در جام کرده از جامه .
|| خیمه :
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه ای جامه ها ساختند.
|| و با عدد ترکیب شود و معنی اندازه دهد :
کفن باید ورا سی جامه کرباس .
- آب جامه ؛ جام آبخوری .
- آهن جامه .
- پاجامه ؛ پی جامه . پاجام .
- پایجامه . پا جامه ؛ بی جامه :
غم گریزد چو اوشود خندان
بتک پای جامه در دندان .
- خلقان جامه ؛ جامه ٔ کهنه :
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
- دیوجامه ؛ نوعی پوشش .
- دست جامه . (فردوسی ).
- زرجامه ؛ جامه ٔ زر. (فردوسی ).
- زیرجامه ؛ شلوار.
- شیرجامه ؛ پستان زنان .
- جامه به دندان گرفتن .
- جامه دریدن :
یک جامه بدر به نیک نامی
باقی دگر خودت میدانی .
- جامه قبا کردن .
- کاغذین جامه ؛ جامه ٔ کاغذی . رجوع به همین کلمه در ردیف خودش و جامه ٔ کاغذین شود.
- کهن جامه ؛ جامه ٔ کهنه . جامه ٔفرسوده :
که چون عاریت برکنند از سرش
بماند کهن جامه ای در برش .
کهن جامه ٔ خویش پیراستن
به از جامه ٔ عاریت خواستن .
- نظیف جامه ؛ جامه ٔ پاکیزه . پیراهن تمیز.لباس پاکیزه :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیعصورت و خویی .
- همجامه ؛ هم بستر. هم رختخواب . آن که با کسی در یک فراش خوابد :
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو همجامه گردد شود جامه کن .
رجوع بذیل هر یک از این ترکیبات شود.
- امثال :
آدمی را بجامه نشناسند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است .
گرگ در جامه ٔ میش .