ترسیدن
لغتنامه دهخدا
ترسیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) خوف داشتن و خوف کردن و بیم داشتن و بیم کردن و جرئت نکردن و جبن کردن . (ناظم الاطباء). وجل . تهیّب . بیم کردن . هراسیدن . اندیشیدن . باک داشتن :
بتا، نگارا، از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
یشک نهنگ دارد، دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد، کایدون نه خرد خاید.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست .
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش .
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت .
ساده دل کودکا، مترس اکنون
نز یک آسیب خر فگانه کند.
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره هزاران نتابد چو هور.
سپاهش بترسید از بیم شاه
گرفتند ترکان همه کوه و راه .
از آن راز بیرون نیارم همی
که بر جان بترسم که آرم غمی .
چو او را برزم اندرون دیدمی
همیشه ازین روز ترسیدمی .
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ، غلیواژ
ترسم بربایدْت بطاق اندرجه .
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی .
چو باز دانا، کو گیرد از حباری سر
بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال .
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی .
از پادشاهان ترسیدن همی صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). یا دینداری بود که از عذاب بترسید یا کریمی که از عار اندیشید. (کلیله و دمنه ).
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است .
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چو او صد برآیی بجنگ .
نالم و ترسم که او باور کند
از ترحم جور را کمتر کند.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سرنهفته بعالم سمر شود.
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره .
- ترسیدن چشم و دیده ازچیزی ؛ نفرت کردن چشم از دیدن وی . (آنندراج ).
بتا، نگارا، از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
یشک نهنگ دارد، دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد، کایدون نه خرد خاید.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست .
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش .
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت .
ساده دل کودکا، مترس اکنون
نز یک آسیب خر فگانه کند.
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره هزاران نتابد چو هور.
سپاهش بترسید از بیم شاه
گرفتند ترکان همه کوه و راه .
از آن راز بیرون نیارم همی
که بر جان بترسم که آرم غمی .
چو او را برزم اندرون دیدمی
همیشه ازین روز ترسیدمی .
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ، غلیواژ
ترسم بربایدْت بطاق اندرجه .
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی .
چو باز دانا، کو گیرد از حباری سر
بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال .
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی .
از پادشاهان ترسیدن همی صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). یا دینداری بود که از عذاب بترسید یا کریمی که از عار اندیشید. (کلیله و دمنه ).
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است .
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چو او صد برآیی بجنگ .
نالم و ترسم که او باور کند
از ترحم جور را کمتر کند.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سرنهفته بعالم سمر شود.
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره .
- ترسیدن چشم و دیده ازچیزی ؛ نفرت کردن چشم از دیدن وی . (آنندراج ).