تو
لغتنامه دهخدا
تو. (اِ) بمعنی پرده و ته و لا می باشد، چنانکه گویند توبرتو، یعنی پرده برپرده و لای برلای و ته برته . (برهان ) (آنندراج ). پرده باشد و آن را تاه و توه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). توه و تاه که لای نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). بمعنی تا آید چنانکه گویند دوتو، و تا و تاه و ته و توی و لا مترادف این اند. (شرفنامه ٔ منیری ). چین و تا و لا و پرده . (از ناظم الاطباء) :
چهل دیبای چینی بسته در هم
دوتو درهم فکنده سخت و محکم .
به صدمه ٔ نفس سرد من ز گرمی تو
کز اوست خرقه ٔ نه توی آسمان یکتا.
آن پشیمانی و یارب رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج تو.
چشم احول از یکی دیدن یقین
ناظر شرک است نه توحیدبین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمی دانی توفرق
منگر ازخود، در من ای کژباز، تو
تا یکی تو را نبینی تو دو تو.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتو حریر.
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی .
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین .
این اطلس مرصع نه تو سپهر نیست
عکس فروغ چتر شه هفت کشور است .
- توبرتو ؛ لابرلا. رجوع به توبرتو شود.
- دوتو کردن چیزی را ؛ دونیمه کردن . به دو تا کردن آنرا : ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم ، گفت : از نیمه .ایاز زلف دوتو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آوردو هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. (چهارمقاله ٔ نظامی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم ترکیب شود و معنی خانه یا دیوار پس دیوار و اطاقهای متداخل را میدهد: پستو؛ اطاقی به نسبت خرد، در پس اطاق که جهت نگهداری وسایل زندگی از آزوقه و جز آن سازند.
- هفت تو ؛ دارای هفت دیوار متداخل : چون ساکنان قلعه دیدند که قوم مورعدد، مانند مار بر مدار قلعه ٔ هفت تو نشستند و... (جهانگشای جوینی ).
|| خَم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بر پشت من از زمانه تو می آید
از من همه کار نانکو می آید
جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومی آید.
|| طبقه .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : لاد؛ دیواری که گل بر هم نهند و گویند بچین برآورد است و هر تو که بر وی نهی لادی بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). پس گوشت میش فربه جوان بگیرند و یک تو گوشت می کنند و یک تو پیاز بریده و یک تو از این حبوب ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). هلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگر بر سر هلیله کنند و یک توی دیگر هلیله بنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند... و همچنین یک تو هلیله می نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). گل و شکر به طشتی یا ملاکی (؟) چوبین یا طغاری سفالین درکنند، یک تو گل ، یک توشکر و یک شب بنهند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). || تار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نخ . رشته . لا :
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یکتوشد.
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
|| بمعنی درون هم هست که در مقابل بیرون است . (برهان ). اندرون چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). داخل و اندرون ، مقابل بیرون . (ناظم الاطباء) :
نخفت ایرا خسک در بسترش بود
مگس در توی پیراهن درش بود.
چون غنچه بسته ام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق نیاید به توی دل .
گردنم از همه بلندتر است
بعد از این سر به توی خود ببرم .
صد گرگ درنده توی گله
بهتر ز عجوزه در محله .
از آن نترس که های و هو دارد
از آن بترس که سر به تو دارد.
- توآبی ؛ در تداول ، استحمام تنها برای غسل شرعی . حمام که برای غسل شرعی روند نه برای شست وشوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توپر ؛ انباشته . فربه .
- توپوزی ؛ در تداول عامه ، تودهنی . بر پوزه ، یعنی دهان کسی زدن و وی را خاموش گردانیدن ،و غالباً با زدن استعمال شود.
- تودار ؛ کسی که راز درون خود را پیش این و آن بازنگوید. خوددار. کسی که راز دل را نگه دارد.
- تودهنی ؛ توپوزی . رجوع به همین کلمه شود.
- توسرخ ؛ آنچه داخل آن سرخ باشد چون هندوانه و خربزه عموماً و نوعی از ترنج باشد خصوصاً.
- توسری ؛ بر سر کسی زدن تحقیر و یا تنبیه را.
- توسری خور ؛ حقیر و بیچاره و ناتوان . کسی که بر اثر عجز و یا فقر و احتیاج هر گونه خواری و مذلتی را بر خود هموار سازد.
- توسری زدن ؛ زدن بر سر کسی به جهت تنبیه یا تحقیر.
- توکونی ؛ با پا یا زانو بر سرین کسی زدن برای بیرون راندن او. درکونی . اردنگی . و با زدن مستعمل است .
- توگود ؛ ظرفی به نسبت عمیق و غالباً در صفت بشقاب بکار آید و مقابل آن لب تخت است ، و بشقابهای توگود را معمولاً برای آش و سوپ و جز آن بکار برند.
- لبش را تو گذاشتن ؛ خاموش شدن . شرمنده شدن .
- امثال :
توش خودش را می کشد بیرونش مردم را ؛ باآنکه در حقیقت درویش و بی نواست چون ظاهر خود را غنی می نماید بر او رشک می برند.(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 564).
توی این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر (هیر و ویر، غوغا و ضوضاء باشد و زیر ابرو گرفتن عمل پیراستن ابرو با منقاش و امثال آن است )؛ مزاحی آمیخته به ملامت است و به کسی که در اثناء کارها و مشغله های مهم کاری ناچیز و بی ارز را از مشغول طلبد، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
توی دالان می خوابم ، صاحبخانه نگذار برم (زیر پالان می خوابم ، صاحبخانه نگذار برم . برم ، مخفف بروم است )، نظیر: هوا ابر و گل است مهمان نمی داند برد. آسته و هموار بِرَد از کنار دیوار بِرَد (برد، مخفف برود و آسته مخفف آهسته است ). (امثال و حکم ایضاً).
توی قالب است ؛ دعوی بی جا می کنی . تو با من برنیایی . (امثال و حکم ایضاً).
توی لولهین رفتن ؛ مجاب شدن . یا بیمناک و هراسان گردیدن . (از امثال و حکم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم اعداد آید و معنی برابر دهد، چون : دوتو؛ دوبرابر. ده تو؛ ده برابر. صدتو؛ صدبرابر :
گناه من ز نادانی دوتو شد
که نانیکو به چشم من نکو شد.
او [ جیب راست ] نیمه ٔ وتر، دوتوکرده ٔ قوس است و اگر خواهی گوی که آن عمود است که از یک سر قوس فرودآید. (التفهیم چ همایی ص 9). همچنان چیز را نیمه ٔ چیزی نام کنی و این را دوتوی او. (التفهیم ).
غصه ده تو گشت ، آخر چند برتابد دلی
گرچه دل سختی کش است ، از سنگ و از پولاد نیست .
آنکه او تنهابه راه خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو بود.
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره ازتعب صدتو بود.
|| انجیلی (در گیلان ). رجوع به انجیلی و جنگل شناسی ساعی شود. || در عبارت زیر از ذخیره ، درختی است دارویی و بعید نیست که همان انجیلی باشد: بگیرند پوست درخت تو و پوست بیخ کَبَر. (باب دهم از جزو سیم گفتار پنجم از کتاب ششم ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند پوست درخت تو و عاقرقرحا و بکوبند نرم . (همان جزو از کتاب ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || قیماق را نیز گفته اند و آن پرده ای باشد که بر روی شیر بندد. (برهان ). پرده و قیماقی که بر روی شیر نشیند. || پرده و حجاب . (از ناظم الاطباء).
چهل دیبای چینی بسته در هم
دوتو درهم فکنده سخت و محکم .
به صدمه ٔ نفس سرد من ز گرمی تو
کز اوست خرقه ٔ نه توی آسمان یکتا.
آن پشیمانی و یارب رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج تو.
چشم احول از یکی دیدن یقین
ناظر شرک است نه توحیدبین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمی دانی توفرق
منگر ازخود، در من ای کژباز، تو
تا یکی تو را نبینی تو دو تو.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتو حریر.
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی .
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین .
این اطلس مرصع نه تو سپهر نیست
عکس فروغ چتر شه هفت کشور است .
- توبرتو ؛ لابرلا. رجوع به توبرتو شود.
- دوتو کردن چیزی را ؛ دونیمه کردن . به دو تا کردن آنرا : ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم ، گفت : از نیمه .ایاز زلف دوتو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آوردو هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. (چهارمقاله ٔ نظامی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم ترکیب شود و معنی خانه یا دیوار پس دیوار و اطاقهای متداخل را میدهد: پستو؛ اطاقی به نسبت خرد، در پس اطاق که جهت نگهداری وسایل زندگی از آزوقه و جز آن سازند.
- هفت تو ؛ دارای هفت دیوار متداخل : چون ساکنان قلعه دیدند که قوم مورعدد، مانند مار بر مدار قلعه ٔ هفت تو نشستند و... (جهانگشای جوینی ).
|| خَم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بر پشت من از زمانه تو می آید
از من همه کار نانکو می آید
جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو
گفتا چه کنم خانه فرومی آید.
|| طبقه .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : لاد؛ دیواری که گل بر هم نهند و گویند بچین برآورد است و هر تو که بر وی نهی لادی بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). پس گوشت میش فربه جوان بگیرند و یک تو گوشت می کنند و یک تو پیاز بریده و یک تو از این حبوب ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). هلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگر بر سر هلیله کنند و یک توی دیگر هلیله بنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند... و همچنین یک تو هلیله می نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). گل و شکر به طشتی یا ملاکی (؟) چوبین یا طغاری سفالین درکنند، یک تو گل ، یک توشکر و یک شب بنهند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). || تار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نخ . رشته . لا :
پس چو یک رنگ شد همه او شد
رشته باریک شد چو یکتوشد.
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
|| بمعنی درون هم هست که در مقابل بیرون است . (برهان ). اندرون چیزی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). داخل و اندرون ، مقابل بیرون . (ناظم الاطباء) :
نخفت ایرا خسک در بسترش بود
مگس در توی پیراهن درش بود.
چون غنچه بسته ام سر دل را به صد گره
تا بوی راز عشق نیاید به توی دل .
گردنم از همه بلندتر است
بعد از این سر به توی خود ببرم .
صد گرگ درنده توی گله
بهتر ز عجوزه در محله .
از آن نترس که های و هو دارد
از آن بترس که سر به تو دارد.
- توآبی ؛ در تداول ، استحمام تنها برای غسل شرعی . حمام که برای غسل شرعی روند نه برای شست وشوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توپر ؛ انباشته . فربه .
- توپوزی ؛ در تداول عامه ، تودهنی . بر پوزه ، یعنی دهان کسی زدن و وی را خاموش گردانیدن ،و غالباً با زدن استعمال شود.
- تودار ؛ کسی که راز درون خود را پیش این و آن بازنگوید. خوددار. کسی که راز دل را نگه دارد.
- تودهنی ؛ توپوزی . رجوع به همین کلمه شود.
- توسرخ ؛ آنچه داخل آن سرخ باشد چون هندوانه و خربزه عموماً و نوعی از ترنج باشد خصوصاً.
- توسری ؛ بر سر کسی زدن تحقیر و یا تنبیه را.
- توسری خور ؛ حقیر و بیچاره و ناتوان . کسی که بر اثر عجز و یا فقر و احتیاج هر گونه خواری و مذلتی را بر خود هموار سازد.
- توسری زدن ؛ زدن بر سر کسی به جهت تنبیه یا تحقیر.
- توکونی ؛ با پا یا زانو بر سرین کسی زدن برای بیرون راندن او. درکونی . اردنگی . و با زدن مستعمل است .
- توگود ؛ ظرفی به نسبت عمیق و غالباً در صفت بشقاب بکار آید و مقابل آن لب تخت است ، و بشقابهای توگود را معمولاً برای آش و سوپ و جز آن بکار برند.
- لبش را تو گذاشتن ؛ خاموش شدن . شرمنده شدن .
- امثال :
توش خودش را می کشد بیرونش مردم را ؛ باآنکه در حقیقت درویش و بی نواست چون ظاهر خود را غنی می نماید بر او رشک می برند.(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 564).
توی این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر (هیر و ویر، غوغا و ضوضاء باشد و زیر ابرو گرفتن عمل پیراستن ابرو با منقاش و امثال آن است )؛ مزاحی آمیخته به ملامت است و به کسی که در اثناء کارها و مشغله های مهم کاری ناچیز و بی ارز را از مشغول طلبد، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
توی دالان می خوابم ، صاحبخانه نگذار برم (زیر پالان می خوابم ، صاحبخانه نگذار برم . برم ، مخفف بروم است )، نظیر: هوا ابر و گل است مهمان نمی داند برد. آسته و هموار بِرَد از کنار دیوار بِرَد (برد، مخفف برود و آسته مخفف آهسته است ). (امثال و حکم ایضاً).
توی قالب است ؛ دعوی بی جا می کنی . تو با من برنیایی . (امثال و حکم ایضاً).
توی لولهین رفتن ؛ مجاب شدن . یا بیمناک و هراسان گردیدن . (از امثال و حکم دهخدا).
|| گاه با مزید مقدم اعداد آید و معنی برابر دهد، چون : دوتو؛ دوبرابر. ده تو؛ ده برابر. صدتو؛ صدبرابر :
گناه من ز نادانی دوتو شد
که نانیکو به چشم من نکو شد.
او [ جیب راست ] نیمه ٔ وتر، دوتوکرده ٔ قوس است و اگر خواهی گوی که آن عمود است که از یک سر قوس فرودآید. (التفهیم چ همایی ص 9). همچنان چیز را نیمه ٔ چیزی نام کنی و این را دوتوی او. (التفهیم ).
غصه ده تو گشت ، آخر چند برتابد دلی
گرچه دل سختی کش است ، از سنگ و از پولاد نیست .
آنکه او تنهابه راه خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو بود.
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن ره ازتعب صدتو بود.
|| انجیلی (در گیلان ). رجوع به انجیلی و جنگل شناسی ساعی شود. || در عبارت زیر از ذخیره ، درختی است دارویی و بعید نیست که همان انجیلی باشد: بگیرند پوست درخت تو و پوست بیخ کَبَر. (باب دهم از جزو سیم گفتار پنجم از کتاب ششم ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بگیرند پوست درخت تو و عاقرقرحا و بکوبند نرم . (همان جزو از کتاب ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || قیماق را نیز گفته اند و آن پرده ای باشد که بر روی شیر بندد. (برهان ). پرده و قیماقی که بر روی شیر نشیند. || پرده و حجاب . (از ناظم الاطباء).