ترنج
لغتنامه دهخدا
ترنج . [ ت ُ رُ / رَ ] (اِ) میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان ). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطه ٔ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). میوه ای است معروف و مشهور از نارنج بزرگتر و همانا برای کثرت چین و شکنجی که بر روی آن است بدین اسم موسوم شده . (انجمن آرا) (آنندراج ). میوه ای از جنس مرکبات و بسیار معطر که دبال و دباله و متک نیز گویند. (ناظم الاطباء). میوه ای است معروف به تازیش متکاء خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). میوه ای است از جنس لیمو و آنرا اُترج هم نامند و عامه آنرا کباد خوانند. (از المنجد). ترش آن مسکن شهوت زنان و جالی لون و دافع کلف و داشتن پوست آن در جامه ها مانع کرم است . (منتهی الارب ). در لغت فرس اسدی هورن ص 76 بادرنگ را ترنج معنی کرده ولی امروز بادرنگ جز ترنج است . ترنج متک نیست . متک جنس سپرغمهای بریدنی است چون خربزه و امرود و سیب و جز آن و ترنج نوعی از آن است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از بلخ ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد. (حدود العالم ).
سکندربیامد ترنجی بدست
ز ایوان سالار چین نیم مست .
اگر تند بادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم و بویا ترنجی بدست .
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون زَوَنْج .
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زوبینی بدست و گاه رطلی بر دهان .
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب .
هر آنگاه که آن محدث رابسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). و ما به بلخ بودیم بچندوقت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 251). وقت ترنج و نارنج بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 461).
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی .
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج .
چو میخواست هر کس بریدن ترنج
یکی کارد بگرفته با ناز و غنج .
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنارند.
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کله ٔ قیصری را.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بیمزه تود.
در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و ... بهم باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130).
درختان میوه دار و نهال آنها ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. (نوروزنامه منسوب به خیام ).
ای تو تبتی مشک و، حسودت زرغنج
با بور تو رخش پوردستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج .
جهان نسیم ترنج حدیث من بگرفت
که نخل زار معانی به بوستان من است .
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج ، حجرها مجدرش .
تا که ترنج را خزان شکل جذام داد بر
در یرقان شده ست رز همچو ترنج ازاصفری .
برگ نارنج و شاخ تازه ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج .
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج بدست آن زمان .
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
ز بسکه دیده ٔ عشاق بر تو حیرانست
ترنج و دست بیکبار می بُرد سکین .
اگر ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را.
کاش آنانکه عیب من گفتند
رویت ای دلستان بدیدندی
تا بجای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی .
به شیخ و، سیب مفتی و، ریواس محتسب
بالنگ شد کلو و، ترنجش ظهیر گشت .
- ترنج آسا ؛ مانند ترنج :
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد.
- ترنج افشار ؛ آلتی بلورین که با آن آب مرکبات ، مانند پرتقال و جز آن را گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترنج بازی ؛ ظاهراً بازی با ترنج که بشکل گوی است . ترنج زدن . و رجوع به ترنج زدن شود.
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی .
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی .
- ترنج بویی ؛ خوشبویی . عطر پراکنی . مهربانی . لطف :
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی .
- ترنج پیکر ؛ به شکل و هیئت ترنج . مانند ترنج ، مدور. ترنج دیس :
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر.
- ترنج جلد کتاب ؛صورت ترنج که بر روی مقوا و جلد کتاب ، از طلاء محلول بر قالب زنند. (آنندراج ) :
وفا ز قید علائق فتاده چشم مدار
ترنج جلد کتاب است بو نمی دارد.
- ترنج خویی ؛ بدخویی . ترشرویی :
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی .
- ترنج دست انبوی ؛ ظاهراً همان ترنج شمامه باشد که صاحب حدود العالم در شرح محصول عام خوزستان یاد کرده است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شوش شهری است [ از خوزستان ]، توانگر و جای بازرگانان و بارکده ٔ خوزستان است و از وی جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج دست انبوی . (حدود العالم ). رجوع به ترنج شمامه شود.
- ترنج دیس ؛ چون ترنج و ترنج پیکر.
- ترنج ذقن ؛ ذقن خوبان رابه ترنج هم تشبیه میدهند مثل سیب ذقن . (از آنندراج ):
صائب گزیده ای شود از میوه ٔ بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود.
- ترنج زدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل ترنج و نارنج زدن عروس بر داماد آرد: رسم است در ولایت ، که چون داماد عروس را بخانه خواهد که بیاورد بر سر دروازه که میرسد داماد بر عروس و عروس بر داماد ترنج میزند چنانکه از مردم ایران به تحقیق رسیده و این ترنج را از طلا میسازند... در هندوستان زدن ثمرها مثل این ، روز چهارم بعد عروسی است و در قدیم الایام رسم بوده که دختر پادشاهی چون به سن تمیز میرسید بر لب بامی برمی آمد و پادشاهزاده هایی که از اطراف به خواستگاری می آمدند پای دیوار حلقه می بستند، هر کرا خوش میکرد ترنج طلا از بالای بام بر سرش میزد، بهمان جوان عقد او می بستند و صاحب نگارستان مینویسد که گشتاسب از پدرش رنجیده در لباس مجهول به روم شتافت در آن وقت توره ٔ سلاطین آنجا آن بود که چون دختر را وقت شوهر شدی هجوم خلایق را جمع آوردندی تا دختر یکی را منظور ساخته ترنج طلا به جانب او انداختی قضا را در آن ایام همین هجوم بود. دختر قیصر واله جمال گشتاسب شده ترنج بر او انداخت :
نشان سنگ جفا سازدش ز محرم راز
عروس دهر به هر کس که زد به مهر ترنج .
ای آفتاب دم ، شب وصل از وفا مزن
زنهار این ترنج طلا را به ما مزن .
- ترنج زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ). ترنج طلا. (مجموعه ٔ مترادفات ). ترنج زر و ترنج طلا، کنایه از آفتاب عالمتاب . (آنندراج ). ترنج مهرگان . آفتاب . (ناظم الاطباء). ترنج زرین .
- || گویند پرویز ترنجی از زر دست افشار ساخته بود که هرگاه میخواست باندک زور دست چون موم نرم میشد. (آنندراج ) :
کسری و ترنج زر، پرویز و تره زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان .
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه میدانی .
- ترنج سازی :
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی .
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی .
- ترنج سر تابوت :
بر ترنج سر تابوت تو خون می گریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم .
- ترنج سلطانی ؛ نوعی از این میوه (ترنج ) ترنج سلطانی نام دارد. (دزی ج 1 ص 146).
- ترنج شمامه ؛ من دربغداد میوه ای از نوع مرکبات دیده ام ، چند نارنجی کلان ، اندکی خفته و به شلغم ماننده ، به پوست املس ، سخت خوشبوی . و مردم بغداد آنرا چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرند و هم در بغل داشتندی ، بردن بوی عرق را. و آنرا ترنج خواندندی مطلق ، و گمان برم که ترنج دست انبوی و ترنج شمامه همین ترنج است واﷲ اعلم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از وی (خوزستان ) شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کرده ها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم ). و رجوع به ترنج دست انبوی شود.
- ترنج منبر ؛ شکلی که بر منبر بصورت ترنج سازند. (آنندراج ) :
الحق ترنج و سیبی بی چاشنی و لذت
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر.
چون ترنج منبر از لذت ندارد بهره ای
وعظ من بشنو مچین بیهوده زین بستان انار.
- ترنج مهرگان ؛ بمعنی ترنج زر است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء) :
من سپهرم گر بهار باغ شب گم کرده ام
روز را بین کاین ترنج مهرگان آورده ام .
- ترنج و نارنج در سمور پنهان شدن ؛ نهایت خوبی سمور است که ترنج و نارنج در تیغه ٔ سمور پنهان شود... (آنندراج ):
سمور خط مشکینش چنان خوش تیغه افتاده
که می گردد ترنج غبغب او در میانش گم .
- ترنجی ؛ به رنگ ترنج . (ناظم الاطباء). و آن غیر نارنجی است :
چون قاروره ٔصبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی .
- || بشکل ترنج ؛ ترنج دیس . ترنج پیکر :
در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.
چرخ ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک مالک رق و رقاب .
- || با شکل ترنج که شکل ترنج بر آن نقش کرده اند. یا برنگ ترنجی :
ور همچو خز وبز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی .
- زرین ترنج ؛ ترنج زر :
زرین ترنج خیمه ٔ افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کزتو بازماند.
رجوع به ترنج زر شود.
سکندربیامد ترنجی بدست
ز ایوان سالار چین نیم مست .
اگر تند بادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم و بویا ترنجی بدست .
ترنجیده رویش بسان ترنج
دراز است و باریک قد چون زَوَنْج .
گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زوبینی بدست و گاه رطلی بر دهان .
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب .
هر آنگاه که آن محدث رابسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). و ما به بلخ بودیم بچندوقت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 251). وقت ترنج و نارنج بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 461).
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی .
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج .
چو میخواست هر کس بریدن ترنج
یکی کارد بگرفته با ناز و غنج .
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنارند.
درخت ترنج از بر و برگ رنگین
حکایت کند کله ٔ قیصری را.
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بیمزه تود.
در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و ... بهم باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130).
درختان میوه دار و نهال آنها ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. (نوروزنامه منسوب به خیام ).
ای تو تبتی مشک و، حسودت زرغنج
با بور تو رخش پوردستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج .
جهان نسیم ترنج حدیث من بگرفت
که نخل زار معانی به بوستان من است .
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش
وز بوسه چون ترنج ، حجرها مجدرش .
تا که ترنج را خزان شکل جذام داد بر
در یرقان شده ست رز همچو ترنج ازاصفری .
برگ نارنج و شاخ تازه ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج .
سبزتر از برگ ترنج آسمان
آمده نارنج بدست آن زمان .
رسم ترنج است که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار.
ز بسکه دیده ٔ عشاق بر تو حیرانست
ترنج و دست بیکبار می بُرد سکین .
اگر ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را.
کاش آنانکه عیب من گفتند
رویت ای دلستان بدیدندی
تا بجای ترنج در نظرت
بی خبر دستها بریدندی .
به شیخ و، سیب مفتی و، ریواس محتسب
بالنگ شد کلو و، ترنجش ظهیر گشت .
- ترنج آسا ؛ مانند ترنج :
کسی کو با ترنجم کار دارد
ترنج آسا قدم بر خار دارد.
- ترنج افشار ؛ آلتی بلورین که با آن آب مرکبات ، مانند پرتقال و جز آن را گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترنج بازی ؛ ظاهراً بازی با ترنج که بشکل گوی است . ترنج زدن . و رجوع به ترنج زدن شود.
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی .
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی .
- ترنج بویی ؛ خوشبویی . عطر پراکنی . مهربانی . لطف :
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی .
- ترنج پیکر ؛ به شکل و هیئت ترنج . مانند ترنج ، مدور. ترنج دیس :
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر.
- ترنج جلد کتاب ؛صورت ترنج که بر روی مقوا و جلد کتاب ، از طلاء محلول بر قالب زنند. (آنندراج ) :
وفا ز قید علائق فتاده چشم مدار
ترنج جلد کتاب است بو نمی دارد.
- ترنج خویی ؛ بدخویی . ترشرویی :
ترشی کند از ترنج خویی
اما نکند ترنج بویی .
- ترنج دست انبوی ؛ ظاهراً همان ترنج شمامه باشد که صاحب حدود العالم در شرح محصول عام خوزستان یاد کرده است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شوش شهری است [ از خوزستان ]، توانگر و جای بازرگانان و بارکده ٔ خوزستان است و از وی جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج دست انبوی . (حدود العالم ). رجوع به ترنج شمامه شود.
- ترنج دیس ؛ چون ترنج و ترنج پیکر.
- ترنج ذقن ؛ ذقن خوبان رابه ترنج هم تشبیه میدهند مثل سیب ذقن . (از آنندراج ):
صائب گزیده ای شود از میوه ٔ بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود.
- ترنج زدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل ترنج و نارنج زدن عروس بر داماد آرد: رسم است در ولایت ، که چون داماد عروس را بخانه خواهد که بیاورد بر سر دروازه که میرسد داماد بر عروس و عروس بر داماد ترنج میزند چنانکه از مردم ایران به تحقیق رسیده و این ترنج را از طلا میسازند... در هندوستان زدن ثمرها مثل این ، روز چهارم بعد عروسی است و در قدیم الایام رسم بوده که دختر پادشاهی چون به سن تمیز میرسید بر لب بامی برمی آمد و پادشاهزاده هایی که از اطراف به خواستگاری می آمدند پای دیوار حلقه می بستند، هر کرا خوش میکرد ترنج طلا از بالای بام بر سرش میزد، بهمان جوان عقد او می بستند و صاحب نگارستان مینویسد که گشتاسب از پدرش رنجیده در لباس مجهول به روم شتافت در آن وقت توره ٔ سلاطین آنجا آن بود که چون دختر را وقت شوهر شدی هجوم خلایق را جمع آوردندی تا دختر یکی را منظور ساخته ترنج طلا به جانب او انداختی قضا را در آن ایام همین هجوم بود. دختر قیصر واله جمال گشتاسب شده ترنج بر او انداخت :
نشان سنگ جفا سازدش ز محرم راز
عروس دهر به هر کس که زد به مهر ترنج .
ای آفتاب دم ، شب وصل از وفا مزن
زنهار این ترنج طلا را به ما مزن .
- ترنج زر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ). ترنج طلا. (مجموعه ٔ مترادفات ). ترنج زر و ترنج طلا، کنایه از آفتاب عالمتاب . (آنندراج ). ترنج مهرگان . آفتاب . (ناظم الاطباء). ترنج زرین .
- || گویند پرویز ترنجی از زر دست افشار ساخته بود که هرگاه میخواست باندک زور دست چون موم نرم میشد. (آنندراج ) :
کسری و ترنج زر، پرویز و تره زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان .
زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم
بکام خود بطرازم چنانکه میدانی .
- ترنج سازی :
بلبل ز سر ترنج بازی
کردی ز دو رخ ترنج سازی .
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی .
- ترنج سر تابوت :
بر ترنج سر تابوت تو خون می گریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم .
- ترنج سلطانی ؛ نوعی از این میوه (ترنج ) ترنج سلطانی نام دارد. (دزی ج 1 ص 146).
- ترنج شمامه ؛ من دربغداد میوه ای از نوع مرکبات دیده ام ، چند نارنجی کلان ، اندکی خفته و به شلغم ماننده ، به پوست املس ، سخت خوشبوی . و مردم بغداد آنرا چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرند و هم در بغل داشتندی ، بردن بوی عرق را. و آنرا ترنج خواندندی مطلق ، و گمان برم که ترنج دست انبوی و ترنج شمامه همین ترنج است واﷲ اعلم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از وی (خوزستان ) شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کرده ها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم ). و رجوع به ترنج دست انبوی شود.
- ترنج منبر ؛ شکلی که بر منبر بصورت ترنج سازند. (آنندراج ) :
الحق ترنج و سیبی بی چاشنی و لذت
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر.
چون ترنج منبر از لذت ندارد بهره ای
وعظ من بشنو مچین بیهوده زین بستان انار.
- ترنج مهرگان ؛ بمعنی ترنج زر است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء) :
من سپهرم گر بهار باغ شب گم کرده ام
روز را بین کاین ترنج مهرگان آورده ام .
- ترنج و نارنج در سمور پنهان شدن ؛ نهایت خوبی سمور است که ترنج و نارنج در تیغه ٔ سمور پنهان شود... (آنندراج ):
سمور خط مشکینش چنان خوش تیغه افتاده
که می گردد ترنج غبغب او در میانش گم .
- ترنجی ؛ به رنگ ترنج . (ناظم الاطباء). و آن غیر نارنجی است :
چون قاروره ٔصبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی .
- || بشکل ترنج ؛ ترنج دیس . ترنج پیکر :
در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.
چرخ ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک مالک رق و رقاب .
- || با شکل ترنج که شکل ترنج بر آن نقش کرده اند. یا برنگ ترنجی :
ور همچو خز وبز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی .
- زرین ترنج ؛ ترنج زر :
زرین ترنج خیمه ٔ افلاک میخ وار
در خاک باد کوفته سر کزتو بازماند.
رجوع به ترنج زر شود.