تیزرو
لغتنامه دهخدا
تیزرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام . (آنندراج ). پرشتاب . سریع :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست .
ز پویندگان هرچه بد تیزرو
خورش دادشان سبزه و کاه و جو.
پر از خشم و پرکینه سالار نو
نشست از بر چرمه ٔ تیزرو.
خدنگ تیزروش را یکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران .
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
ز بس تیزی زنگی تیزرو
بدو پهلوان گفت چندین مدو.
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد
فروساید اگر سنگی که پرتیز است سوهانش .
چند همی بقدرت اوگردد
این آسیای تیزرو بی در.
... اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو. (مجمل التواریخ و القصص ).
عدل او بود با قضا همسر
حکم او بود تیزرو چو قدر.
تیزرو باشد به سوی راه دوزخ روز حشر
هرکه این جا در ره مهرت رود با کاهلی .
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
چنان تیزرو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش .
نباید تیزدولت بود چون گل
که آب تیزرو زود افکند پل .
نقل است که یک روزش بدعوتی خوانده بودند مگر منتظر کسی بودند دیر می آمد یکی از جمع مردی تیزرو بود گفت : ای شکم ... (تذکرةالاولیاء عطار).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
از سر کُه سیل های تیزرو
وزتن ما جان عشق آمیزرو.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی .
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست .
ز پویندگان هرچه بد تیزرو
خورش دادشان سبزه و کاه و جو.
پر از خشم و پرکینه سالار نو
نشست از بر چرمه ٔ تیزرو.
خدنگ تیزروش را یکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران .
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
ز بس تیزی زنگی تیزرو
بدو پهلوان گفت چندین مدو.
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیزرو دارد
فروساید اگر سنگی که پرتیز است سوهانش .
چند همی بقدرت اوگردد
این آسیای تیزرو بی در.
... اندر مجسطی پیدا کرده است میان کواکب تیزرو. (مجمل التواریخ و القصص ).
عدل او بود با قضا همسر
حکم او بود تیزرو چو قدر.
تیزرو باشد به سوی راه دوزخ روز حشر
هرکه این جا در ره مهرت رود با کاهلی .
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
چنان تیزرو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش .
نباید تیزدولت بود چون گل
که آب تیزرو زود افکند پل .
نقل است که یک روزش بدعوتی خوانده بودند مگر منتظر کسی بودند دیر می آمد یکی از جمع مردی تیزرو بود گفت : ای شکم ... (تذکرةالاولیاء عطار).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
از سر کُه سیل های تیزرو
وزتن ما جان عشق آمیزرو.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی .
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود.