تندخو
لغتنامه دهخدا
تندخو. [ ت ُ ] (ص مرکب ) تندخوی . آنکه به سهل چیز، ناخوش و بی دماغ شود. (بهار عجم ) (آنندراج ). تیزمزاج و سرکش . (ناظم الاطباء) :
فلک تندخویست با هر کسی
تو با او مکن تندخوئی بسی .
با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان .
رو به آتش کرد کای شه تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردن است ای تندخو.
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی .
عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی . (گلستان ).
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود.
زهرم مده بدست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است .
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش .
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اینقدر که رفیقان تندخو داری .
پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو،تا ترک هشیاری کند.
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود.
فلک تندخویست با هر کسی
تو با او مکن تندخوئی بسی .
با تو خو کردم و، خو باز همی باید کرد
از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان .
رو به آتش کرد کای شه تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردن است ای تندخو.
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تندخوی .
عقد نکاحش بستند با جوانی تندخوی و ترشروی . (گلستان ).
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود.
زهرم مده بدست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشتر است .
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش .
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
جز اینقدر که رفیقان تندخو داری .
پشمینه پوش تندخو، از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو،تا ترک هشیاری کند.
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تندخویی شود.